معنی بی‌قرار و مضطرب

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌قرار

بی‌تاب، ناشکیب، بی‌صبر، بی‌طاقت، ناشکیبا، حیران، سرگشته، سر به گریبان، شیدا، شوریده، ضجر، ناآرام، ناآسوده، آرام‌ناپذیر،
(متضاد) آرام، پریشان، سراسیمه، متغیر، مضطرب، بی‌ثبات


مضطرب

آشفته، بی‌آرام، بی‌تاب، بی‌قرار، پریشان‌حال، پریشان‌فکر، دچاراضطراب، دستخوش اضطراب، دلتنگ، دلواپس، سراسیمه، سرگردان، سرگشته، شوریده، غمناک، مشوش، ناآرام، ناراحت، نگران،
(متضاد) آرام

فارسی به عربی

مضطرب

مضطرب

لغت نامه دهخدا

مضطرب

مضطرب. [م ُ طَ رِ](ع ص) جنبنده و حرکت نماینده.(آنندراج). متحرک و مواج و جنبنده.(ناظم الاطباء): عرب غالباً این بحر در حالات حفیظت حروب و شرح مفاخر اسلاف و صفت رجولیت خویش و قوم خویش گویند و در این اوقات آواز مضطرب و حرکات سریع تواندبود و رجز در اصل لغت اضطراب و سرعت است.(المعجم چ دانشگاه ص 71). || دودل و تباه.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). آشفته و پریشان و شوریده و مشوش و غمناک و دلتنگ و سرگشته و حیران و بی قرار و متزلزل.(ناظم الاطباء): چون بوالحسن عبدالجلیل از آن ناحیت بازگشت و خراسان مضطرب شد صواب چنان دید که باکالنجار را استمالت کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). روی به ری نهاده و بیم از آن است که می داند خراسان مضطرب است از سلجوقیان و مدد به ما نتوانند رسانید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530).
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان.
خاقانی.
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار.
نظامی.
- حدیث مضطرب السند، حدیثی که طریق آن جید نباشد.(از منتهی الارب). در اصطلاح درایه حدیثی است که در متن یا سند آن اختلاف باشد، به این طریق که هر بار طوری نقل شده باشد، چه آنکه اختلاف از لحاظ روات متعدد باشد یا از راوی واحد یا از مؤلفان یااز کاتبان باشد به نحوی که واقع مشتبه شده باشد و این اختلاف گاه موجب اختلاف در حکم متن است و گاه در اعتبار سند.(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و احمدبن موسی بن طاوس شود.
- مضطرب شدن، پریشان و آشفته و متزلزل شدن: سلطان از خبر واقعه ٔ عم مضطرب و غمناک شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343).
- مضطرب گردیدن، مضطرب شدن. مضطرب گشتن: کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
- مضطرب گشتن، مضطرب شدن. آشفته گشتن. مضطرب گردیدن. پریشان گردیدن: آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و وی دشمن بزرگ است سلجوقیان را.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). شیر در... فکرت بود مضطرب گشته...(کلیله ودمنه).
چون بدو، ره نی و، بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم.
عطار(دیوان چ تفضلی ص 450).
- مضطرب العنانی، شکست خورده و تنها.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء).
|| رمح مضطرب، نیزه ٔ دراز راست.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). || رجل مضطرب، ای مستقیم القد.(منتهی الارب).مرد راست قد.(ناظم الاطباء).

مضطرب. [م ُ طَ رَ](ع اِ) محل اضطراب. ||(اِمص) اضطراب.(ناظم الاطباء).

عربی به فارسی

مضطرب

ناراحت , مضطرب , پریشان خیال , بی ارام

فرهنگ فارسی هوشیار

مضطرب

جنبنده و حرکت نماینده، متحرک اضطراب

فرهنگ فارسی آزاد

مضطرب

مَضطَرِب، متحرک، در جنبش، تکان خورنده، موّاج (دریا)، مختل و پریشان (امور)، مُتَغَیِّر و منقلب، مرتکب، مُنضَجِر، زننده (ضارب)، در فارسی بیشتر به معنای آشفته، نگران و در تشویش مصطلح است،

فرهنگ معین

مضطرب

(مُ طَ رِ) [ع.] (اِفا.) آشفته، پریشان.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مضطرب

دلواپس، پریشان، سرآسیمه، آسیمه سر

معادل ابجد

بی‌قرار و مضطرب

1570

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری