معنی به رخ کشیدن نیکی

لغت نامه دهخدا

رخ رخ

رخ رخ. [رَ رَ] (ص مرکب) رخنه رخنه. (یادداشت مؤلف). چاک چاک. ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است:
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کنم ز عشق پازخ.
عماد شهریاری.
تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر
عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ.
سوزنی.

رخ رخ. [رِ رِ] (اِ صوت) رِخ. آواز دندان. (فرهنگ نظام). ژغ ژغ. و رجوع به رِخ شود.


نیکی

نیکی. (حامص) خوبی. حسن. مقابل عیب و بدی. صفت خوب و پسندیده:
بر آغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت ونیکی همه راز کرد.
بوشکور.
به نیکی بباید تن آراستن
که نیکی نشاید ز کس خواستن.
فردوسی.
بود نیکی تو از این بد فزون
تو بودی به نیکی مرا رهنمون.
فردوسی.
وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست.
ناصرخسرو.
|| درستی. صحت. استواری. جودت. صلاح:
تو نیکی طلب کن نه زودی کار.
فخرالدین اسعد.
|| نیکوکاری. کار خیر. حسنه. مقابل سیئه:
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز.
فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.
فردوسی.
که نیکی گم نگردد در دو گیهان.
فخرالدین اسعد.
یکی خوب مایه ست نیکی به جای
که سود است از وی به هر دو سرای.
اسدی.
خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید. (تاریخ بیهقی ص 338).
ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن
که هرکس که او گل کند گل خورد.
ناصرخسرو.
ز این بیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود وز خر.
ناصرخسرو.
خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامه ٔ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند. (قصص الانبیاء ص 13).
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی اوروی بدو باز کرد.
نظامی.
ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند.
سعدی.
|| خیرخواهی. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کرم. احسان. جود. سخا. انعام. افضال:
همان نیز نیکی به اندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن.
فردوسی.
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
فردوسی.
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز.
منوچهری.
خواجه بر من در نیکی دربست
چه کنم لب به بدی نگشایم.
خاقانی.
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند.
خاقانی.
نیک ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش ارچه بد نبود.
اوحدی.
نیکی ای کان نه در محل خود است
تو نکوئی گمان مبر که بد است.
مکتبی.
نیکیت شیشه ای است ای عاقل
مکن از سنگ منتش باطل.
مکتبی.
|| پرهیزگاری. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیانت. (ناظم الاطباء). || ثواب. (فرهنگ فارسی معین). پاداش خوش:
شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب
شاد باش وز خداوند همه نیکی بین.
فرخی.
به دانش بیلفنج نیکی کزین جا
نیایند با تو نه خانه نه مانه.
ناصرخسرو.
ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن
که هرکس که او گل کند گل خورد.
ناصرخسرو.
از هرچه گفته ام نه همی جویم
جز نیکی ای خدای تو دانائی.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
چو در دست توست ای برادر قلم.
ناصرخسرو.
نیک و بد چون همه بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد.
سعدی.
|| فراخی. (یادداشت مؤلف). رخاء. خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). || نعمت. نعمی. نعیم. (یادداشت مؤلف). آسایش. رفاه. راحت. مقابل رنج. خوشی. مقابل ناخوشی:
ز نیکی جدا مانده ام زین نشان
گرفتار در دست مردم کشان.
فردوسی.
همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه
کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه.
فردوسی.
|| مهربانی. لطف:
بد و نیکی به جای دشمن و دوست
هر یکی در محل خود نیکوست.
؟
|| راستی. صداقت. (ناظم الاطباء). || زیبائی. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به نکوئی و نیکویی شود. || (اصطلاح نجوم) سعادت. (ازمقدمه ٔ التفهیم از فرهنگ فارسی معین).
- به نیکی، به خوبی. به نیک خواهی. از روی محبت و دوستی:
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان.
فردوسی.
نباید که بینند رنجی براه
مکن جز به نیکی در ایشان نگاه.
فردوسی.
- || چنانکه باید. به دقت. به صحت:
واین ملک گرچه بد عمل دار است
هم بنیکی حساب من رانده ست.
خاقانی.
- به نیکی یاد کردن، ذکر خیر. به خوبی از کسی نام بردن. محاسن او را باز گفتن:
همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن
که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد.
سعدی.
- نیکی دیدن، خیر دیدن:
هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند.
سعدی.
- نیکی کردن، نکوکاری کردن. کار خیر کردن:
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی.
بوشکور.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا.
ناصرخسرو.
- || احسان کردن:
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی درکنارت آورد باز.
فخرالدین اسعد.
- || لطف و شفقت کردن:
تو بیداری او بی خودی می کند
تو نیکی کنی او بدی می کند.
نظامی.
بدی کردند و نیکی با تن خویش.
سعدی.
تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت.
سعدی.
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان.
سعدی.
- امثال:
بد می کنی و نیک طمع می داری.
نیکی نبود سزای بدکرداری.
نیکی را نیکی آید.
نیکی راه به خانه ٔ صاحب خود برد.
نیکی فراموش نشود.
نیکی گم نشود.
نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز
ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.


رخ

رخ. [رُ] (اِ) رخساره. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) (دهار). روی. (لغت فرس اسدی) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. (انجمن آرا). خَد. (لغت محلی شوشتر) (ترجمان القرآن) (تفلیسی) (سیدشریف جرجانی). چهر. چهره. عارض. وجه. دیباچه. محیا. (یادداشت مؤلف). گونه. عارض. صورت. (ناظم الاطباء). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. (فرهنگ نظام). رخسار و رخساره. و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه ٔ خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. (آنندراج). ترکیبات پری رخ، زردرخ، زهره رخ و سیمین رخ. با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب، نیکو، خوش منظر، شاهدانه، حیرت آفرین، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک، آتش اندود، آتش افشان، پرتاب، برشته، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته، تابان، روشن، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست، رنگین، نیمرنگ، شنگرف رنگ، لاله رنگ، گلرنگ، فرنگ، فرخ، گلگون، گلفام، گلبوی، گلپوش، نگارین، کافورفام، تازه، شکفته، خندان، نرم، نازک، شیرین، لطیف، صاف، لغزیده، اندیشه نما، صبرکاه، محجوب، شرم آلود، شوخ، سیراب، می کشیده، ساغرکشیده، آینه پرداز، عرقناک، عرق آلوده، عرق فشان، ستاره فشان، شبنم فشان، شبنم فریب، گندمگون، نوخط، غبارآلود، پاره، پاره گرفته، بناخن خسته. و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق، قد، شعله ٔ شمع، صبح عید، لوح، صفحه، گل، دیبای، سوسن، بوستان، مصحف، پروین، سیب، سیم، عقیق، مسجد، قبله. (آنندراج):
رخم به گونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره ٔ مروزی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه.
فردوسی.
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
فردوسی.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک.
عنصری.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نه ای زو تو او راست درد.
اسدی.
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی.
ناصرخسرو.
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی.
ناصرخسرو.
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از رخ عاشق تن او.
ابوالفرج رونی.
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
روید از ژاله ٔ کف رادت
بر رخ مایلان تو لاله.
سوزنی.
نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب.
فلکی شروانی.
ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند.
عمادی شهریاری (از لغت فرس اسدی).
این است همان درگه کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
بی باغ رخت جهان مبینام
بی داغ غمت روان مبینام.
خاقانی.
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی نقابی نبیند.
خاقانی.
مبادا هیچکس را چشم در راه
کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاه.
نظامی.
چرخ ز طوق کمرت بنده ای
صبح ز خورشید رخت خنده ای.
نظامی.
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
نظامی.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
کمال الدین اسماعیل.
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت بخطا مینگرم.
سعدی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
من از بی نوایی نیم روی زرد
غم بی نوایان رخم زرد کرد.
سعدی.
گر به آبت فرستد از آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد.
اوحدی.
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته.
امیرخسرو دهلوی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست.
حافظ.
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب.
حافظ.
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ٔ ناب.
حافظ.
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.
حافظ.
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد.
حافظ.
که سراسرجهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست.
شاه نعمهاﷲ ولی.
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبها.
جامی.
همچو آه از سینه بالا رفت زود
زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود.
بقال قهوه رخی.
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
صائب.
پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است
سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است.
غیاثای حلوایی (از شعوری).
ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم
برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را.
میرزا اکبر ندیم.
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی.
فروغی بسطامی.
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد.
فروغی بسطامی.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد.
ملک الشعراء بهار.
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه.
ملک الشعراء بهار.
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را.
ملک الشعراء بهار.
- آب رخ، آبرو. حیثیت. شرف. شرافت:
خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری.
خاقانی.
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زیان شکستم.
خاقانی.
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریه ٔ زارم ببرد.
خاقانی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
- از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن، برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار:
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کآن زمان افشاندمی.
خاقانی.
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته.
خاقانی.
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز.
نظامی.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
ناصر روایی خلخالی.
- افراز رخ، قسمت برآمده ٔ گونه. (ناظم الاطباء).
- به رخ کشیدن، یا به رخ کسی کشیدن، بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن. مالی یا کسی را چون مایه ٔ افتخار خود به دیگری نمودن. دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن. (یادداشت مؤلف): بااین ترکیب، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد. (یادداشت مؤلف).
- پرده از رخ برفکندن یا برافکندن، نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی:
هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت
پرده ز رخ برفکند پرده ٔ ما بردرید.
عطار.
- پریرخ، پریچهر. پریروی. زیباروی. فرشته روی:
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیک باره رست.
نظامی.
چو دید آن پریرخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر.
نظامی.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر.
سعدی.
چو نیلوفر در آب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ پریرخ شود.
- پوشیده رخ، پردگی. مستور.
- تازه رخ، باطراوت. شاداب. خوشرو. گشاده روی. تازه روی.و رجوع به ماده ٔ تازه روی شود.
- تمام رخ، عکس از روبرو. مقابل نیمرخ.
- خال رخ یا خال رخسار، خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش:
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش.
خاقانی.
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
- خوب رخ، زیباروی.زیبارخ. خوبروی. خوبرو:
مر این خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژده ٔ نو دهید.
فردوسی.
بیاورد جامی دگر می گسار
چو از خوبرخ بستد آن شهریار.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ خوب رخ شود.
- خورشیدرخ، که رویی تابان چون خورشید دارد. خورشیدروی. خورشیدچهر. زیباروی:
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ خورشیدرخ شود.
- رخ بر رخ نهادن، صورت به صورت کسی گذاشتن. روی به روی کسی نهادن.کنایه از بوسه و معانقه:
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر کی شود شاه.
نظامی.
- رخ بر زمین یا به خاک مالیدن، سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن:
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.
فردوسی.
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.
فردوسی.
بمالیدپس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای مهتر راد و پاک.
فردوسی.
- رخ پرگِره کردن، صورت پرآژنگ کردن. چهره پرچین کردن. کنایه از خشمگین و عصبانی شدن:
سیاوش ز گفت ِ گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
فردوسی.
- رخ تیغ، رویه ٔ تیغ.
- رخ تیغ شستن، به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود:
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی.
فردوسی.
- رخ در گریز نهادن، روی به گریز نهادن. گریختن آغاز کردن. پا به فرار نهادن:
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
فردوسی.
- رخ سوی جایی نهادن، روی بدان سوی کردن. بدان طرف روی آوردن. عزیمت آنجا کردن:
چوبهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
فردوسی.
- رنگین رخ، دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ. زیباروی.
- || مقلوب رخ ِ رنگین:
ز فرزند، رنگین رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد.
فردوسی.
- روزرخ، دارای روی تابان و فروغمند چون روز.
- رومی رخ، رومی روی. زیباروی. زیباچهر. سپیدروی. مقابل زنگی رخ:
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او.
نظامی.
- زیبارخ، خوبروی. زیباروی. که چهره ٔ زیبا دارد. که دارای رخسار خوب و زیباست.
- || مقلوب رخ ِ زیبا. صورت زیبا. چهره ٔ خوب و زیبا:
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ زیبارخ شود.
- شاهرخ، دارای رخی چون شاهان. زیبارخ. رجوع بدین کلمه شود.
- فرخ رخ، فرخ رخسار. مبارک لقا. و رجوع به ماده ٔ فرخ شود.
- گشاده رخ، گشاده روی. بشاش. که دارای رویی خندان و شاد باشد. و رجوع به ماده ٔ گشاده رخ شود.
- گلرخ، زیباروی. زیبارخ. که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد. رجوع به همین کلمه شود.
- لاله رخ، دارای رویی چون لاله. گل رخ:
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.
(منسوب به خیام).
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگرنشستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل بازآید.
سعدی.
از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست.
شهریار.
و رجوع به ماده ٔ لاله رخ شود.
- ماهرخ، ماه رخسار. ماهرو. ماهروی. که رویی زیبا چون ماه دارد. زیباروی. زیباچهر:
ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری
درگذری و ننگری دست من است و دامنت.
مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی ؟
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی ؟
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ ماهرخ شود.
- نیمرخ، تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد. (آنندراج). تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد. (فرهنگ نظام). مقابل تمام رخ. که نیمی از چهره را بنمایاند.
- || هر یک از دو جانب روی. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است. (فرهنگ نظام). عذار. (ناظم الاطباء). یک صفحه ٔ روی آدمی. هر یک از دوجانب صورت. هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به «ان » جمع بندند و گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند:
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
سیاووش را دل پرآزرم شد
ز پیران رخانش پر از شرم شد.
فردوسی.
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی.
بَرِ زال رفتند با سوک ودرد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان.
فردوسی.
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم.
فردوسی.
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
فردوسی.
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
ناصرخسرو.
وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد.
ناصرخسرو.
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر.
از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندرکیسه باید بر رخان است از غمت.
خاقانی.
سرخاب رخ فلک ده از می
کو آبله از رخان فروریخت.
خاقانی.
رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان
که گشته است چو خورشید شهره ٔ آفاق.
؟ (از آنندراج).
- دو رخ، دو طرف صورت. دو سوی روی. دو گونه:
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
بسان آتش تیز است عشقش
چنان چون دو رخش همرنگ آذر.
دقیقی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسایی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره ٔ مروزی.
بزد دست و جامه بدریدپاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
روان سیاوش همی کرد یاد.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار.
فرخی.
بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد.
منوچهری.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
منوچهری.
آن قطره ٔ باران که فروبارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار.
منوچهری.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
نهاد ابن یامین پاکیزه دین
از آن شادکامی دو رخ بر زمین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم.
مسعودسعد.
ای دو رخ تو پروین وی دولب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت شفای جان.
امیرمعزی.
و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته. (تاریخ جهانگشای جوینی).
گر به آبت فرستداز آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
- دو رخان، دو صفحه ٔ صورت. دو رخ:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.
رودکی.
روز جنگ از شفقت و شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
|| آبرو.
- رخ کسی بردن، آبروی او ریختن. (آنندراج). کنایه از آبروی او ریختن. (غیاث اللغات):
راه ما غمزه ٔ آن ترک کمان ابرو زد
رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد.
حافظ.
|| سوی و طرف و جانب. (از برهان) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). طرف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از شعوری ج 2 ص 22).سو و جانب. (از جهانگیری). و در این صورت مجاز از معنی اول است. (فرهنگ نظام).
- دو رخ، روی و پشت نامه در قسمت خطخورده:
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سر نامه کرد آفرین از نخست.
فردوسی.
- دو رخ کوهسار، روی آن. سطح آن از دامنه و ارتفاعات:
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
منوچهری.
|| نبات تازه. (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- جوانه رخ کردن، جوانه زدن درخت. رجوع به رخ کردن شود.
|| اتیکت. زهوار کتاب. (یادداشت مؤلف). || کرگدن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22). || برج. (از فرهنگ فارسی معین). || دیهیم. تاج پادشاهان. (برهان). تاج. (از رشیدی) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ص 22). || عنان اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از جهانگیری) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری) (رشیدی). عنان. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). عنان اسب و غیره. (فرهنگ نظام):
شطرنج کمال را توشاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ.
عنصری.
گرفته پای بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت از او رخ.
قطران (از جهانگیری).
|| در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود. (فرهنگ نظام). || نقطه. || ضلع. پهلو. || پوست گردن یک نوع مرغابی. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد. || (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجوداعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق. و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبه ٔ تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است. (فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || جنگجو.پهلوان: «داستان دوازده رخ ». (فرهنگ فارسی معین). سوار دلاور. (ناظم الاطباء).

رخ. [رُ] (اِخ) مرغی است عظیم. (رشیدی). نام مرغی است عظیم که فیل و کرگدن را می رباید و بالا می برد و به مشابهت آن نام مهره ٔ شطرنج است که از دور مهره را می زند. (غیاث اللغات). مرغ عظیم که در هند می باشد. (فرهنگ سروری). نام مرغی موهوم مانند سیمرغ و عنقا. (آنندراج) (انجمن آرا). نام جانوری است که او نیز مانند عنقا در خارج وجود ندارد و آنچه گویند که فیل و کرگدن را طعمه ٔ بچه های خود می کند غلط و دروغ است و یک مهره از مهره های شطرنج بنام او موسوم است. (برهان). در هندوستان مرغی است بغایت عظمت و قوت و آنرا رخ گویند. (فرهنگ اوبهی). نام جانوری است بی وجود مانند عنقا. (لغت محلی شوشتر). پرنده ٔ افسانه ای که می تواند فیل را از جا بردارد. در این معنی مخفف رُخ ّ عربی است. قصه ٔ مرغ رخ در کتب افسانه بخصوص کتاب الف لیله و لیله مفصل آمده که مرغ سواحل چین است. در نقاشیهای عصر صفوی رخ بشکل مرغی که دم و تاج بلندی دارد بسیار کشیده شده. در آن عصر اول تصویرهای چینی کشیده می شده و بعد مکتبی پیدا شد مرکب از چینی و ایرانی که بهترین مصور آن علیرضای عباسی بود و در نقاشیهای او هم تصویر رخ بسیار است. در هر صورت رخ یک مرغ چینی است و شاید در چین چنین مرغی باشد که در افسانه بزرگ جلوه داده شده. باید ریشه ٔ رخ را در زبان چینی پیدا کرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 172 شود. جانوری است مشهور که مانند عنقا وجود خارجی ندارد و مهره ای از مهره های شطرنج بنام اوست. (فرهنگ نظام). || (اِ) جانوری است مانندشتر و آنرا دو کوهان باشد و دندانهای پیشین او تیز بود و هیچ حیوانی از او خلاص نتواند یافت. پس از این معلوم شد که چهارپایی باشد. (غیاث اللغات) (از نفایس الفنون). حیوانی شبیه شتر ولی بسیار موذی. (منتهی الارب). || نام مهره ای از مهره های شطرنج. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مهره ای است از شطرنج که بشکل رخ (مرغ موهوم) ساخته می شده. (از فرهنگ نظام). مهره ای از مهره های شطرنج که بشکل برج است. (ناظم الاطباء). مهره ای از مهره های شطرنج بنام او [مرغ موهوم] موسوم است و بعضی گویند به این معنی عربی است. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). به مشابهت آن [رخ به معنی مرغ افسانه ای] نام مهره ٔ شطرنج است که از دور مهره را می زند. (غیاث اللغات) (از رشیدی) (از شعوری ج 2 ص 22). مهره ای از مهره های شطرنج و آن در اصل به تشدید است و پارسیان به تخفیف استعمال کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رخ شطرنج. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ سروری). مهره ای است از مهره های شطرنج و به دو انتهای صف اول نهند و به چهار سوی رقعه تا همه جا راست روند. دو مهره ٔ سیاه و دو مهره ٔ سفید در شطرنج که شکل استوانه دارند. (یادداشت مؤلف):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
شطرنج کمال را تو شاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ.
عنصری.
کعبتین از رخ و از پیل ندانم بصفت
نردبازی و شطرنج ندانم ز ندب.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه
فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی.
خاقانی.
گر نه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی.
خاقانی.
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند.
خاقانی.
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را.
نظامی.
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ برانداز.
نظامی.
و گر گوید نهم رخ بر رخ شاه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
یک قدم چون رخ ز بالا تا بشیب
یک قدم چون پیل رفته در اریب.
مولوی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
- شهرخ، شاهرخ:
مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شهرخ زدن.
نظامی.
رجوع بدین کلمه شود.

رخ. [رَ] (اِ) مخفف راخ. شکسته و پاره. (فرهنگ نظام). رخنه. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). شکاف. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (رشیدی). چاک. (برهان):
تویی سلیمان بر تخت فضل و مسند علم
میان وحی و ولایت بیان تو برزخ
جهان نهاد ز حکم تو بر گریبان داغ
فلک نهاد ز امر تو بردل و جان رخ.
محمدبن بدیع نسوی.
|| غم و غصه. (غیاث اللغات) (برهان) (فرهنگ سروری) (رشیدی). اندوه. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ سروری). غصه و اندوه و آنرا راخ نیز گویند. (از فرهنگ جهانگیری). غم و اندوه. (فرهنگ نظام). || لخت. برهنه:
صبامثال درآیند خرم و خوشحال
به خاکبوس خیالش صدور از غم و رخ.
عمید لوبکی (از جهانگیری).
|| خطهایی بر روی سنگ که چون ضربه ای به آنها رسد سنگ مزبور از آن خطها می شکند. || خطهایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد می شود. (فرهنگ فارسی معین).

رخ. [رِ] (اِ صوت) آواز دندان و آوازهای مانند آن که اغلب مکرر استعمال می شود. (فرهنگ نظام). خرت. قرچ. قروچ. قروچ قروچ.

فارسی به عربی

به رخ کشیدن

تفاخر، مباهاه

فرهنگ عمید

رخ

یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه، روی، چهره،
[قدیمی] هریک از برجستگی‌های دو طرف صورت، گونه،
[قدیمی] سوی، طرف، جانب،
[قدیمی] عنان اسب،
* رخ ‌دادن: (مصدر لازم) روی دادن، به‌ وقوع پیوستن امری،
* رخ گرداندن (مصدر لازم) ‹رخ گردانیدن› [قدیمی] روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن،


نیکی

خوبی،
احسان، نیکوکاری،

فرهنگ معین

نیکی

(حامص.) خوبی، احسان.

فرهنگ فارسی هوشیار

نیکی

خوب و پسندیده

معادل ابجد

به رخ کشیدن نیکی

1281

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری