معنی بیننده
لغت نامه دهخدا
بیننده. [ن َن ْ دَ / دِ] (نف، اِ) نگرنده. نظرکننده. آنکه بیند. شخص بینا. (برهان). بینا و ناظر. (ناظم الاطباء). باصر. بینا. (یادداشت مؤلف): مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است، یکی آنکه روزخجسته کند بر بیننده و دیگر آنکه... (نوروزنامه).
نگین تا ببالا گرفتن قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار.
نظامی.
هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری.
سعدی.
|| چشم را گویند که بعربی عین خوانند. (از برهان). چشم و دیده. (شرفنامه ٔ منیری). چشم. (ناظم الاطباء) (رشیدی). باصره. ج، بینندگان:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که بیننده بردارم از چهر اوی.
فردوسی.
گواه من است آفریننده ام
که بارید خون از دو بیننده ام.
فردوسی.
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد.
نظامی.
|| مردم دیده. (شرفنامه ٔ منیری). مردمک چشم. || شخص صاحب وقوف و عاقبت اندیش. (از برهان) (ناظم الاطباء): باید بیننده تأمل کند احوال مردمان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69).
چنین گفت بیننده ٔ تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش بگوش.
سعدی.
|| (اِخ) از صفات خدای تعالی. بینا. واقف:
نخستین ستود آفریننده را
جهاندار بیدار و بیننده را.
فردوسی.
- بیننده کردن، بصیر و بینا کردن:
یقین دیده ٔ مرد بیننده کرد.
سعدی.
- بیننده مرد، مرد بصیر و بینا و صاحب وقوف:
ببخشید یک بدره دینار زرد
بدان پرهنر پیر بیننده مرد.
فردوسی.
فرهنگ عمید
تماشاگر، تماشاچی،
[قدیمی] دارای توانایی دیدن، بینا،
(اسم) [قدیمی] چشم: به بینندگان آفریننده را / نبینی، مرنجان دو بیننده را (فردوسی: ۱/۳)،
حل جدول
تماشاچی، ناظر، تماشاگر
مترادف و متضاد زبان فارسی
تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظارهگر، بینا، مبصر،
(متضاد) شنونده، مستمع
فارسی به انگلیسی
Beholder, Viewer
فارسی به عربی
متفرج، مشاهد
فرهنگ فارسی هوشیار
کسی که می بیند
واژه پیشنهادی
نظر پرداز
معادل ابجد
121