معنی بیرون دهان

حل جدول

تعبیر خواب

دهان

اگر بیند که از دهان وی کرم یا جانوری بیرون آمد، دلیل که یکی از عیالان او از او جدا شود به مرگ یا زندگانی. اگر بیند که از دهان او پلیدی بیرون آمد، دلیل که کارش که برای مردم است به سبب منت نهادن باطل شود. اگر بیند که از دهان او بوی خوش آمد، دلیل که مردمان بر وی ثنا گویند. اگر بیند بوی ناخوش آمد، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند که از دهان او مروارید بیرون می آید و مردمان برگرفتند و او هیچ برنگرفت، دلیل که مردمان از علم او بهره مند شوند و او را هیچ منفعت نباشد. اگر بیند که از دهان خود پلیدی می انداخت و مردمان از وی می گریختند، دلیل که شاعر است و مردمان را هجو کند. اگر بیند که کسی بر دهان او مهر نهاد و ندانست که کیست، دلیل که در میان خلق رسوا شود. اگر کسی بیند که چیزی از دهان وی بیرون آمد، دلیل که سخنی گوید. اگر بیند که چیزی نیکو در دهان گذاشت، دلیل که روزی حلال یابد. اگر بیند که چیزی پلید دردهان گذاشت، دلیل که روزی حرام خورد. اگر بیند که او را دهان درده می آید، چنانکه عادت مردم است، دلیل که از کسی شکایت کند. - اسماعیل بن اشعث

دهان در خواب دیدن، کلید کارها و خاتمه وی است و هر چه از دهان بیرون آید، تاویل آن بر جوهر کلام است، اگر نیکو است. اگر بدو هر چه در دهان شود، از جوهر روزی است و آن چه از غذا در دهان شود، صلاح دین او است. اگر بیند که به کراهت چیزی در دهان او است، چنانکه خوردن آن به دشواری توانست، دلیل بر سختی و رنج کند در معیشت. اگر آن چه در دهان او بود شیرین است و در گلو به آسانی شد، دلیل کند بر راحت و خوشی در معیشت. - حضرت دانیال

اگر کسی به خواب دهان خود را نیکو بیند، دلیل که سخنهای نیکو شنود. اگر دهان خود را کج بیند یا سست یا زشت، دلیل است که سخنهای زشت شنود و به هیچ کار نیاید. اگر کسی بیند که گوشت دهان او بیفتاد، دلیل که او را زیانی رسد. اگر بیند که از دهانش خون بیرون می آمد، دلیل که از کسی گفتگوی به خصومت شنود. اگر بیند که بدان خون شلوار او آلوده بود، دلیل که داوری آن از جهت زنان باشد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند دهان وی سخت بسته است، دلیل که هلاک شود، یا بیمار شود، یا اجلش نزدیک آمده باشد. اگر بیند که دهان او فراخ شده است، چنانکه طعام بسیرا در وی می گنجید، دلیل است به قدر آن وی را نعمت و روزی رسد. - محمد بن سیرین

دیدن دهان در خواب بر هفت وجه است. اول: منزل و خانه. دوم: خزانه. سوم: گشایش کارها. چهارم: مال. پنجم: حاجت. ششم: وزیر. هفتم: دربان. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

دهان

دهان. [دَ] (اِ) فم. (دهار) (ترجمان القرآن). جوفی که در پایین صورت انسان و دیگر حیوانات واقع شده و از وی آواز و صوت خارج گشته و غذا و طعام را دریافت می کند. (ناظم الاطباء). قسمت مقدم و فوقانی لوله ٔ گوارشی که توسط لبها به خارج بازمی شود و در آن اندامهای مختلف مانند داندانها، زبان و شراع الحنک و غیره وجود دارد و غذا داخل آن می شود و پس از جویده شدن به وسیله ٔ لوله ٔ مخصوص وارد معده می گردد و همچنین صوت از آن خارج می شود. (فرهنگ فارسی معین). کظم. عزلاء. فم. فوه. فیه. فو. فاه. فوهه. فقم. (منتهی الارب):
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
دهان دارد چو یک پسته لبان دارد به می شسته
جهان بر من چو یک پسته بدان بسته دهان دارد.
شهید بلخی (از لغت نامه ٔ اسدی).
تن از خوی پر آب و دهان پر زخاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
دهان گر بماند ز خوردن تهی
از آن به که ناساز خوانی نهی.
فردوسی.
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعرنیک از دهان تو پینو.
طیان (از لغت فرس اسدی).
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان.
چه چیز است آن رونده تیغ خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
آنکه دهانت بدو نکو شود و تر
خشک شود گنده زو ز بیم دهانم.
ناصرخسرو.
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می گریزم.
خاقانی.
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص در سر کار دهان کند.
خاقانی.
دهان جهان ناله ٔ آز داشت
به در سخاوت بینباشتش.
خاقانی.
- امثال:
دهانت را جمع کن، دشنام گونه که کسی را گویند یعنی ترا نرسد که این ناسزا مرا گویی. (یادداشت مؤلف).
دهان مرا باز مکن، از شدت و حدت خود بکاه و گرنه آنچه را که از عیوب تو دانم علنی گویم. (یادداشت مؤلف).
لقمه را به اندازه ٔ دهانت بردار. (یادداشت مؤلف). به اندازه ٔ دهانت حرف بزن، دشنام گونه ای که گوینده را گویند که این گفتار ترا نزیبد. (یادداشت مؤلف).
دهان تو کلیدانیست هموار
زبان تو کلید آن نگهدار.
پوریای ولی (از امثال و حکم).
- از دهان افتادن، غیر مأکول شدن غذا. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- || از جریان و از افواه افتادن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- از دهان پریدن، از دهان در رفتن. سهواً و بی اراده گفته شدن. (یادداشت مؤلف).
- از دهان مار برآمدن، (یا بیرون آمدن)، کنایه است از راستی که هیچ کجی در وی نباشد. (از آنندراج) (ازبرهان). کاری را به راستی کردن به نحوی که هیچ کجی در آن نباشد. (ناظم الاطباء).
- از دهان مار بیرون آمده، لطیف و راست. (مؤید الفضلاء).
- انگشت ندامت یا حسرت به دهان بودن یا داشتن، پشیمانی یا حسرت چیزی را خوردن:
آمد و راست به بالین من آن سرو نشست
همچو شمعش سر انگشت ندامت به دهان.
شریف آملی (از آنندراج).
- به دهان کسی نگاه کردن، پیروی از گفته یا اراده ٔ او کردن. (از یادداشت مؤلف).
- به دهانها افتادن، بر سر زبانها افتادن. فاش شدن. آشکار شدن و به گوش همه رسیدن راز کسی. (یادداشت مؤلف).
- پسته دهان، که دهانی خندان و کوچک چون پسته دارد:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ پسته دهان شود.
- حدیث یا سخن کسی را بر دهان آوردن، از آن کس سخن گفتن. سخن آن کس بر زبان راندن:
شکر به شُکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 723).
تو دشمن تری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان.
سعدی.
- حرف به دهان کسی گذاشتن، به او گفتن که بگوید. بر او فروخواندن گفته ای در دفاع نفع خود. (یادداشت مؤلف).
- در دهان شیر رفتن و آمدن، کنایه است از خود را به کاری بس خطرناک انداختن و از آن پیروز و سالم بدرآمدن. (یادداشت مؤلف).
- در دهان کسی آب آمدن، دهان او آب افتادن. با شنیدن یا دیدن چیزی بدان اشتیاق پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف):
نام تو چون بر زبان می آیدم
آب حیوان در دهان می آیدم.
خاقانی.
- دهان باز کردن، دهن گشادن. گشودن دهان: از شره دهان باز کرد تا آن را بگیرد. (کلیله و دمنه).
- || به مجاز چشم طمع داشتن. چشم طمعدوختن. طمع ورزیدن در چیز. (از یادداشت مؤلف):
دهان باز کرده ست بر ما اجل
تو گویی یکی گرسنه اژدهاست.
ناصرخسرو.
- || کنایه است از حرف زدن و به تکلم درآمدن. آغاز سخن گفتن کردن. (یادداشت مؤلف):
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
سعدی.
- امثال:
پسته ٔ بی مغز چون دهان باز کندرسوا گردد. (امثال و حکم دهخدا).
- دهان بازماندن، کنایه از حیران و سراسیمه ماندن. (آنندراج):
شه که دید آن جمال نورانی
بازماندش دهان ز حیرانی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- دهان به دهان کسی گذاشتن، با او چون کفوی مجادله کردن. با پست تر از خودی بد گفتن و از او شنیدن. (یادداشت مؤلف).
- دهان پشت، منفذ سفلی را گویند که سوراخ ماتحت باشد. (از برهان) (از آنندراج). مقعد وسوراخ عقب. (از ناظم الاطباء).
- دهان تر کردن، رفع عطش کردن با آب و می و جز اینها:
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینش در سر کنم.
سعدی (بوستان).
- دهان خاک و گیاه خشک شدن، خشکسالی پدید آمدن. بر اثر نبودن بارندگی قحطسالی شدن:
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان.
فردوسی.
- دهان خشک، دهان خشکیده، که آب دهانش خشکیده باشد. تشنه:
دهان خشک و دل خسته ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم.
خاقانی.
- || کسی که خوف و هراس بر او مستولی شده باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || حال عاشق در وقت دیدن معشوق. (لغت محلی شوشتر).
- دهان دریده، کنایه از هرزه گوی و پوچ گوی.
- || به اضافت صفت دهان است. (آنندراج):
بسیار زخم هاست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را.
صائب.
و رجوع به ماده ٔ دهن دریده شود.
- دهان زدگی، حالت دهان زده. دهان زده بودن، دهان زدگی سگ، و لوغ کلب. (یادداشت مؤلف).
- دهان شستن از چیزی، از آن چیز بکلی صرف نظر کردن. قطع نظر کردن از آن:
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم.
خاقانی.
- دهان شمع، جزوی از شمع که شعله از آن خیزد چنانکه شعله ٔ او را زبان شمع گویند. (آنندراج).
- دهان ضیغم، کنایه از نقطه ٔ اول برج اسد است. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج).
- دهان فراخ، مجازاً شکم خوارگی. گلوبندگی. شکم بارگی. (یادداشت مؤلف).
- || توسعاً اسراف و تبذیر. (یادداشت مؤلف):
به گورتنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسایی.
- دهان کسی بازماندن، سخت متحیر و متعجب شدن. (یادداشت مؤلف).
- دهان کسی برای چیزی آب افتادن. (یا پر آب شدن یا گشتن)، از دیدن یا شنیدن محاسن آن بدان اشتیاق پیدا کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از حریص شدن و طمع کردن. (آنندراج):
گلت چون با شکر همخواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد.
نظامی.
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پر آب می گردد.
صائب (از آنندراج).
- دهان کسی پرخشخاش گشتن، خاموش گشتن وی:
ز عدلش ذره ذره فاش گشته
دهان فتنه پرخشخاش گشته.
امیرخسرو (از آنندراج).
- دهان کسی چاک و بست نداشتن، کنایه است از ناتوانی او در رازداری.
- دهان کسی یا حیوانی را بستن، از گفتار یا آوا کردن بازداشتن. مانع از سخن گفتن و صدا کردن او شدن. (از یادداشت مؤلف):
مردم یافه سخن را نتوان بست دهان. فرخی.
سگ دیوانه ٔ ضلالت را
هم سگان درش دهان بستند.
خاقانی.
- || با دادن پاره و نواله او را خاموش کردن.
- دهان گرم داشتن، گفتار گیرا و جالب داشتن. دارای لب و دهان خوش و زیبا بودن. (یادداشت مؤلف).
- دهان مهر کردن، دهن بستن. دهان بستن.
- || کنایه از سکوت و خاموشی گزیدن:
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن.
مولوی.
- زبان در دهان یکدیگر داشتن، همگی یک سخن و یک قول گفتن. هم زبان وهم قول بودن: این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید... و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند. (تاریخ بیهقی).
- شیرین دهان، که دهانی شیرین و شکرین دارد. کنایه از خوش سخن و زیبادهان:
توبه را تلخ می کند در حلق
یار شیرین دهان شورانگیز.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ شیرین دهان شود.
- گنده دهان، با دهان بدبوی.
- || دهان بد بوی:
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان توو زان بینی فزغند.
عماره.
- مزه ٔ دهان کسی را فهمیدن، مقصود او را از گفته ٔ او فهم کردن. (امثال و حکم دهخدا). درک کردن نیت و مقصود وی. فهمیدن میل و اراده ٔ او.
- یک دهان خواندن، قطعه ای کوتاه به آواز خواندن.
|| سوراخ و مدخل در ظرفها؛ دهان مشک. دهان بطری. (یادداشت مؤلف). مدخل و جوف هر چیزی. (ناظم الاطباء). || فرورفتگی تیر که به زه پیوندد. (یادداشت مؤلف). دهانه ٔ تیر. دهان سوفار. دهانه ٔ سوفار:
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگر گوشه ٔ عدوت آزور.
کمال اسماعیل.
|| دهانه. دهنه ٔ فرنگی. زاج سبز. (یادداشت مؤلف).
- دهان فرنگی، دهنه ٔ فرنگی. زنگار معدنی. (از یادداشت مؤلف):
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهان فرنگی و مشک تاتاری.
سعدی.
و رجوع به دهنه شود. || (اصطلاح عرفانی) صفت متکلمی. || اشارت و انتباهات الهی. (فرهنگ فارسی معین).
- دهان کوچک، نزد صوفیه صفت متکلمی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).

دهان. [دِ] (ع مص) کم شیر گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).

دهان. [دَ] (اِخ) دهی است از بخش سراوان شهرستان سراوان بلوچستان در 18هزارگزی خاور سراوان. سکنه ٔ آن 200تن می باشد. آب آن از قنات. ساکنین از طایفه ٔ میرمراد زائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

دهان. [دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بنت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 69هزارگزی باختر نیکشهر. سکنه ٔ آن 500 تن می باشد. آب آن از رودخانه. ساکنین: از طایفه ٔ شیرانی بنت هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بیرون

بیرون. (ق، اِ) مقابل درون. بِرون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامه ٔ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف):
چو خورشید آید ببرج بُزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.
بوشکور.
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.
فردوسی.
منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.
ناصرخسرو.
- بیرون از، خارج از. آنسوی:
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189).
- بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77).
- بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمه ٔ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانه ٔ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور).
- بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794).
- بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن:
زر و نعمت اکنون بده کآن تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست.
سعدی.
- بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از داد بیرون بود.
فردوسی.
- بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2).
- بیرون پارس، خارج از پارس:
نه که بیرون پارس منزل نیست
شام و روم است و بصره و بغداد.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 2).
- بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان).
- بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- بیرون نبودن از، خارج نبودن از:
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست
نه به آخر همه بفرساید
هر که انجام راست فرسدنیست.
رودکی.
وگر زانکه دریای جیحون بدی
که کشتی ز دریا نه بیرون بدی.
فردوسی.
|| بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف): و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی).
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.
سعدی.
- بیرون از، بیرون ِ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمدبن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان).
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند
بیرون ازین دو لقمه ٔ روزی تناولی.
سعدی.
حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 56).
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
- || غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه ٔ مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم.
سوزنی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام.
نظامی.
بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصه ٔ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
- بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599).
- بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار:
بنوری کز خلایق در حجابست
به انعامی که بیرون از حسابست.
نظامی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی).
- بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی:
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی.
نظامی.
- بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
- بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| به استثنای. جز. عدای ِ. سوای ِ. ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف):
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش بکوشش گذر چون بود.
فردوسی.
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود.
ابن یمین.
- بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور).
- || بدون اینکه. (یادداشت مؤلف).
- بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ).
|| مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد. || بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء). || مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود. || مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی.خانه ٔ مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف): پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی). || ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف): درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون
دگر آنکه بیرونش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی.
فردوسی.
سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی).

بیرون. (اِخ) مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است. (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی). و نیز رجوع به بیرونی شود.

فرهنگ عمید

بیرون

خارج،
ظاهر چیزی،
روی چیزی،
* بیرون آمدن: (مصدر لازم)
خارج شدن، به‌در آمدن،
[قدیمی] ظاهر شدن،
* بیرون آوردن: (مصدر متعدی)
به‌در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن،
[قدیمی] آشکار کردن،
* بیرون رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] خارج شدن،
* بیرون کردن: (مصدر متعدی) خارج کردن، به‌در کردن،

معادل ابجد

بیرون دهان

328

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری