معنی بی حاصل

لغت نامه دهخدا

بی حاصل

بی حاصل. [ص ِ] (ص مرکب) بیهوده. بی فایده. بی نفع. بلاجدوی. لاطائل. (یادداشت بخط مؤلف):
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
ز بهر چیز بی حاصل نرنجی به بود زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم.
ناصرخسرو.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
نیکخواهانم نصیحت میکنند
خشت در دریا زدن بیحاصل است.
سعدی.
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت.
حافظ.
قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر.
حافظ.
ریخت چون دندان امید زندگی بیحاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.
صائب.

حل جدول

بی حاصل

بی ثمر، بیهوده

فارسی به انگلیسی

بی‌ حاصل‌

Abortive, Barren, Dusty, Forlorn, Fruitless, Futile, Gaunt, Indecisive, Nonproductive, Unfruitful, Unproductive, Unprofitable, Waste

فارسی به عربی

بی حاصل

عقیم، قاحل

فرهنگ فارسی هوشیار

بی حاصل

بیفایده، بی نفع

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

بی حاصل

141

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری