معنی بی باکی و پر دلی
حل جدول
فرهنگ فارسی آزاد
باکی، گریان (جمع: بٌکاه)،
لغت نامه دهخدا
دلی دلی. [دِ ل ِ دِ ل ِ] (اِ صوت) (مخفف دل ای دل ای دل) تکیه کلامی است خنیاگران را: دلی دلی خواندن، دل ای دل خواندن. تکیه کلامی است مغنیان و خوانندگان را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برای کسی دلی دلی خواندن، در جواب مطالبه ٔ کسی حق خود را سخنان بی معنی و غیر مربوط گفتن یا انکار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
باکی
باکی. (ع ص) باک. نعت فاعلی از بکی و بُکاء. گرینده از اندوه چنانکه اشک جاری شود. ج، بُکاه. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). گریه کننده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). گرینده. (مهذب الاسماء). آنکه بر کسی ستایش گویان گریه کند. (ناظم الاطباء). گریان باآواز. (یادداشت مؤلف). ج، بُکَّی. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به بُکا و باک شود.
دلی
دلی. [دَ] (مغولی، اِ) اقیانوس. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 40). و رجوع به دلی خان شود.
دلی. [دِ] (ص نسبی) منسوب و متعلق به دل. قلبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دل شود.
دلی. [دُل ْ لا] (ع اِ) راه روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
بی باکی
بی باکی. (حامص مرکب) شجاعت. دلاوری. تهور:
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ وساو.
ناصرخسرو.
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم.
مولوی.
چو دانست کز خشم نتوان گریخت
به بی باکی آن تیر ترکش بریخت.
سعدی.
|| گستاخی. شوخی:
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست.
منوچهری.
|| بی قیدی. پای بند نبودن به دین و رسم:
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
ناصرخسرو.
فرهنگ عمید
گریهکننده،
فرهنگ معین
[ع.] (اِفا.) گریه کننده، ج. بکاه.
عربی به فارسی
اشکبار , گریان
ترکی به فارسی
باقی
معادل ابجد
297