معنی بکر
لغت نامه دهخدا
بکر. [ب َ ک َ] (ع اِ) بامداد. پگاه، یقال: سر علی فرسک بکراً کما تقول سحرا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بامداد. (غیاث). || ج ِ بَکَرَه و بَکْرَه. || چرخهای آبکش. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بکره شود.
بکر. [ب َ / ب ُ] (ع اِ) شتر بچه یا شتر جوانه یا شتر پنجساله تا شش ساله، یا شتر بچه ای بسال دوم درآمده تا اینکه دندان نیش افکند یا شتر بچه ٔ دوساله ای بسوم درآمده یا شتر بچه ای که دندان نیش نه برآورده باشد. ج، بَکُر، بُکران، بِکار و بِکاره یا بَکاره. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه و القلوص بمنزل الجاریه و البعیر بمنزله الانسان و الجمل بمنزله الرجل و الناقه ٔ بمنزله المراءه. || فی المثل: صدقنی سن ّ بُکره یضرب فی الصدق، یعنی: آگاهانید مرا بر مکنون خاطر خود و اصل مثل آن است که مردی شتر را بها کرد و از بایعش پرسید چند ساله است گفت نه ساله است. در این اثنا شتر برسید و صاحبش هِدَع هِدَع گفتن گرفت، و این کلمه ای است که بدان شتر کره ٔ دوساله سه ساله را تسکین دهند. پس هرگاه مشتری این کلمه شنید گفت صدقنی سن بکره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
بکر. [ب َ] (ع ضمیرمبهم) مأخوذ از تازی، کلمه ٔ مبهم است: عمر وزید و بکر مانند فلان و فلان. فلان و بهمان:
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده ام از زید و بکر.
مولوی.
تا زاهد عمر و بکر و زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی.
(گلستان).
بکر. [ب ِ] (ع ص، اِ) دوشیزه، یقع علی الرجل و المراءه. ج، ابکار. (منتهی الارب). دوشیزه، در مرد و زن هر دو گویند. ج، ابکار. (ناظم الاطباء). دوشیزه. (غیاث) (مهذب الاسماء). عذراء. مرد و زنی که هنوز همخوابگی نکرده باشند. || زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد. || اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری. || هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث). || گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو ماده ٔ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء). || بچه ٔ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء). || ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). || درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بکر. [ب ِ] (اِ) مأخوذ از تازی، دوشیزه خواه بزرگ و یا کوچک باشد. (ناظم الاطباء). || دختر و زنی که در آن دخول نکرده باشند. (ناظم الاطباء): روایت درست آن است کی بکر بوده [خانی بنت بهمن] و تا بمردن شوهر نکرد و بکر مُرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52).
یکی بکر چون دختر نعش بودم
بروشندلی چون سماکش سپردم.
خاقانی.
بخت را کوست بکر دولت زای
عقد بر شاه کامران بستند.
خاقانی.
جهان پیر به ناکام و کام بنده ٔ اوست
که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد.
خاقانی.
گفتم چادر ز روی بازمگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است.
خاقانی.
- بکرتراشی، کنایه از ایجاد کردن امری غریب و عجیب. (آنندراج):
معنی بکرتراشی چه بود کوه کنی
خانه ٔ فکر کم از تیشه ٔ فرهاد نشد.
طالب کلیم (از آنندراج).
- بکر فلک، زهره. (انجمن آرا).
- حامل بکر، کنایه از حضرت مریم (ع):
به مهد راستین و حامل بکر
به دست و آستین بادمجرا.
خاقانی.
- عروس بکر، عروس تصرف نشده:
یاسمن لطیف را همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را جلوه گر سمن نگر.
عطار.
- گنج بکر، گنج دست نخورده:
گنجهای بکر سرپوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان.
خاقانی.
- لؤلؤ بکر، مروارید ناسفته.
|| اول هر چیز. وبه مجاز هر چیز نو و بدیع و دست نخورده و تازه.
- باده ٔ بکر، باده ای که هنوز از آن نخورده باشند. (غیاث).
- بکر افلاک ؟
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار.
خاقانی.
- بکر روز بیرون آمدن، کنایه از پگاه آفتاب برآمدن:
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
- بکرطبع، طبع آماده. طبعی که مضمون بکر آرد:
سخن بر بکرطبع من گواهست
چو بر اعجاز مریم نخل خرما.
خاقانی.
ناز پرورد بکر طبع مرا
گم مکن با حجاب ناز فرست.
خاقانی.
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
- بکرمعانی و معانی بکر، معانی تازه و نو و بی نظیر و مانند:
کاین نتایجهای فکر تو ترا بس ذریت
وین معانیهای بکر تو ترا بس خاندان.
خاقانی.
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه ٔ بالاش نیست.
نظامی.
و رجوع به معانی و معنی شود.
- بکرنگاه، معشوقی که هنوز دلربایی نیاموخته باشد. (غیاث) (آنندراج):
نازم بطفل بکرنگاهی که در خیال
چشمش نکرده غارت یک خان و مان هنوز.
باقر کاشی (از آنندراج).
- خاطر بکر، خاطر شکوفا. خاطری که معانی نو و دست نخورده پدید آرد:
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد بکر کم خطر است.
خاقانی.
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گله ٔ شهر بانو از عمر است.
خاقانی.
- زمین بکر،زمین که از این پیش کشت نشده باشد.
- سخن بکر؛ سخن نو و تازه:
ای افضل از مشاطه ٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا.
خاقانی.
- شعر بکر، شعری که دیگری چون آن نسروده باشد:
این شعر آفتاب بکرش نگر که داد
از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب.
خاقانی.
- فکر بکر، تصوری که پیش از آن در مخیله ٔ کسی نگذشته باشد. (ناظم الاطباء). اندیشه ٔ نو. فکر تازه.
- کار بکر، کار نوکه کسی اقدام در آن نکرده باشد. (ناظم الاطباء).
- مدیح بکر، مدیح تازه که دیگران مانند آن نگفته باشند:
گر بمدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت راشهری بهاست.
خاقانی.
- مضمون بکر، مضمونی که پیش از این کسی نگفته باشد. (ناظم الاطباء):
جز من که تنگ در برش امشب کشیده ام
مضمون بکر را که تواند به خواب بست.
قبول (از آنندراج).
و رجوع به مضمون شود.
- نکته ٔ بکر، نکته ٔ تازه گفته شده:
از نکته ٔ بکر نوک خامه
من موی شکافم و تو سندان.
خاقانی.
- همت بکر، همت بلند:
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچه ٔ اشیا برافکند.
خاقانی.
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش.
خاقانی.
|| نازک و لطیف. (غیاث). و در فرهنگ اخلاق ناصری اول هر چیز از بعضی مواقع به معنی نازک و لطیف مستفاد می شود چون سخن بکر و معنی بکر و نکته ٔ بکر که دست زده ٔ طبع دیگران نباشد و همچنین بوسه ٔ بکر. و ملا ابوالبرکات منیر بر این لفظ خرده گرفته لیکن بر طریقه ٔ شعراء متأخر که استعاره ٔ دور می آرندصحیح می تواند شد:
که شاید بشکند زآن لعل نوشین
خمار بوسه های بکر شیرین.
زلالی (از آنندراج).
- بکرآزمایی، نازک و لطیف خیالی:
چو نیروی بکرآزمائیت هست
به هر بیوه خود را میالای دست.
نظامی.
|| شرابی را نیز گویند که هنوز از آن نخورده باشند. (برهان).
- بکر پوشیده روی، کنایه از شرابی است که آنرا هنوز از خم برنیاوره باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا).
- بکر مشاطه ٔ خزان، کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء) (از رشیدی) (ازآنندراج) (از انجمن آرا):
طفل مشیمه ٔ رزان بکر مشاطه ٔ خزان
حامله ٔ بهار از آن باد عقیم آزری.
خاقانی.
- بکر مشیمه ٔ عنب، شراب. (انجمن آرا).
بکر. [ب ُ] (ع اِ) ج ِ بَکور و باکور و باکوره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردهای کلمه شود.
بکر. [ب َ ک ِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. سکنه آن 610 تن.آب از چشمه. محصول آنجا انجیر، مویز، گل سرخ، گردو، انگور، زغال، لبنیات. شغل اهالی آن باغداری، گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
بکر. [ب ُ ک َ] (ع اِ) ج ِ بُکرَه. (ناظم الاطباء). رجوع به بکره شود.
بکر. [ب َ ک ُ / ب َ ک ِ] (ع ص) رجل بکر فی حاجته، مرد پگاه خیز در حاجت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بکر. [ب َ ک َ] (ع مص) شتابی کردن بسوی کسی و شتافتن. (ناظم الاطباء). شتابی کردن.
(منتهی الارب). شتافتن به چیزی. (از اقرب الموارد). || بامداد کردن و پگاه برخاستن. (زوزنی). || قوی شدن بر سحرخیزی. (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
دختر دوشیزه، تازه، دست نخورده، اندیشه نو. [خوانش: (بِ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
تازه، جدید، بدیع،
باکره، دوشیزه،
(قید) [قدیمی] در حال دوشیزگی،
حل جدول
دست نخورده
فرهنگ واژههای فارسی سره
دست نخورده
مترادف و متضاد زبان فارسی
باکره، بتول، دختر، دوشیزه، عذرا،
(متضاد) بیوه، دستنخورده، بدیع، تازه، طرفه، نو
فارسی به انگلیسی
Ingenious, Maiden, Untamed, Untapped, Virgin
فارسی به عربی
اصلی، نعناع
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
مرد وزنی که هرگز همخوابگی نکرده باشند
فرهنگ فارسی آزاد
بِکر، اول هر چیزی، اولین فرزند پدر و مادر، دوشیزه، تازه و جدید (جمع: اَبکار)،
معادل ابجد
222