معنی بهر
لغت نامه دهخدا
بهر. [ب َ] (ع اِمص، اِ) توانگری. || دوری. || درستی. || اندوه. || هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلاک از هلاکت. (برهان) (جهانگیری). || نگونساری، یقال: بهراً له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بهتان و تهمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تکلیف مالایطاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب از تعجب. (برهان) (جهانگیری). || پری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || غلبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || و قولهم الازواج ثلاثه، زوج بهر؛ ای یبهر العیون لحسنه، ای یغلبها و یعجبها، و زوج دهر؛ ای یعد لنوائب الدهر، و زوج مهر؛ ای یؤخذ منه المهر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
بهر. [ب َ] (اِ) حصه. نصیب. حظ. بهره. (برهان). نصیب. قسمت. (آنندراج) (انجمن آرا). حصه. نصیب. بهره. (رشیدی) (جهانگیری). حصه. نصیب. قسمت. بخش. (ناظم الاطباء). بهره. حظ. نصیب. قسمت. (فرهنگ فارسی معین). فرخنج. نیاوه. آوخ. (یادداشت بخط مؤلف):
بپرسید تا زآن گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.
فردوسی.
به جنگ اندرون کشته شد شادبهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
فردوسی.
هرآنکس که درویش بودی بشهر
که او را نبودی ز نوروز بهر.
فردوسی.
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کز او چند یابی تو بهر.
فردوسی.
فخر است شاعران عجم را بمدح او
بهر است شاعران عرب را از این فخار.
فرخی.
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 75).
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیست بهرش به هر دوسرای.
اسدی.
سه روز از می ناب برداشت بهر
بروز چهارم بیامد بشهر.
اسدی.
نبودی از این پیش بهر من از اوی
اگر بودمی من به دین محمد.
ناصرخسرو.
ز علم بهره ٔ ما گندمست و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ما ستورکه خواریم.
ناصرخسرو.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم وبخش و بهر و تیر.
سوزنی.
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر.
نظامی.
ز دلداری ولی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش.
نظامی.
هر زن خوبرو که در شهر است
دیده را از جمال او بهر است
نظامی.
گرش حظ و اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش بشهر.
سعدی.
وگر از حیاتت نمانده ست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر.
سعدی.
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی.
|| خارج قسمت. (فرهنگستان). || پاره. جزو. قسمت. (فرهنگ فارسی معین):
یکی بهره را به سه بهر است بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.
ابوشکور.
مردمان به دو هوا سخن گفتندی بهری علی و بهری با ابوموسی از بهر خون عثمان. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مردی بود در آن شهر... و بکنار شهر نشستی و هرچه کسب کردی بهری عیال را نفقه کردی و بهری درویشان را دادی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
جهان را ببخشید بر چهار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر.
فردوسی.
دو روز دور نخواهند که باشد از در او
اگر دو بهر مر او را دهند زین عالم.
فرخی.
ببخشید بهر دگر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه.
اسدی.
چنین که دو بهر شراب باشد یا سه بهر و یک بهر روغن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر قوت ضعیف باشد اندکی کشکاب دهند و کشکاب از کشک و نخود پزند نیمانیم یا دو بهر کشک و یک بهر نخود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بهری که پیش بودند بشتاب برفتند. (تاریخ بخارای نرشخی). چون رشید بمرد فضل ربیع با بهری خزینه بسوی بغداد آمد. (مجمل التواریخ و القصص). گشتاسف... سپاه برد به هندوستان و بهری بگرفت و از دیگرجایها هرکسی گوشه ای بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص).
گفتم آن مرد را دو بهر دل است
نپذیرم یکی ره آوردی.
خاقانی.
بهری خوارج شدند و بهری غالی. (کتاب النقض ص 375).
چنین گویند شیرین تلخ زهری
بخوردش داد از آن کو خورد بهری.
نظامی.
عراق از ربع مسکون است بهری
وز آن بهره مداین هست شهری.
نظامی.
|| در تداول فردوسی، یکی بهر یابهری یعنی نیم و نصف و دو بهر یعنی دو ثلث و سه بهریعنی سه ربع و همچنین. (یادداشت بخط مؤلف):
چو از پیش دارابشهر آمدند
از آن رفته لشکر دو بهر آمدند.
فردوسی.
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج شهر آن تست.
فردوسی.
|| قسمتی از شبانروز. (فرهنگ فارسی معین):
چو بهری ز تیره شب اندرچمید
کی نامور پیش یزدان خمید.
فردوسی.
چون بهری از شب برفت. (مجمل التواریخ و القصص).
بهر. [ب َ رِ] (حرف اضافه) برای. (انجمن آرا) (آنندراج). به جهت. به علت. (رشیدی). کلمه ٔ رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت. (ناظم الاطباء). برای. جهت. (فرهنگ فارسی معین):
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ص 500).
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شورشور اندرگرفت و کاوکاو.
رودکی.
این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این قنجه کردن ز بهر چراست.
خفاف.
خواجه ٔ ما ز بهر گنده پسر
کرده از خایه ٔ شتر گلوند.
طیان.
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
از اشتر همانا هزاران هزار
بنزدت فرستادم از بهر یار.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
فردوسی.
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ.
فرخی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 61).
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم.
منوچهری.
چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ
تواز بهر شه بزم و رامش بسیج.
اسدی.
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
گر ز بهر مردم است این پس چرا
خاک پرمور است و پر مار و ذباب.
ناصرخسرو.
اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای.
خاقانی.
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را.
خاقانی.
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک بیک از بهر تست.
نظامی.
دل آن بهتر که بهر یار باشد
ولی یاری که او غمخوار باشد.
نظامی.
اکثر اهل الجنه البله ای پدر
بهر این گفته است سلطان البشر.
مولوی.
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.
سعدی.
قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان).
ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام
کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد.
امیرخسرو.
بر پای باز بند نه بهر مذلت است
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس.
ابن یمین.
بهر. [ب َ] (ع مص) روشن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). غالب آمدن بر کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دور شدن مرد. (ناظم الاطباء). || زیان کردن کسی. (ناظم الاطباء). || محزون کردن زید را. || بهتان زدن برفلان. || تکلیف کردن بر مردی فوق طاقتش. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || خوشنما نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || افزون آمدن نور ماه روشنایی کواکب را. (منتهی الارب) (آنندراج): بهر القمر؛ چیره شد و افزون آمد روشنایی ماه بر فروغ دیگر ستارگان. (منتهی الارب). فایق آمدن روشنی ماه روشنی دیگر ستاره ها را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گذشتن از اصحاب در دانش و فضل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بهرت فلانه النساء؛ غالب آمد فلان زن درنیکویی بر دیگر زنان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تاسه برافکندن، یقال: بهره الحمل و بهر (مجهولاً)، تاسه و دمه برافتاد اورا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دویدن تا آنکه تاسه و دمه بر وی غالب شود. (از اقرب الموارد). تاسه و دمه افکندن بار کسی را. (از ذیل اقرب الموارد).
بهر. [ب ُ] (ع اِ) زمین فراخ. || میانه ٔ وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || تاسه و دمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تتابع نَفَس و انقطاع آن از درماندگی در کار، و به عبارت دیگر آنچه در کوشش شدید و دویدن در تنفس حادث گردد. (از اقرب الموارد). ضیق النفس. تنگ نفس. تتابع نفس.تاسه. دمه. نهج. ربو. نهیج. (یادداشت بخط مؤلف).
بهر. [ب ُ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکاره که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حل جدول
نصیب،قسمت،بخش،برای
مترادف و متضاد زبان فارسی
بخش، بهره، حصه، حظ، سهم، قسمت، نصیب، برای، بهجهت، بهخاطر، بهمنظور، پاره، جزء
فارسی به انگلیسی
For, Part, Portion, Ratio
فارسی به عربی
خارج القسمه
گویش مازندرانی
شهد، مخفف بهره و زیادتی
فرهنگ فارسی هوشیار
نصیب، قسمت، بهره، حظ
فرهنگ فارسی آزاد
بَهر، روشنی، غلبه، فخر، افتراء و تهمت، محرومیت، هلاک، حیرت،
معادل ابجد
207