معنی بی شمار

لغت نامه دهخدا

بی شمار

بی شمار. [ش ُ] (ص مرکب) (از: بی + شمار) آنکه شمرده نشود. (آنندراج). که به شماره درنیاید. بی حساب. بسیار. زیاده. بی مر. (ناظم الاطباء). نامعدود. لایعد. بی اندازه. بی عدد. لایحصی:
زهر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشتشان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
همه از پی سود بردم بکار
بدو داشتم لشکر بی شمار.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
یکی هدیه آراست بس بی شمار
همه یادگار ازدر شهریار.
فردوسی.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینه ٔ پیل بی شمار.
منوچهری.
این هنری خواجه ٔ جلیل چو دریاست
با هنر بی شمار و گوهر بی عد.
منوچهری.
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
منوچهری.
در آن بیشه ها مردم بی شمار
گیا خوردشان یا بر میوه دار.
اسدی.
مال بسیار و مردم بی شمار و عده ٔ تمام دهیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). چندین ستاره ٔ تابدار بی شمار حاصل گشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
مکر است بی شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و رها شدم.
ناصرخسرو.
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
گفتند باک ندارید و مترسید که بسیار لشکر بی شمار باشد. (قصص الانبیاء ص 147).
از بی شمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار.
سوزنی.
گر نه خرف شد خریف از چه تلف میکند
برشمر از دست باد سیم و زر بی شمار.
خاقانی.
عتابهای هجرتو بسیار است و حسابهای وصل تو بی شمار. (سندبادنامه ص 75).
خلقی بی شمار از لشکر خوارزم بر صحرای آن رزم بیجان گشته بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 405).
سپاهی داد قیصر بی شمارش
بزر چون زر مهیا کرد کارش.
نظامی.
مپرس از غصه های بی شمارم
مجو از جورهای روزگارم.
نظامی.
روضه گاهی چو صد نگار درو
سرو و شمشاد بی شمار درو.
نظامی.
بی طلب تو این طلبمان داده ای
بی شمار و عد عطا بنهاده ای.
مولوی.
بدریا در منافع بی شمار است
وگرخواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گر غصه ٔ روزگار گویم
بس قصه ٔ بی شمار گویم.
سعدی.
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد.
حافظ.
کتب بسیار و دفاین بی شمار و دواوین از انواع علوم و اصناف اشعار و فنون و اخبار بر طلبه و اهل علم وقف کرد. (تاریخ قم ص 6).و ضیاع بی شمار بی عد بر آن وقف کرد. (محاسن اصفهان ص 142).
غم بی حد و درد بی شمار و من فرد
یارب چه کنم که صبر نتوانم کرد.
مشتاق اصفهانی.
رجوع به شمار شود.


شمار

شمار. [ش ُ] (اِ) حساب. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن.
فرخی.
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
منوچهری.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.
ناصرخسرو.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم.
ناصرخسرو.
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی.
سوزنی.
حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.
خاقانی.
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است.
خاقانی.
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.
نظامی.
یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.
سعدی.
آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.
اوحدی.
- امثال:
شمارخانه با بازار راست نیاید. (یادداشت مؤلف):
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.
منوچهری.
- با کسی شمار داشتن، محاسبه و پرسش و حساب داشتن:
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
- شمار آوردن (اندرآوردن)، احتساب. (از المصادر زوزنی). شمردن. شمار کردن. حساب کردن:
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
- شمار بسر شدن، پایان یافتن حساب. تمام شدن حساب:
بوسه ٔ یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
فرخی.
- شمار چیزی از چیزی آمدن، بدست آمدن حساب چیزی:
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
- شمار چیزی را داشتن، حساب او را داشتن. عده و شماره ٔ آنرا در دست داشتن:
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
- شمار دادن، حساب دادن. حساب پس دادن:
که روزی زین شمرده روزگارت
ببایدداد ناچاره شماری.
ناصرخسرو.
- شمار گیتی، حساب اعمال در این جهان:
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان.
فرخی.
|| مؤاخذه. بازپرسی. بازخواست. جزا. (یادداشت مؤلف):
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده پی کاری.
رودکی.
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار.
فردوسی.
چنین خواندم از نامه ٔ کردگار
توانا خداوند داد و شمار.
فردوسی.
بتر زین چه باشد به گیتی شمار
که باشد کسی از کسی شرمسار.
(یوسف و زلیخا).
- شمارباریک کردن، مناقشه. (فرهنگ فارسی معین).
- فرا شمار کشیدن کسی را، مورد بازخواست و بازجویی قرار دادن وی را. حساب کشیدن از وی: بوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
|| روز قیامت. روز شمار. روز رستاخیز. (از یادداشت مؤلف). محاسبه ٔ روز قیامت:
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول صراطش گذار.
اسدی.
- روز شمار،روز حساب که روز قیامت باشد. (ناظم الاطباء). یوم الحساب. یوم المعاد. رستاخیز. رستخیز. روز محشر که در آن به حساب نیک و بد و اعمال مردمان رسند. (یادداشت مؤلف):
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار.
فردوسی.
آنکه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار.
فرخی.
رجوع به ماده ٔ روز شمار شود.
|| عده. (دهار) (یادداشت مؤلف). شماره. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). تعداد. (ناظم الاطباء). شماره. عد. (یادداشت مؤلف):
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار.
فردوسی.
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامورشهریار.
فردوسی.
همان اسب و اشتر دو ره ده هزار
نویسنده بنوشت آنرا شمار.
فردوسی.
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هرچه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند، هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان).
ز ریگ ار فزون مر شما را شمار
ز خون تان برم تا بخارا بخار.
اسدی.
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب.
ادیب صابر.
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت.
خاقانی.
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری.
نظامی.
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش.
جامی.
|| شمردگی. محاسبه. (ناظم الاطباء). آمار. آمارگیری. شمارش. اسم مصدر شمردن. (یادداشت مؤلف):
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
رودکی.
دیدم شمار بوسه ندیدم همی بچشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد.
فرخی.
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی بمثل قطره ٔ باران شمری.
فرخی.
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست.
فرخی.
امیر گفت... گوسفندان خاص ما... که از هرات آورده اند وی را باید داد... و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فایده ای تمام باشد. (تاریخ بیهقی).
گهر دادش و چیز و چندین ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج.
اسدی.
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
به هنگام شمارت عالم کون
به زیر فکر همچون یک سپندان.
ناصرخسرو.
نبید است و نادانی اصل بلایی
که مرد مهندس ندارد شمارش.
ناصرخسرو.
گنج دولت می شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم.
خاقانی.
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار.
نظامی.
محاسبه، با کسی شمار کردن. (المصادر زوزنی).
- از شمار افکندن، الغاء. (سراج اللغه) (منتهی الارب). به حساب نیاوردن. حذف کردن از صورت و لیست.
- از شمار افکنده، ملغی. (صراح اللغه). بحساب نیامده.
- اندر شمار رسیدن، به شمار آمدن. شمرده شدن. امکان شمارش داشتن:
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست.
خاقانی.
- با روزگار کسی را در (اندر) شمار کردن، کسی رابه محاسبه سرگرم کردن. کنایه از مرگ او را نزدیک کردن. (یادداشت مؤلف):
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد.
فرخی.
- به شمار آوردن، محسوب داشتن. به حساب آوردن. شمردن. جزء جمع گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- به شمار برآمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد.
خاقانی.
- به شمار رفتن، به حساب آمدن.محسوب شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- خواجه شمار، که درعداد خواجگان شمرده شود. همچون خواجگان. که همانند خواجگان باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ خواجه شمار شود.
- در شمار آمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمارآید.
سعدی.
- || محدود بودن. متناهی بودن. (یادداشت مؤلف):
هر آن چیز کآید همی در شمار
سزد گر نخواهی ورا پایدار.
فردوسی.
- || پذیرفته شدن. مقبول افتادن. مورد قبول آمدن:
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.
نظامی.
- در شماربودن، به حساب آمدن. در شمار آمدن. اهمیت داده شدن:
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار.
فردوسی.
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیکهای او بر تو در شمار نیست.
مسعودسعد.
عدل تو سایه ای است که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن او نیست در شمار.
انوری.
چو گویم بوسه ای گویی که فردا
که را فردای گیتی در شمار است.
انوری.
- سرهنگ شمار، در عداد سرهنگان: این بوالعریان مردی عیار بوداز سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
- شمار به دست چپ کردن، کنایه از شمارر صدها و هزاران، چرا که در حساب عقد انامل مآت و الوف به دست چپ کنند و شمار آحاد و عشرات به دست رراست نمایند. (آنندراج) (غیاث).
- شمار ساختن بدست چپ، شمردن بدست چپ، یعنی شمردن به صدها و هزاران:
فضائلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آنرا شمار می سازد.
خاقانی.
|| عدد. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (دهار): از این حروف برجها را علامت کنند و این علامتها هم از شمار ستده است... و این مقدار کفایت کند از حدیث شمار آن کس را که مدخل همی خواهد. (التفهیم ص 55). باب دوم در شمار. و از بهر آنک حکمهای هندسه و خاصه اندر نجوم به شمار بکار برند، خواهیم دیدکه عددها را صفت کنیم. (التفهیم ص 33).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
فردوسی.
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هرچه شمار است جمله زیر هزار است.
ناصرخسرو.
تا واحد است اصل شمار و نه ازشمار
دوران بیشمار بشادی همی شمر.
انوری.
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
و اعدای ملک جاه تو تا حشر باد خوار.
خاقانی.
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
|| علم حساب: شمار چیست ؟ بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما بجمله کردن اما بپراکندن. (التفهیم). دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). حسنک حشمت گرفته است و شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). || اندازه. حد. (ناظم الاطباء):
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذرکرد از چند و چون.
فردوسی.
- فزون (افزون) از شمار، بی حد. بی حصر. بی شمار. (یادداشت مؤلف):
دگر آنکه گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تخت است و پیل و سوار.
فردوسی.
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندان که آید بکار.
فردوسی.
ز اسب و ز اشتر فزون از شمار
همه فرش و دینار کردندبار.
فردوسی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بی شمار، بی حد و اندازه.بی حساب. (از ناظم الاطباء). خارج از اندازه ٔ شمارش ومحاسبه. بسیار زیاد:
بی شمارستی مال و خدم و ملکم
گرنه بیمم همه از روز شمارستی.
ناصرخسرو.
|| نمره. (فرهنگ فارسی معین). || شماره. گروه. جماعت. عده ٔ بسیار. جماعت کثیر. بسیار و متعدد و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: انجم شمار و لشکر مورشمار. (ناظم الاطباء).
- لشکر مورشمار، لشکر بسیار مانند مور. (ناظم الاطباء).
|| عددی که معادل ده میلیون باشد. || عدد برابر. || شبه. نظیر. مثل. مانند. (ناظم الاطباء). شبیه.نظیر. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). شبیه. مانند. (فرهنگ جهانگیری):
جانها شمار ذره معلق همی زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا.
مولوی (از جهانگیری).
|| جنس. نوع. گونه. قبیل. گروه. دسته. عداد. قسم. ترتیب. (یادداشت مؤلف).
- از این (از آن یا از یک) شمار، از این قبیل. از آن جنس. از یک جنس:
نه من زآن شمارم که از هر کسی
سخنها همی راند خواهم بسی.
فردوسی.
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
فردوسی.
ز کشمیر و از کابل و قندهار
روارو سوی سند هم زین شمار.
فردوسی.
مبرمی شرط شاعری است ولیک
بنده را زآن شمار نشمارد.
انوری.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل.
سوزنی.
- از شمار، از قبیل. از جنس: او از شمار دوستان من است. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت شاگرد کاین یک تن است
چنان دان که مرغ از شمار من است.
فردوسی.
کنامم نشست آمد و مرغ یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار.
فردوسی.
وگر به کنجی یک پاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته ست ناگرفته مدان.
فرخی.
گشاده شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر.
عنصری.
هر کس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). طبیبان آنرا ذکاءالحسن گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنایی.
- || به حساب. به زعم. به گمان. از نظر:
از شمار تو... س طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
- از هر شمار، از هرنوع. از هر قبیل. از هر جنس. از هر جهت:
ز دیبا بیاراست مهدی ز زر
به مهد اندر از هر شماری گهر.
فردوسی.
سیه شد بسی کاغذ از هر شمار
نوشته نشدهم به فرجام کار.
فردوسی.
آبرویی کآن شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار.
فرخی.
دلم او همی خواست او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری.
فرخی.
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری.
نظامی.
- در شمار چیزی (کسی)، در عداد آن. در حساب آن. در سلک آن. جزء آن. در زمره و در ردیف آن. ازجمع آن: او در شمار نیکان است، یعنی در عداد آنان است. از آنان است. (یادداشت مؤلف):
هرکه مرد است از جهان دل با علی دارد مگر
تو که با مردان نباشی در شمار ناصبی.
ناصرخسرو.
در شمار عدوت هرچه غم است
هرچه شادیست در شمار تو باد.
مسعودسعد.
بی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر.
حافظ.
|| حساب. پنداشت. فرض.تقدیر. جهت. قیاس. تصور. (یادداشت مؤلف).
- به هر (به همه) شمار، به هر حساب. به هر جهت. از هر جهت. به هر فرض وتقدیر:
به هر شمار قدرخان از او فزونتر بود
درین سخن نه همانا که کس بود بگمان.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هر دل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی به همه روی و شمار.
فرخی.
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه و عز فضل بباید به هر شمار.
فرخی.
|| دین. (یادداشت مؤلف). || حقیقت. قانون. قاعده. رسم. (یادداشت مؤلف):
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری.
نظامی.
|| اماره. امار. اداره. (یادداشت مؤلف). || درک چگونگی امور با حساب ستارگان. ستاره بینی:
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی.
چو زین مایه دانش نشاید به بر
چه باید شمار ستاره شمر.
فردوسی.
- شمار سپهر (آسمانی)، محاسبه ٔ نجومی کردن درباره ٔ سعد و نحس امور و وقایع:
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
فردوسی.
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود با داد و مهر.
فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی.
(ویس و رامین).
- شمار سپهر گرفتن (برگرفتن)، به محاسبه ٔ نجومی پرداختن برای دریافت سعد و نحس امور و وقایع. بررسی محاسبات فلکی برای درک مساعد یا نامساعد بودن گردش نجوم انجام امری را:
دبیرست و بادانش و هوشمند
بگیرد شمار سپهر بلند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
گرفتند هر یک شمار سپهر
که دارد بدان کودک خرد مهر.
فردوسی.
|| محبت. دوستی. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهربانی. (ناظم الاطباء). || زخم کاری که امید زیستن در آن نباشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). || معامله. سروکار. اشتغال. نسبت. رابطه. پیوند. (یادداشت مؤلف):
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
ای دل خاقانی از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد.
خاقانی.
|| (نف مرخم) شمارنده. تعدادکننده. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است مخفف شمارنده و همیشه بصورت مرکب استعمال شود: اخترشمار، انجم شمار، ثانیه شمار، دقیقه شمار، ساعت شمار، قدم شمار، روزشمار، سال شمار، ماه شمار.
- مردم شمار، مردم شناس:
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم شمار.
فردوسی.
رجوع به هر یک از ترکیبات در جای خود شود.

شمار. [ش ِ] (اِ) نام درختی است کوتاه و بسیار سخت که پیشه وران از آن دسته ٔ افزار و دست افزار سازند. (برهان). || انیسون. (یادداشت مؤلف).

شمار. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) رازیانه (لغت مصری است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رازیانج. رازیانه. شمر. (یادداشت مؤلف). رازیانه که بادیان باشد. (از برهان). رجوع به رازیانه شود.


قدم شمار

قدم شمار.[ق َ دَ ش ُ] (نف مرکب) گام شمار. گام سنج. راه سنج.


ماه شمار

ماه شمار. [ش ِ / ش ُ] (نف مرکب) شمارنده ٔ ماه. نشان دهنده ٔ ماههای سال: عقربک ماه شمار (در ساعت).


ملخ شمار

ملخ شمار. [م َ ل َ ش ُ](ص مرکب) بی حد و بی حساب و بی شمار.(ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

بی شمار

بسیار، بی‌اندازه، بی‌حساب، بی‌مر،


شمار

عدد،
حساب،
نمره،
حد و اندازه،

حل جدول

بی شمار

متعدد

بیمر

بیمر، متعدد


شمار

عدد، حد و اندازه

معادل فارسی تیراژ

فارسی به انگلیسی

بی‌ شمار

Incalculable, Indefinite, Innumerable, Lakh, Legion, Multitudinous, Numberless, Uncountable, Uncounted, Unnumbered, Untold


شمار

Age _, Multitude, Number, Quantity

واژه پیشنهادی

بی شمار

فراوان

فرهنگ معین

شمار

حساب، حد، اندازه، عدد، نمره. [خوانش: (شُ) [په.] (اِ.)]

فارسی به عربی

شمار

احصاء

فرهنگ فارسی هوشیار

شمار

حساب

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ثانیه شمار

دومک شمار

مترادف و متضاد زبان فارسی

شمار

رقم، عدد، نمره، اندازه، حد، شماره، عداد، حساب، آمار، تعداد

معادل ابجد

بی شمار

553

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری