معنی بی حس

لغت نامه دهخدا

بی حس

بی حس. [ح ِ / ح ِس س] (ص مرکب) عاجز از احساس کردن. (ناظم الاطباء). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. (ناظم الاطباء). کودن. ابله. (فرهنگ فارسی معین). || بی محبت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بی حس شدن:
کرشمه ٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
حافظ.
رجوع به حس و احساس شود.

فرهنگ عمید

بی حس

بی‌حال، بی‌رمق، سست و ضعیف،
بی‌درد،

حل جدول

بی حس

کرخت، بی حال، وارفته، بی درد، لس

کرخ

لس

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بی حس

کرخت

فارسی به انگلیسی

بی‌ حس‌

Dull, Insensate, Insensible, Insentient, Leaden, Numb, Torpid, Unfeeling

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

بی حس

خدران، میت

فرهنگ فارسی هوشیار

بی حس

عاجز از احساس کردن

فارسی به ایتالیایی

بی حس

insensibile

فارسی به آلمانی

بی حس

Außer betrieb, Tot

معادل ابجد

بی حس

80

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری