معنی بهو

لغت نامه دهخدا

بهو

بهو. [ب َ] (اِ) صفه و ایوان و کوشک و بالاخانه. (برهان) (ناظم الاطباء). کوشک. (جهانگیری). رواق. (دهار). قصر و ایوان و نشیمن. (غیاث). خانه در پیش سرای جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه ٔ مقدم و پیشگاه سرایها. (از تاج العروس ج 10 ص 50) (از اقرب الموارد). خانه ٔ پیشگاه سرای. (ناظم الاطباء): مرا دست گرفت از دهلیز به مقصوره و از مقصوره بدهلیز برد تا سیصد مقصوره بر شمردیم تا به بهوی که چشم من به جهد به آخر آن رسید رسیدیم چون نیک بنگریدم متوکل را دیدم بر سریری زرین نشسته. (تاریخ طبرستان).
گرچه غمخانه ٔ ما را نه مجر ماند و نه بهو
هرچه آرایش طاقست ز بر بگشائید.
خاقانی.
مسنداز تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجره از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.

بهو. [ب َ هَْ وْ] (ع اِ) گاوسار فراخ. ج، اَبهاء، بهو، بهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).ج، اَبهاء، بُهُوّ، بُهی ّ. (ذیل اقرب الموارد). || زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد). || فراخ از هر چیز. || جوف سینه یا گشادگی میان دو پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد). || اعلای سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جایگاه استراحت بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).

بهو. [ب ُ] (اِخ) نام یکی از وزیران هند است. (برهان) (جهانگیری). نام یکی از رایان هند است. (آنندراج). نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء):
به یکبار بر قلب لشکر زدند
ربودندشان بر بهو بر زدند.
اسدی (از آنندراج).

فرهنگ معین

بهو

صفه، ایوان، کوشک، بالاخانه. [خوانش: (بَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

بهو

ایوان، کوشک،
بالاخانه، جلوخان، خانه‌ای که در جلو اتاق‌ها می‌سازند برای پذیرایی مهمانان،

حل جدول

بهو

ایوان

گویش مازندرانی

بهو

بئو

فرهنگ فارسی هوشیار

بهو

(اسم) صفه، ایوان، کوشک، بالاخانه.

معادل ابجد

بهو

13

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری