معنی بو
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(اِ.) آن چه به وسیله بینی و حس شامه احساس شود، امید، آرزو، عطر، (مص م.) درک کردن، دریافتن. [خوانش: (بُ نِ دَ) (اِمر.)]
[ع.] (اِ.) در آغاز کنیه های عربی می آید: بوالقاسم، بوالفضل.
فرهنگ عمید
پدر. δ در اول کنیههای عربی میآید: بوالفضل، بوالقاسم،
باشد: پای نهم در عدم بو که بهدست آورم / همنفسی تا کند دردِ دلم را دوا (خاقانی: ۳۸)،
بوییدن
(اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود، رایحه،
(اسم) [مجاز] اثر،
(اسم) [قدیمی، مجاز] امید،
* بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن، بوناک شدن،
* بو بردن: (مصدر لازم)
احساس بو کردن،
[قدیمی] اندک اطلاعی از یک امر پنهانی پیدا کردن،
گمان بردن،
پی بردن،
* بو دادن: (مصدر متعدی)
بوناک بودن و بو پس دادن،
تف دادن چیزی روی آتش، مثل تف دادن تخم هندوانه و امثال آن،
* بو کردن: (مصدر متعدی) بوییدن، بو کشیدن، استشمام،
* بو کشیدن: (مصدر متعدی) بوییدن، بو کردن، استشمام،
* بو گرفتن: (مصدر لازم) بو برداشتن، خوشبو یا بدبو شدن، بوناک شدن،
* بوی کوهی: (زیستشناسی) [قدیمی] گیاهی صحرایی بومی خراسان که از ریشۀ آن نوعی صمغ به دست میآید،
بودن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت، امید، آرزو، بادا، باشد
فارسی به انگلیسی
Boo, Bouquet, Breath, Odor, Savor, Savour, Scent, Smack, Smell, Snuff, Trail, Waft, Whiff, Wind
فارسی به ترکی
koku
فارسی به عربی
رائحه
ترکی به فارسی
این
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
آنچه بوسیله بینی احساس شود، رایحه، بوی نیز گویند
فرهنگ فارسی آزاد
بٌو، مٌخف اَبو به معنای پدر و صاحب است ‹ مانند:بوالبشر: لقب حضرت آدم.>
فارسی به ایتالیایی
odore
فارسی به آلمانی
Geruch [noun]
معادل ابجد
8