معنی بی سر و پا
لغت نامه دهخدا
بی سر و پا. [س َ رُ] (ص مرکب) (از: بی + سر + و + پا) فرومایه. نالایق. پست. (یادداشت مؤلف): و از این گروهی بی سر و پا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی).
ملیح تر شود آن زن فروش و گر نشود
همین که هست بس است این گدای بی سر و پا.
سوزنی.
نزهتگاه شیدایان و تفرج جای بی سروپایان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 116).
عارضش را بمثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد.
حافظ.
رجوع به سر شود. || از همه جهت بی نوا و بیچاره. (از ناظم الاطباء). مفلس و محتاج. (آنندراج). || درمانده. عاجز. ناتوان:
پیش تو گر بی سر و پا آمدیم
هم به امید تو خدا آمدیم.
نظامی.
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
|| سراسیمه. (هفت قلزم). پریشان حال. || بی انتها. لایتناهی ̍. مجهول. ناشناخته. و به مجاز، بی نظم و ترتیب:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی.
حافظ.
|| کنایه از بی نظام و بی اسلوب. (ناظم الاطباء). بی اسلوب و بی نظام و بی ربط. (آنندراج). بی انتظام. هرج و مرج.
- کاری بی سر و پا، که انجام آن دشوار و جمعو فراهم آوردن اجزاء آن سخت باشد. (یادداشت مؤلف).
|| سست. (ناظم الاطباء). گفتار و یا خبر بی سر و پا. (از یادداشت مؤلف). || نام مهره ای گرد و مدور. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
فرومایه، پست، دنی، ناتوان، عاجز. [خوانش: (سَ رُ) (ص مر.)]
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Trash, Hobo
فرهنگ فارسی هوشیار
نا لایق، پست، فرومایه
واژه پیشنهادی
رشه
معادل ابجد
281