معنی بی سر و سامان

لغت نامه دهخدا

سر و سامان

سر و سامان. [س َ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اسباب و لوازم: سر و سامان جنگ ایشان را دریافتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603).
چو بارنامه ٔ سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی (دیوان، نسخه ٔ خطی مؤلف ص 148).
|| چاره. درمان:
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
|| نظم و ترتیب:
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم.
خاقانی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی.
- بی سروسامان، مضطرب. پریشان. نگران. آشفته:
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
|| حقیقت. کنه:
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| آغاز و انجام.


سامان سر

سامان سر. (اِخ) دهی است جزء دهستان چهارفریضه، بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی کنار مرداب و متصل به غازیان کنار شوسه ٔ انزلی به رشت. هوای آن معتدل و دارای 700 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود این ده محصولی ندارد و در آمار نیز جزء غازیان منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


بی سر و سامان

بی سر و سامان. [س َ رُ] (ص مرکب) (از: بی + سر + و + سامان) محتاج. مفلس. بی برگ و توشه. (آنندراج). بینوا. || پریشان و مشوش. (ناظم الاطباء). شوریده. شوریده دل. پریشان خاطر. مضطرب. پریشان حال:
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی.
عاشقی سوخته ای بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را.
سعدی.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس.
حافظ.
- بی سر و سامان داشتن، پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن:
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
- سخن بی سر و سامان، بی سر و ته.تافه. لاطائل:
آنست گزیده که خدایش بگزیند
بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| نامنظم. پریشان. درهم. بی انتظام: سالار چون حال بر این جمله دید، بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). || بی خانمان. (ناظم الاطباء):
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- بی سر و سامان شدن، بی خانمان شدن:
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| درمانده. || بی یار و یاور و بی کس. || تباهکار. فرومایه. ناکس. خوار. || شهوت پرست. || شرور. بدذات. || گستاخ. (ناظم الاطباء). رجوع به سامان و رجوع به سر در تمام معانی شود.


بی سر و بی سامان...

بی سر و بی سامان. [س َ رُ] (ص مرکب) بی خانمان. دربدر. بی بضاعت:
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی.
|| پریشان حال و آشفته احوال با زندگی درهم. رجوع به بی سر و سامان شود.


سامان

سامان. (اِ) پهلوی سامان، ارمنی سَهْمَن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه ٔ سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.
کسائی (از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین).
ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری): گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ص 35).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.
فردوسی.
بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.
فردوسی.
من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.
فرخی.
گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.
عنصری.
لشکر و آلت و عُدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.
ناصرخسرو.
خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.
ناصرخسرو.
اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.
مسعودسعد.
نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.
مسعودسعد.
هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.
سنایی.
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.
انوری.
گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
ره بسامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد.
نظامی.
بر فدا کردن و سامان جستن
و آنگهی بی سر و سامان رفتن.
عطار.
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی (طیبات).
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی فقیر.
سعدی (بوستان).
فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد).
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور.
حافظ.
|| شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامه ٔ منیری):
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد.
ناصرخسرو.
ز سامان بسامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر.
نظامی.
گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند.
قاآنی.
|| چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته:
من یکی شاعرم بسامانی
نز ملوک نژاد سامانی.
سوزنی.
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطه ٔ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116). || نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامه ٔ منیری) (صحاح الفرس). اندازه ٔ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامه ٔ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه:
بد و مهر یعقوب چندان فزود
که سامان او هیچ نتوان نمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش.
فردوسی.
زنی کاردان است و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
|| آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا).قرار. (شرفنامه ٔ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی):
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
|| قدرت و قوت. (برهان):
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد.
(قصص الانبیاء).
دوش از زحمت باد و ابر و مشغله ٔ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97).او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی).
آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست ؟
مولوی.
|| نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامه ٔ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس). || طرف و کنار و حد. (برهان):
دو سالار از هردو سامان به تنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص). || میسر، چنانکه هر گاه گویند «سامان شد» مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری). || سامیز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود. || عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری). || دولت و ثروت. (آنندراج). || نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوخته ٔ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191). || سبب. وسیله. راه:
نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق.
انوری.
دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء). || عاقبت. سرانجام:
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش.
ناصرخسرو.
|| درخور. (شرفنامه ٔمنیری).
- بسامان تر، نیکوتر. بهتر:
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت بسامان تر از وی بدار.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تراز غیبت است.
سعدی (بوستان).
- بسامان شدن، سر و سامان یافتن:
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.
مولوی.
- || نظم و ترتیب یافتن (امور):
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.
سعدی (بوستان).
- بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن:
عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسایی.
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد.
مسعودسعد.
- بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان).
گهی بردرد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی (طیبات).
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن:
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد.
معزی.
- سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب:
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
گوخلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی (طیبات).
- بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش:
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر وبی سامان را.
سعدی (بدایع).
آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
- نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
- امثال:
تا پریشان نشود کار بسامان نرسد.
سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی.
سر باشد سامان کم نیاید.
(ویس و رامین).

سامان. (اِخ) نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند. (برهان) (رشیدی). نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند. (آنندراج). نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی. (صحاح الفرس). سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین. رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود:
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود.

حل جدول

بی سر و سامان

بی برگ


سر و سامان

نوا، نظم و ترتیب

نوا

گویش مازندرانی

سامان سر

۲مزرعه ای در مشرق بالا جاده ۲از ارتفاعات بخش یانه سر واقع...

فرهنگ فارسی هوشیار

سر و سامان

‎ نظم و ترتیب آراستگی، اسباب و لوازم زندگی.


سر و سامان دادن

(مصدر) نظم و ترتیب دادن نظم و نسق ایجاد کردن بسامان کردن.


بی سر و سامان

(صفت) بی نظم بی ترتیب، بی خانمان، بی یار و یاور بیکس، بینوا فقیر، پریشان مشوش.

فرهنگ معین

سر و سامان

آراستگی، نظم و ترتیب، اسباب و لوازم زندگی. [خوانش: (سَ رُ) (اِمر.)]

فرهنگ عمید

سامان

اسباب خانه، لوازم زندگانی،
افزار کار،
باروبنۀ سفر،
کالا،
آراستگی و نظم: گهی بر درد بی‌درمان بگریم / گهی بر حال بی‌سامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲)،
[قدیمی] آرام‌وقرار: کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی: مجمع‌الفرس: سامان)،
[قدیمی] اندازه ‌و نشانه: میان بربسته بر شکل غلامان / همی‌شد ده به ده سامان به سامان (نظامی: مجمع‌الفرس: سامان)،
* سامان دادن: (مصدر متعدی) نظم و ترتیب دادن و آراستن، سروصورت دادن،
* سامان گرفتن: (مصدر لازم)
سامان یافتن، سروسامان یافتن،
نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن،
صاحب خانه و زندگانی شدن،

فارسی به ترکی

معادل ابجد

بی سر و سامان

430

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری