معنی بیچارگان
لغت نامه دهخدا
چاره ٔ بیچارگان. [رَ / رِ ی ِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پناه درماندگان. که بیچارگان از او یاری جویند:
چاره ٔ بیچارگان کشور توران توئی
کار این بیچاره ساز ای چاره ٔ بیچارگان.
سوزنی.
|| ای چاره ٔ بیچارگان، یعنی ای خدای متعال. خطاب به خداوند و باریتعالی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان.
نظامی (مخزن الاسرار ص 11).
ناخفتگی
ناخفتگی. [خ ُ ت َ / ت ِ] (حامص مرکب) بیداری. شب زنده داری:
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان.
نظامی.
ملاذالفقرا
ملاذالفقرا. [م َ ذُل ْ ف ُ ق َ](ع اِ مرکب) دستگیر مردمان درویش و بیچارگان.(ناظم الاطباء). پناهگاه تهیدستان.
ژاور
ژاور. [وَ] (ص) زفت و بخیل باشد:
کمربستگانند و بیچارگان
ابی شکانند و بی ژاوران.
رودکی (از فرهنگ اوبهی).
اصحاب شقاوت
اصحاب شقاوت. [اَ ب ِ ش َ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب الشقاوه. تیره بختان. بیچارگان. گناهکاران. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص 230 شود.
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی هوشیار
بینوایان، دراویش، بی چیزان، بیچارگان
فرهنگ فارسی آزاد
اَرامِل، بیوه زنان، زنان فقیر، بینوایان و بیچارگان (مفرد: اَرْمَلَه)،
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیبضاعتها، بیچارگان، بینوایان، تهیدستان، فقیران، فقرا، مسکینان، مسکینها،
(متضاد) اغنیا، ثروتمندان
فرهنگ عمید
مفتخور، گدا: بپیچم سر از رایگانخوارگان / مگر بیزبانان و بیچارگان (نظامی۵: ۸۶۸)،
سخن بزرگان
دیوانگی محض است که کسی برای آنکه ثروتمند بمیرد، زندگی خود را چون فقرا و بیچارگان به سر آورد.
معادل ابجد
287