معنی به کمال رسیدن

حل جدول

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

کمال

تمام شدن، انجام یافتن پذیرفتن، کمال گرفتن، به حد تمامیت رسیدن


رسیدن

(مصدر) (رسید رسد خواهد رسید برس رسنده رسا رسان رسیده) آمدن در آمدن وارد شدن، پیوستن چیزی به چیز دیگر اتصال، پیوستن شخصی به شخص دیگر اتصال تلاقی، واقع شدن وقوع، پختن میوه نضج، حد بلوغ یافتن، کامل شدن کمال یافتن، مواظبت کردن مراقبت کردن رسیدگی کردن، فرصت کردن: }} نرسیدم که کارت را انجام دهم ‎. {{

فرهنگ عمید

کمال

بالاترین مرتبۀ چیزی، نهایت: با کمال خرسندی،
(اسم مصدر) برتر بودن در داشتن صفات نیک، کامل بودن، آراستگی صفات،
درایت، دانایی، خردمندی،
(اسم) (فلسفه) صورت نهایی و طبیعی هرچیز،
(اسم مصدر) (تصوف) رسیدن به مرحلۀ محو و فنا،
* کمال یافتن: (مصدر لازم)
به کمال رسیدن، کامل شدن،
ترقی کردن،


رسیدن

وارد شدن به مقصد مورد نظر، واصل شدن،
متصل شدن به چیزی، پیوستن به چیزی: دستش به بالای طاقچه نمی‌رسید،
[عامیانه] وقت داشتن برای انجام کاری، فرصت داشتن: نمی‌رسم کارها را تمام کنم،
پخته شدن میوه، کامل شدن نمو میوه،
دست یافتن به چیزی، به دست آوردن،
[مجاز] پیوستن دو نفر به یکدیگر، ازدواج کردن،
تحریک عضو حسی توسط محرک خارجی: بوی نان تازه به مشامم رسید،
فرارسیدن زمان چیزی: بهار رسید،
منتهی شدن، منجر شدن،
تمام شدن، پایان یافتن: جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل / عاقبت جان به‌دهان آمد و طاقت برسید (سعدی۲: ۴۴۱)،

عربی به فارسی

کمال

کمال

لغت نامه دهخدا

رسیدن

رسیدن. [رِ دَ] (مص) رشتن و ریسیدن. (ناظم الاطباء). مخفف ریسیدن. رجوع به ریسیدن و رشتن شود.

رسیدن. [رَ / رِ دَ] (مص) آمدن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 12) (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیه ٔ برهان چ معین). آمدن کسی به جایی. قدوم. ورود: رسیدن به خیر؛ خیرمقدم. (یادداشت مؤلف). در آمدن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (از حاشیه ٔ برهان). وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
به راه اندر همی شد شاهراهی
رسید او تا به نزد پادشاهی.
رودکی.
رسیدند یکسر به توران زمین
سواران ترک و سواران چین.
فردوسی.
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاوس دید.
فردوسی.
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید.
فردوسی.
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامه ٔ شاه ایران بدید.
فردوسی.
رسیدندپس گیو و خسرو به آب
همی بودشان برگذشتن شتاب.
فردوسی.
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال.
فرخی.
تنی چند از آب دریا بجست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
و هر دو لشکر بدان صبر کردندتا شب رسیده بود بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641). من با این پیلبانان می راندم و مردم پراکنده می رسیدند و همه راه پر زره و جوشن و سپر و ثقل برمی گذشتم که بیفکنده بودند... و چاشتگاه فراخ به حصار... رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628). من نزدیک بوسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کار راه می ساخت مرا گرم پرسید و چند تن ازآن من رسیده بودند همه پیاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628).
به پای ما چه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن.
ناصرخسرو.
و در آن شهر مردی بود نام او اولیس عاقل بود. روزی بتماشابیرون رفته بود به نزدیک آن بندر رسید. (قصص الانبیاءص 177). چون جعفر طیار با یاران برسیدند کس پیش ملک حبشه فرستاد و دستوری خواست. (قصص الانبیاء ص 226).
پیش از آنکه بدان منزل خواست رسید مرکب استعجال در جولان آورد. (تاریخ طبرستان).
ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان
صوربدم که می رسد شمس من و خدای من.
مولوی.
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
سپهر دور خوش اکنون کندکه ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحشکل
بگو بسوز که مهدی ّ دین پناه رسید.
حافظ.
تعبیر رفت یار سفرکرده می رسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی.
حافظ.
آه من با تو کی رسد آنجا
باد را زهره ٔ رسیدن نیست.
کمال خجندی.
ناگاه یکی سیل رسید از دره ٔ ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را.
ملک الشعراء بهار.
یا مرگ رسد ناگه و نابود شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید.
ملک الشعراء بهار.
اطلاع، رسیدن جایی را. (منتهی الارب). هجوم، ناگاه فرا چیزی رسیدن. (تاج المصادر بیهقی).
- امثال:
رسیدن خر لنگ باز کردن قافله. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
- بازرسیدن، رسیدن.وارد شدن. واصل شدن. وصول:
بشد از پس رنجهای دراز
به یکّی جزیره رسیدند باز.
عنصری.
منتظریم جواب این نامه را که بزودی بازرسد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ماده ٔ بازرسیدن شود.
- به آخر رسیدن، تمام شدن. (یادداشت مؤلف). بپایان منتهی شدن:
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی.
و رجوع به ترکیب به پایان رسیدن شود.
- به پایان رسیدن، به آخر رسیدن. (یادداشت مؤلف):
برسد قافیه ٔ شعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر.
فرخی.
و رجوع به ترکیب به آخر رسیدن شود.
- به جان رسیدن، به جان رسیدن کارد، کارد به استخوان رسیدن. چاره و صبر و تحمل را از دست دادن. (یادداشت مؤلف):
کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول به جان رسد کارش.
سعدی.
- به سر رسیدن، تمام شدن. پایان یافتن. از میان رفتن:
دریغ مدت عمرم که با امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق.
حافظ.
به لب رسید مراجان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید.
حافظ.
- به شهادت رسیدن، شهید شدن. کشته شدن در راه خدا. (یادداشت مؤلف).
- به عرض رسیدن، گفته شدن. اظهار شدن مطلبی از طرف زیردست به بالادست.
- || به عرض برسد؛ اصطلاحی است اداری که زیردستان در گزارش مطلبی به رئیس مربوط نویسند. (یادداشت مؤلف).
- به قتل رسیدن، کشته شدن. (یادداشت مؤلف).
- به کسی (به چیزی) بازرسیدن، رسیدن بدو. برخورد کردن با او. ملاقات کردن با او. برخوردن به او:
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.
حافظ.
- جان به لب رسیدن، هنگام مرگ فرارسیدن. گاه مرگ شدن. به جان آمدن:
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید.
حافظ.
- دررسیدن، درآمدن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن. واصل شدن:
بر آیین خود نیز پیران ندید
ز پیران سخن سربسر دررسید.
فردوسی.
گفتم خبری نرسیده است از بُست ولیکن چنان باید که تا روزی ده دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). بوسهل زوزنی هنوز ازبُست درنرسیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). و به همه حالها امروز نامه ٔ صاحب برید دررسد پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). پس از یک ساعت دررسید و امیر پیل بداشت و امیر یوسف زیر آمد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). در این سخن بود که عبدوس دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
دوازده هزار مرد را دنبال ایشان بفرستاد و دررسیدند و میان ایشان جنگی عظیم رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103). برادرش نرسی راو لشکرها را خواندند چون دررسیدند همگان زمین بوسیدند و روی در خاک مالیدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81).لشکر چون دررسیدند او را دیدند بر بام دیر با زینت پادشاهی... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
نی دست من به شاخ وصال تو بررسید
نی وهم من به وصف جمال تو دررسید.
خاقانی.
به هشتاد و نود چون دررسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی.
نظامی.
هر شکرپاره که درمیرسد از عالم غیب
بر دل ریش عزیزان نمکی می آید.
سعدی.
که فردا چو پیک اجل درسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
- || به دست آمدن. فرارسیدن. حاصل شدن:
نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن
نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا.
خاقانی.
- || بالغ شدن. بزرگ شدن: ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر می رسند ایشان را کار می باید فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294).
- فرارسیدن، رسیدن. آمدن. (یادداشت مؤلف). پیش آمدن:
بگشای به شادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز به شادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری.
ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کس بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). چون به بالینش فرارسیدم این همی گفت... (گلستان).
- فرازرسیدن، فرارسیدن. برخورد کردن. ملاقات کردن. بهم رسیدن:
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب فرارسیدن و به هم رسیدن شود.
- کارد به استخوان رسیدن، از دست دادن هرگونه چاره و راه پیروزی و امید. (یادداشت مؤلف).
|| شدن.آمدن. فرارسیدن وقت و فرصت:
رسید نوبت یعقوب تا صدوهفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
نظامی.
ای دوست روزها تو مقیم درش بباش
باشد که دررسد شب قدر وصال دوست.
سعدی.
- اندررسیدن، فرارسیدن. رسیدن. (یادداشت مؤلف). اندرآمدن:
چنین تا شب تیره اندررسید
از آن بدسگالان یکی را ندید.
فردوسی.
|| پنداشتن و تصور کردن. || فکر کردن. (ناظم الاطباء). || پیوستن چیزی به چیز دیگر. اتصال. (فرهنگ فارسی معین). متصل گشتن. (یادداشت مؤلف). اتصال. (منتهی الارب). کشیده شدن چیزی تا حدی و منتقل شدن چیزی از جایی به جایی، مثال: سر ریسمان را به یک ستون بستم تا ستون دیگر رسید. (از فرهنگ نظام):
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسایی (اشعار چ 4 ریاحی ص 80).
سیاوش چو درپای ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید.
فردوسی.
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده به هر جای پیمان تو.
فردوسی.
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش.
فردوسی.
یکی آتش اندازم اندر جهان
کزینجا به کیوان رسد دود آن.
فردوسی.
شنیدم من که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن.
منوچهری.
و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی [جو] زودتر رسد و بدو مثل زنند که چهل روز انبار به انبار رسد. (نوروزنامه). قادری که دست زوال به دامن کبریای او نرسد، رازقی که فهم و کمال در حصر آلای او نرسد. (راحه الصدور راوندی ص 2).
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید.
خاقانی.
اگر درمحامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت خوض و شروح افتد ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد. (سندبادنامه ص 17).
ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد.
سعدی.
هجر بپْسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست بخرما نرسد
سعدیا کُنگُره ٔ وصل بلند است و هر آنک
پای بر سر ننهد دست وی آنجا نرسد.
سعدی.
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوه ٔ اول رسیده اند.
سعدی.
بیا که گربه گریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
سعدی.
دریغ قافله ٔ عمر همچنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد.
حافظ.
- بررسیدن، رسیدن. متصل شدن. اتصال یافتن:
نی دست من به شاخ وصال تو بررسید
نی وهم من به وصف جمال تو دررسید.
خاقانی.
- || بدست آمدن. (ناظم الاطباء).
- || ملاقات کردن. (ناظم الاطباء).
- || بررسی کردن. مطلعگشتن. آگاه شدن:
چونکه خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
- || در تداول امروز، مطالعه کردن. انتقاد کردن.
- به سمع کسی رسیدن، شنیدن او. به گوش او رسیدن:
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه ٔ او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد.
حافظ.
- به هم رسیدن،بررسیدن. (ناظم الاطباء):
چو تویی را چو منی در نظر آید، هیهات
که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد.
سعدی.
و رجوع به ترکیب بررسیدن در ذیل همین ماده شود.
|| رسیدن به، پیوستن شخصی به شخص دیگر. اتصال. تلاقی. (فرهنگ فارسی معین). ملاقات کردن. (یادداشت مؤلف). برخورد کردن. برخوردن:
چو خرادبرزین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید.
فردوسی.
چنین تابه پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر نامدار
رسیدم بنزدیک اسفندیار.
فردوسی.
دست به جنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان می رسیدند گسیل می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
هر کو به تو رسید رسیدش همه مراد
کشت رسیده رانم باران چه حاجت است.
حسن دهلوی (از آنندراج).
اتّباع، اِتباع، رسیدن به کسی. الحاق، رسیدن. تلاحق، رسیدن یکی بدیگری. تلاقی، رسیدن. لحاق، لحق، رسیدن به کسی. لقاء؛ رسیدن. ملاقات، رسیدن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب).
- اندر کسی رسیدن، او را به دو گرفتن. (یادداشت مؤلف):
یلان سینه اندر دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ.
فردوسی.
- رسیدن دست کسی به کسی، دسترسی پیدا کردن بدو. موفق به زیارت یا مصاحبت او شدن. (یادداشت مؤلف): ایزدتعالی بر سبیل عادت و عرف فرمود چنانکه تقریر کننده گوید که پنداری که دست من بتو نرسد. (قصص الانبیاء ص 134).
|| وصول چیزی به کسی. (یادداشت مؤلف). حصول چیزی بدو. وصول. بدست آمدن: چو آن نامه نزدیک خاقان رسید
بدانگونه گفتار خسرو شنید.
فردوسی.
ز کاری که کردی بدی یا بهی
رسیدی به شاه جهان آگهی.
فردوسی.
از او رسیده به تو نقد صدهزار درم
ز بنده بودن او چون کشیده باید یال.
عنصری.
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
گفتم: خبری نرسیده است از بُست ولیکن چنان باید که تا روزی ده دررسد. (تاریخ بیهقی). گفتند ای پیغمبر خدا بهای آن حایط به من رسید. (قصص الانبیاء ص 174).
این آرزوی دل است زآن می ترسم
زآن پیش که این رسدبه من من برسم.
مجیر بیلقانی.
رسید ناله ٔ سعدی به هرکه در آفاق
وگر عبیربسوزد به انجمن چه رسد.
سعدی.
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی.
سعدی.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند.
حافظ.
موقوف التفاتیم تا کی رسد اشارت
از دوست یک اشارت از ما بسر دویدن.
همام تبریزی.
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید.
حافظ.
رسید نامه ٔ نامی در او نظر کردم
ز اشک خویش ورا همچو دیده تر کردم.
؟
نامه رسید و مژده رسید و خبر رسید
در حیرتم که جان به کدامین فداکنم.
؟
|| اصابه. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن): اصابه، اصابت، تیربه هدف رسیدن، یا دعا به اجابت رسیدن. (یادداشت مؤلف). مُصابه. (تاج المصادر بیهقی): تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که ازسنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ اوآمده بود. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه را تیری رسید وناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی).اما تیر رسید بر جایگاهی که وقتی همانجای سنگی رسیده بود. (تاریخ بیهقی). اصابه؛ رسیدن چیزی را. (منتهی الارب).
- چشم رسیدن، چشم خوردن. (یادداشت مؤلف):
ترسم چشمت رسد که سخت حقیری
چونکه نبندند خزمکت به گلو بر.
منجیک.
بجز آن نرگس مستانه که چشمش نرسد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست.
حافظ.
|| میراث شدن. منتقل شدن: املاک فلان به برادرزادگانش رسید. سهم کسی شدن. قسمت کسی گشتن. عاید شدن. حصه شدن. بهره گشتن. (یادداشت مؤلف):
به دشمن رسد آنچه باشد به گنج
بده تا روانت نباشد به رنج.
فردوسی.
چو شد وطورگ از جهان ناپدید
به پیوندشاهی به اثرط رسید.
اسدی.
همی گفت بی تو مبادا جهان
ز تاج بزرگی و تخت مهان...
ز جمشید تا بر فریدون رسید
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید.
فردوسی.
چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید از بوحنیفه پرسید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). معلوم ِ ایشان کرد که ملک او را می رسد که هرمز به غصب دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 83).
تا خرکره بودی آن میره
بودی و من از غم تو می میر
در پیر خری به من رسیدی
وآنگه گویی که من خر میر.
سوزنی.
سنگباران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
خاقانی.
بیا که گر به گریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت
که آب گل ببرد تا به نسترن چه رسد.
سعدی.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک.
حافظ.
|| عارض شدن. روی دادن. پیش آمدن. حادث شدن. وارد شدن. نازل شدن، و بیشتر به «بر» و گاهی به «را» و «به » متعدی شود. (یادداشت مؤلف). واقع شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وقوع. (فرهنگ فارسی معین). وقوع یافتن. تحقق یافتن:
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
به پرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس در جهان آن شگفتی ندید.
فردوسی.
از او نیز هم بر سرم بد رسد
چپ وراست بد بینم و پیش بد.
فردوسی.
ز گفتار بدگوی وز بخت بد
سزد زین نشان هرچه بر ما رسد.
فردوسی.
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد.
فردوسی.
بلی آنچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی.
فرخی.
گوید که شما دخترکان را چه رسیده ست
رخسار شما پردگیان را که بدیده ست.
منوچهری.
نذر دارم... که نیز هیچ شغلی نکنم که به من رنج بسیار رسیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هرچه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی). امیر سجده کرد... و گفت تا امروز هرچه به من رسیده بود تمام مرا خوش گشت. (تاریخ بیهقی).
دعای بخت و جفای سپهر هم برسد
تراسعادت بادا مرا شکیبایی.
محمدبن مؤید بغدادی.
بدها که به من همی رسد از من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم.
مسعودسعد.
قلم ملوک چنان باید که به وقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد.
خاقانی.
به پادشاه آن رسد که بدان زاهد نادان و عابد ابله رسید. (سندبادنامه ص 227).
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.
نظامی.
آنچه برما می رسد آن هم ز ماست.
مولوی.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. (گلستان). باری ملاقاتش کردم و گفتم عقل نفیسَت را چه رسید تا نفس خسیس غالب آمد؟ (گلستان).
ازین تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وز آنکه خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
همه خطای منست این که می رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد.
سعدی.
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد.
حافظ.
صبا بگو که چه ها بر سرم درین غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید.
حافظ.
می شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت
هر بلایی که به ما می رسد از این وزراست.
ملک الشعراء بهار.
انفجار؛ رسیدن بلاها از هر سوی. (منتهی الارب).
- امثال:
رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت.
(از امثال و حکم دهخداج 2 ص 868).
|| دچار شدن. گرفتار آمدن. (یادداشت مؤلف):
به پستی رسید این از آن آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین.
فردوسی.
- امثال:
فغان کز هرچه ترسیدم رسیدم.
(یادداشت مؤلف).
|| یافتن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین). نیل. نایل آمدن.موفق گردیدن. توفیق یافتن. نایل شدن، چنانکه به آرزو و یا حقی. (یادداشت مؤلف). دست یافتن:
پس آزادزاده به مردی رسد
چنان چون زر از کان به زردی رسد.
فردوسی.
تو از بدتنان بودی و بدنشان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.
فردوسی.
به درمان او کی رسیدن توان
سخن بشنو ای شهریار جوان.
فردوسی.
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان.
فرخی.
به شکر او نتوانم رسید پس چه کنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار.
فرخی.
در این روزگار که امیر مسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429). به همه ٔ پادشاهان و گردنکشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که به انتقامی بتوانند رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).ایشان میان بسته اند تا... خللی نیفتد... به تاریخ راندن... چون توانند رسید. (تاریخ بیهقی).
گر می نوشد گدا به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد.
ور پیر خورد جوانی از سر گیرد
ور زآنکه جوان خورد به پیری برسد.
خیام.
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم.
مجد همگر.
من به سلطنت رسیدم وتو همچنان در مسکنت بماندی. (گلستان).
از آن عذاب الیم برهیدم و بدین جنت نعیم برسیدم. (گلستان).
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
حافظ.
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.
حافظ.
تا به جایی رسد که می نرسد
پای اوهام و دیده ٔ افکار.
هاتف اصفهانی.
کَسْب، کِسْب، رسیدن به روزی. (منتهی الارب).
- رسیدن به حق خود، نائل آمدن. (یادداشت مؤلف).
- به کام (آرزو، مراد، مقصود) رسیدن، نایل آمدن بدان. موفق شدن به آن. دست یافتن بدان. بدست آوردن آن:
یکی نامدار است مهران بنام
ز گیتی بدانش رسیده به کام.
فردوسی.
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
به رسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید.
حافظ.
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی ؟
فصیح الزمان شیرازی.
|| وصلت. (از شعوری ج 2 ورق 12). آمیزش. وصل. (یادداشت مؤلف): گفت مرا چگونه پسر بود که هیچ آدمی به من نرسیده و من دخترم از کجا باشد این فرزند. (قصص الانبیاء ص 204). گفت راست گویی هیچ آدمی بتو نرسیده است. (قصص الانبیاء ص 209). || حدبلوغ یافتن. (فرهنگ فارسی معین). بلوغ. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). به حد بلوغ رسیدن. (آنندراج). بالغ شدن. (یادداشت مؤلف): همگان بااو متفق شدند که او [بهرام چوبین] پادشاه باشد تا آنگاه که پرویزبن هرمز رسد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 99). || کامل شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (حاشیه ٔ برهان چ معین). کمال یافتن. (فرهنگ فارسی معین). به کمال رسیدن. (غیاث اللغات از سراج اللغه): من که بوالفضلم می گویم چون علی مرد کم رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). بفرمود [خدای تعالی نوح را] تا درخت ساج بکشت و بعد چهل سال که برسید سفینه بساخت. (مجمل التواریخ و القصص).
- رسیدن مشق چیزی،به کمال رسیدن به چیز. (آنندراج):
چون گل رعنا شود چسبانده دست سوده ام
می رسد گر این چنین مشق پشیمانی مرا.
تأثیر (از آنندراج).
|| نضج یافتن و پخته شدن طعام و میوه و جز آن. (ناظم الاطباء). پخته شدن طعام و میوه. (حاشیه ٔ برهان چ معین). پختن میوه. نضج. (فرهنگ فارسی معین). پختن یعنی درخور خوردن شدن میوه پس از آنکه خام و نامأکول بود. (یادداشت مؤلف).مجازاً، به کمال خود آمدن چیزی، مثل: رسیدن میوه، وبالاتر رفتن و اثر خوب دادن چیزی، مثل: رسیدن دماغ وتریاک (کیف آوردن)، اما رسیدن میوه در تکلم هم هست و رسیدن دماغ و تریاک در تکلم عصر صفوی بوده و اکنون متروک است. (فرهنگ نظام). پخته شدن میوه و نضج یافتن. (غیاث اللغات). پختن میوه یعنی از حال کالی و نارسی بیرون آمدن. (یادداشت مؤلف). در فواکه و اثمار، به حد پختگی رسیدن. (آنندراج): از تخم و چیزهای دیگر بکشتند پیش از دیگران خربزه ٔ ایشان رسید. (قصص الانبیاء ص 87). از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی [جو] زودتر رسد. (نوروزنامه). تا سال دیگر که جو رسد. (نوروزنامه).
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته ست و رسیده رطب خار شکسته.
سوزنی.
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قیامت بود.
نظامی.
آب می خور زعفرانا تا رسی
زعفرانا اندر آن حلوا رسی.
مولوی.
بسیار توقف نکند میوه ٔ پربار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده ست.
سعدی.
- امثال:
هر دم ازین باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد.
نظامی.
اطعام، رسیدن بار درخت. (منتهی الارب). ایناع، بجای رسیدن میوه. (تاج المصادر بیهقی).
- رسیدن آب چشم آب آورده، وقت قدح و میل زدن آن آمدن. (یادداشت مؤلف).
- رسیدن خمیر، (شراب، باده)، ورآمدن آن. مخمر شدن. پختن آن. تخمیر. (یادداشت مؤلف): بگیرند تخم شلغم و... همه را بکوبند و در صره ای بندند و چون شراب رسیده شود صره از وی بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تا رسیدن باده را با غم مدارا لازمست
ورنه بیزار از تن خاکیست افلاطون ما.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- رسیدن دمل، گاه کفانیدن یا نشتر زدن آمدن. (یادداشت مؤلف).
- رسیده شدن، رسیدن. کامل شدن. بالغ شدن. نضج. پختن:
دریغ فر جوانی و عز وای دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نبودش ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
|| در مکیفات به کمال مستی رسیدن، و با لفظ دماغ به معنی سرخوش شدن. (آنندراج) (از فرهنگ نظام):
افیون چو رسید غارت هوش کند
گوش را چشم و چشم را گوش کند (؟).
باقر کاشی (از آنندراج).
|| (اصطلاح عوام) فرصت کردن: نرسیدم که کارت را انجام دهم. (فرهنگ فارسی معین). || منتهی شدن. منجر گشتن. (یادداشت مؤلف). انجامیدن. ختم شدن:
مرا که عمر به هفتادوشش رسید رمید
دلم ز شلّه ٔ صابوته و ز هرّه ٔ ناز.
کسایی.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
اکنون کار به شمشیر رسید فردا جنگ صعب خواهد بود. (تاریخ بیهقی).
نصیحت بشنو ار تلخ آید از یار
که در آخر به شیرینی رسد کار.
ناصرخسرو.
فردا لشکر و فیلان به صحرا بیرون بریم و جنگ کنیم تا کار کجا رسد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). و کار بدان رسید که همه ساله او را به جنگ ایشان مشغول بایست بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 42). او جوابی نالایق داد و آن مقالت به مجادلت کشید و بدان رسید که طغان دست به شمشیر کرد و دست ناصرالدین را مجروح گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد.
حافظ.
تا بدان رسید که او را سرنگون در دیوان درآویختند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 161). ادراک، رسیدن وقت چیزی و منتهی شدن. (منتهی الارب).
- آفتاب کسی به زردی رسیدن، کنایه است از هنگام بدبختی و فلاکت و مرگ او رسیدن: فلانی آفتابش به زردی رسیده است. (یادداشت مؤلف).
- به ثمر رسیدن، نتیجه دادن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- به جایی رسیدن، ثمربخش بودن. نتیجه دادن. (یادداشت مؤلف):
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ٔ من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.
یغمای جندقی.
- به چاپ رسیدن، چاپ شدن. طبع گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- به قطع رسیدن، قطعی شدن. قطعیت یافتن. (یادداشت مؤلف). مسلم گشتن. قابل اجرا گردیدن. حل و فصل شدن: اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک به رأی او به قطع می رسیدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 364).
|| تمام شدن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین). به آخر شدن. سپری گشتن. به پایان آمدن. به پایان رسیدن. به انجام رسیدن. سر آمدن. (یادداشت مؤلف): ابراهیم با ساره و با هاجر بایستادند و قرار کردند و آب نبود ایشان را، ابراهیم یکی چاه بکند آب خوشی برآمدو طعامی که داشتند برسید. گرسنه شدند. ابراهیم ندانست که چه کند جوالی برداشت و بر کتف برنهاد تا زاد برآورد. پس در میان راه خوابش بگرفت آن جوال شیب سر نهاد و... بخفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
برسد قافیه ٔ شعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر.
فرخی.
بوسهل را طاقت برسید و گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دارخواهد کرد به فرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و هارون تنگدل شده صبرش برسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678).آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا برسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم. (اسرارالتوحید ص 120).
درین نمود که تا ذکر شب کنی برسیم
شبان محنت من می کنند یلدایی.
محمدبن مؤید بغدادی.
چو طاقتم برسد گویم از عنا یا رب
چه حیله سازم و با عاشقی چه چاره کنم.
عبدالواسع جبلی.
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد.
انوری.
ملک پناها مرا قافیه ناگه رسید
لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است.
مجیر بیلقانی.
دل شکستی مرا طاقت آن محنت برسید. (مرزبان نامه). روز آدینه بود صبر کرد تا بنماز آدینه بیرون آمد و در اونگریست عاقبت طاقتش برسید از ستور فرودآمد. (تذکرهالاولیاء عطار).
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی.
- به طاقت رسیدن، تمام شدن تاب و طاقت. به انتها رسیدن تحمل و توانایی: متغلبان دست درازی از حد ببردند و به طاقت رسیدیم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 66). از تنگی علوفه... به طاقت رسیده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || تمام شدن. کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف):
این آرزوی دل است زآن می ترسم
زآن پیش که این رسد به من من برسم.
مجیر بیلقانی.
- زمان رسیدن کسی را، گاه مرگ او فرارسیدن. هنگام مردن او شدن. (یادداشت مؤلف):
چو خواهد کسی را رسیدن زمان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان.
فردوسی.
|| مالیدن و سودن. (ناظم الاطباء). || لایق و سزاوار بودن. (آنندراج). مجازاً، به معنی سزاوار بودن و بجا بودن برای کسی، مثال: شما را نمی رسد که با من همسری کنید. (فرهنگ نظام). حق داشتن. سزاوار بودن. سزیدن. لایق و درخور بودن. (یادداشت مؤلف):
کنون همی رسدم کش به فر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج وماه نو خلخال.
غضائری رازی.
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرنداو را همه ز صد فرسنگ.
فرخی.
زاهدی و حاکمی به من نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار.
فرخی.
کس را نرسد که اندیشه کند این چراست تا بگفتار رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشترآید و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آن همه خطا بود و ناصواب که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشند، نرسد کسی را که گوید چرا چنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134).
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب.
ناصرخسرو.
ترا چون رسد طلب پادشاهی و دعوی ملک کردن که با زنی برنیایی. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). نرسد ما را که جنگ بوم اختیار کنیم. (کلیله و دمنه). و اگر اجرتی خواهد بر آن [بر نوشتن] او را [کاتب را] رسد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.
سوزنی.
به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش
ور از آن غمزه ٔ جادو برد ایمان رسدش
نوح وقتست که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش.
مولوی (از آنندراج).
مراو را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی.
سعدی.
بکش چنانچه تو دانی که بنده را نرسد
خلاف آنکه خداوندگار فرماید.
سعدی.
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول.
سعدی.
جز صورتت در آینه کس را نمی رسد
با طلعت بدیع تو کردن برابری.
سعدی.
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
ترادرین سخن انکار کار ما نرسد.
حافظ.
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
ترا رسد که غلامان ماهرو داری.
حافظ.
زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
ترا رسد که کنی دعوی جهانبانی.
حافظ.
آخر رسدم که بازپرسم
کآن دلبر من چه نام دارد.
غنی کشمیری (از آنندراج).
نرسد جوان را به پیر اندرز گفتن. نرسد زیردستان را به سران خرده گرفتن. (یادداشت مؤلف).
|| برابر آمدن.مساوی بودن. برابری کردن. مقابلی کردن. (یادداشت مؤلف): فضیلت نوشتن فضیلتی سخت بزرگست که هیچ فضیلتی بدان نرسد زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی برساند. (نوروزنامه). از روی نیکو شادی آید، چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (نوروزنامه).
سروبالای منا گر به چمن برگذری
سرو بالای ترا سرو به بالا نرسد.
سعدی.
ز هر نبات که حسنی و منظری دارد
به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد.
سعدی.
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
ترادرین سخن انکار کار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حقگزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ.
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی.
حافظ.
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاه داری.
محمدحسین شهریار.


کمال

کمال. [ک َ] (ع اِمص) تمام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم مصدر است،لک کماله، ای کله. (از اقرب الموارد). تمام. تمامیت. (فرهنگ فارسی معین). تمامیت. مقابل نقص و تمامی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامل بودن:
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت را جلالی هم شریعت را شعار.
فرخی.
عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر
حجت یزدان، امین ملت و عین کمال.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
این کمال ملک او جوید به سعد اختران
این دوام خیر او خواهد به خیر از کردگار.
منوچهری.
و مرد بی عیب نباشد، الکمال ﷲ عزوجل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156).
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال.
قطران.
زو گشت بحاصل کمال عالم
من بنده ٔ آن عالم کمالم.
ناصرخسرو.
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهرنقصان را.
ناصرخسرو.
شعرگویان را کمال معنی اندر لفظاوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 456).
عالمی بیدل که او را نیست نسیان در کلام
زنده ای بی چون که او را نیست نقصان در کمال.
امیر معزی (ایضاً ص 446)
برسانیدم این سخن بکمال
می بترسم که راه یافت زوال.
سنائی.
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
هَمَت کمال عصام است و هم جمال عصام.
ادیب صابر.
از آنجا که کمال سخن شناسی و تمییزپادشاهانه بود آن را پسندیده داشت. (کلیله و دمنه).با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و کمال مقدرت... حاصل است می بینم کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 55). ودوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن خسرو دین دار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه).
هر کمالی را بود حذف زوالی در عقب
هست ملکت را کمالی خالی از خوف و زوال.
رشید وطواط.
محمود به ایلک خان... پیغام داد... از کمال خرد و کاردانی... شما عجب داشته می آید. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 11، از فرهنگ فارسی معین).
ای همه هستها به صنع تو هست
هستها باکمال ذات تو نیست.
خاقانی.
به هر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خو کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی.
خاقانی.
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته.
خاقانی.
به جمال عدل و کمال فضل... بیاراست. (سند بادنامه ص 8). که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سند بادنامه ص 2).
ترا خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کرده ای پروار.
عطار.
یافت اندرعهد او ایمان کمال
نیست برتر از کمال الاّ زوال.
عطار.
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بد دلی وضعف کیش.
(مثنوی چ خاور ص 211)
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت.
(مثنوی چ خاور ص 95).
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بی چون احتمال.
(مثنوی چ خاور ص 397).
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.
سعدی.
قدر فلک را کمال معرفتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد.
سعدی.
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص وبالند.
شیخ محمود شبستری.
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن زشرعین کمال.
عبید زاکانی.
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظر بازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد.
صائب (از آنندراج).
- باکمال، آنچه یا آنکه صاحب کمال است. آنچه یا آنکه تام و کامل است:
قدر فلک را کمال معرفتی نیست
در نظر قدر باکمال محمد.
سعدی.
- برکمال، به کمال. کامل. تام. (فرهنگ فارسی معین): اﷲ بر آن قادر برکمال است. (کشف الاسرار ج 2ص 507).
دلت سخت است و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم برکمالی.
سعدی.
حسن ظن بزرگان در حقم برکمال است. (گلستان).
- بروجه کمال، بطور تکمیل. (ناظم الاطباء).
- به کمال، برکمال. (فرهنگ فارسی معین). کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
اگر کمال به جاه اندراست و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
غضایری.
کمال عقل تو آهسته داشت عقل ترا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال.
امیر معزی.
نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت و حسن و جمال او بکمال.
سوزنی.
- به کمال بودن، کامل بودن: در کثرت عدد به کمال بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به کمال رسیدن، کامل شدن. (فرهنگ فارسی معین). کمال یافتن:
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده است به غایات کمال.
فرخی.
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گوینده ٔ دانا به کمالش.
ناصرخسرو.
- به کمال نمودن، کامل به نظر رسیدن. کامل پنداشته شدن: همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند بجمال. (گلستان).
- عین الکمال، عین کمال. چشم زخم و نگاه بر چیز زیبا که بدان ضرر رساند. (ناظم الاطباء، ذیل عین).
- عین کمال، عین الکمال:
علوقدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شر عین کمال.
عبید زاکانی.
رجوع به عین الکمال شود.
- کمال ابجد، حرف غین است که عددش هزار است. (از حاشیه ٔ هفت پیکر نظامی چ وحید ص 23):
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب و جد با کمال ابجد ازو.
نظامی (هفت پیکر، ایضاً).
- کمال دادن، کامل کردن. به کمال رسانیدن. کمال بخشیدن:
ای به هستی داده دنیا را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال.
انوری (از آنندراج).
- کمال مطلوب، غایت آرزو. بزرگ امید. ایده آل. (فرهنگ فارسی معین). ایده آل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نصاب کمال، حداکثر. حد کامل. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
هر کمالی را زوالی است. (امثال و حکم ص 1943 و 91).
|| تدین و فضل و فضیلت و علم و ادب. بزرگواری و برتری. (ناظم الاطباء). آراستگی صفات. (فرهنگ فارسی معین):
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
غضایری.
ستوده ای به کمال و ستوده ای به خصال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیَر.
فرخی.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال، عز و جلال.
عنصری.
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
ناصرخسرو.
میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو زکمال وز علم با ثقلی.
ناصرخسرو.
کمالت کو کمال اندرکمال است
سوی دانا به از دانا کمالی.
ناصرخسرو.
نامه ای نیست در کمال و دها
که بر اونام او نه عنوان است.
مسعودسعد.
گفت خاقانی ار چه هیچ کسیم
خالی از گلبن کمال توایم.
خاقانی.
من آن دانه ٔ دست کشت کمالم
کز این عمرسای آسیا می گریزم.
خاقانی.
بلقیس روزگار تویی کز جلال و قدر
شروانشه از کمال سلیمان دوم است.
خاقانی.
سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت
ورنه کمال تو وهم کی رسد آنجا؟
سعدی.
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم.
سعدی.
- با کمال، فاضل و دانا و عالم. (ناظم الاطباء).
- بی کمال، بی علم و نادان و بی فضل. (ناظم الاطباء).
- صاحب کمال، با کمال.
|| معرفت. (فرهنگ فارسی معین):
جهان ای پسر نیست خامش ولیک
به قول جهان تونداری کمال.
ناصرخسرو.
گر به دنیا درنبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.
ناصرخسرو.
راهی که در او رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی.
ناصرخسرو.
|| بلوغ و رشد. (ناظم الاطباء).
- حد کمال، سن بلوغ و رشد. (ناظم الاطباء).
|| ترقی. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- تمام و کمال، تام و کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفه) آنچه تمامیت شیئی به آن است کمال آن شی ٔ می نامند و آنچه شیئیّت شی ٔ بدان است که کمال گویند. کمال نزد فلاسفه بر دو معنی اطلاق می شود یکی آنچه حاصل بالفعل است اعم از آنکه مسبوق به قوت باشد و دیگر آنچه موجب تکمیل نوعیت شی ٔ است. کمال از امور اضافی است زیرا موجودات در هر مرتبتی واجد فعلیتی می باشند که نسبت به مرتبتی نازلتر که فاقد آن فعلیت است کامل ترند ونسبت به مرتبت بالاتر و آنچه را فاقدند ناقص ترند. و کمال هر موجودی به فعلیت آن است و نحوه ٔ وجود هر موجودی در همان موجود کمال آن است و آن کمال اول است که شی ٔ بدان شی ٔ شود و صورت وحد طبیعی هر شی ٔ کمال آن شی ٔ است چنانکه گویند: نفس نباتی که صورت نبات است کمال اول نبات است و نفس حیوانی کمال اول حیوان است وبالاخره آنچه مربوط به اصل و بنای وجودی اشیاء است کمالات اولیه آنهاست و امور دیگر که در مرتبت بعدند کمالات ثانویه اند و آخرین مرتبت کمال انسان ترقی نفس اوو رسیدن به مرتبت عقل بالمستفاد است که مرتبت تکمیل قوای علمی و عملی آن می باشد. در هر حال مراد از کمال اوّل امری است که شیئیت شی ٔ به آن است و مراد از کمال ثانی آثار و تبعات صور فعلیه ٔ نوعیه است، مثلاً کمال اول میوه شکل و صورت آن است که مقوم آن است و کمال ثانی آثار و نتایج مترتبه ٔ بر آن است. صورت و حد طبیعی هر شی ٔ کمال اول آن است و به قول قطب الدین شیرازی کمال اول چیزی است که شی ٔ به وسیله ٔ آن در ذاتش کمال یابد و کمال ثانی چیزی است که شی ٔ در صفاتش به آن کمال یابد و از آن جهت کمال ثانی گویند که متأخراز کمال نوع است. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سید جعفر سجادی). کمال بر دو گونه است کمال اول آن است که شی ٔ در حد ذات کامل می شود. مثلاً ناطق کمال اول است برای انسان، زیرا اگر ناطق نباشد انسان محقق نمی شود.کمال ثانی آن است که شی ٔ بدان در صفاتش کامل می شود.مثل اینکه انسان مهندس است یا کاتب است، چه انسان در حد ذاتش محتاج به آنها نیست و ممکن است ذات انسان باشد و مهندس و کاتب نباشد. پس این صفت مهندس و کاتب کمال ثانی هستند برای انسان. (فرهنگ فارسی معین).
- کمال اول، رجوع به کمال (اصطلاح فلسفی) شود.
- کمال ثانی، رجوع به کمال (اصطلاح فلسفی) شود.
- کمال صناعی، کمال صناعی مقابل کمال طبیعی است و عبارت از صفت و امری است که بواسطه ٔ صنعصانع در شی ٔ پدید می آید. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی).
- کمال طبیعی، کمال طبیعی مقابل کمال صناعی است و امری است که صنع را در آن مدخلیتی نباشد. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی).
|| (اصطلاح تصوف) کمال منزه بودن از صفات و آثار آن است و نزد صوفیان بر دو قسم است: یکی کمال ذاتی که عبارت از ظهور حق تعالی است بر نفس خود بنفس خود لنفس خود بدون اعتبار غیر و غیریت و غناء مطلق لازمه ٔ این کمال است و معنی غنای مطلق مشاهده ٔ حق است خود را فی نفسه با تمام شؤونات و اعتبارات الهیه و کیانیه با احکام و لوازم آنها. دوم کمال اسمائی که عبارت از ظهور حق است بر نفس خود و شهود ذات خود در تعینات خارجیه یعنی عالم و مافیها و این شهود عبارت از شهود عیانی و عین وجودی است مانند شهود مجمل در مفصل. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سید جعفر سجادی). کامل شدن سالک است در ذات و صفات، به این معنی که صوفی معتقد است که اساس عالم بر ترقی و کمال موجودات گذاشته شده است، و آنچه در زمین و آسمانهاست به طرف مقصد و غایتی معلوم - که در حد کمال است - رهسپار است. انسان هم که دارای گوهری توانا و جانی والاست از این قاعده ٔ کلی مستنثی نیست، منتهی در میان صوفیان اختلاف است که آیا انسان با مجاهده و کوشش می تواند به کمال مقصود رسد یا نمی تواند عطار و پیروان او طرفدار قول اول اند یعنی انسان را واجد آن مقام می دانند که می تواند به کمال مقصود برسد یعنی به مرحله ای که صفات الهی ملکه ٔ او شود و در دریای بی پایان حقیقت چون قطره ای غرق گردد بطوری که قطره و دریا یکی شود. دسته ای از صوفیان معتقدند چون انسان همیشه مکلف است و در این تکلیف مقامات و حالات را دوامی نیست تا زنده است نمی تواند به کمال واقعی - که نهایت مقصود است - برسد. بعضی دیگر گویند صوفی چون بمرحله ٔ جمعالجمعرسد و صفات الهی ملکه ٔ او شود، تکالیف از او بر می خیزد و می تواند دست در دامن شاهد مقصود آرد. (فرهنگ فارسی معین).

کمال. [ک ُم ْ ما] (ع ص، اِ) ج ِ کامل. (ناظم الاطباء).

کمال. [ک َ] (اِخ) نام وی سید کمال کجکولی، ساکن بلخ و معاصر امیرعلیشیر نوایی بود و گویند صد هزار بیت شعر گفته است. این مطلع از اوست:
ای روشنی از نور رخت دیده ٔ جان را
بر خاک نشانده قد تو سرو روان را.
(از رجال حبیب السیر ص 138).

فارسی به عربی

کمال

انجاز، غزاره، فتره، کمال، نضج

مترادف و متضاد زبان فارسی

رسیدن

آمدن، واردشدن، اتصال، نیل، وصول، پختن، کامل‌شدن، نضج، سرآوری کردن، مراقبت کردن، مواظبت کردن، فرصت کردن، مجال‌یافتن، وقوع

فارسی به ایتالیایی

رسیدن

arrivare

فارسی به آلمانی

رسیدن

Achieved schaffte, Ankommen, Ankünfte, Anlangen, Anlegen, Beipflichten, Bekommen, Bekommen, Betrag, Eintreffen, Empfangen, Erhalten anerkennen, Erhalten, Erreichen, Erreichte, Kommen, Land (n), Landen, Schaffen, Werden, Zielen, Zustimmen, Komme, Kommen

معادل ابجد

به کمال رسیدن

422

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری