معنی بیکار
لغت نامه دهخدا
بیکار. [ب َ] (معرب، اِ) معرب پرگار. فرجار: فیه [فی حجر یهودی] خطوط متوازیه کأنها خطت بالبیکار. (ابن البیطار). همان پرگار فارسی است. (از دزی ج 1 ص 136). برجار. برکار. (نشوءاللغه ص 94). || مشی علی البیکار؛ با دقت تمام راه رفت. || نظره علی البیکار؛ اعمال او را با دقت بررسی کرد. (از دزی ج 1 ص 136).
بیکار. [ب َ] (معرب، اِ) صورتی از پیکار. جنگ. نبرد. ج، بَیاکیر. (دزی ج 1 ص 126):
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به بیکار او سرخرویی کنم.
عنصری.
بمردان کار و فیلان بیکار درحفظ اطراف و حواشی آن استظهار رفته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257). رجوع به پیکار شود.
فرهنگ عمید
کسی که کار، شغل، و پیشهای ندارد،
حل جدول
عاطل
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیپیشه، بیحرفه، بیشغل، بیکاره، غیرشاغل،
(متضاد) شاغل، ول، ولگرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کممشغله،
(متضاد) پرمشغله
فارسی به انگلیسی
Idle, Jobless, Out Of Work, Unemployed
فارسی به ترکی
işsiz
فارسی به عربی
شاغر، عاطل
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) کسی که کاری ندارد بیشغل بی پیشه، آنکه منصب و مقامی ندارد.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Frei, Ledig, Leer, Unbesetzt
معادل ابجد
233