معنی بی عیب
لغت نامه دهخدا
بی عیب. [ع َ / ع ِ] (ص مرکب) (از: بی + عیب) بی نقص. (آنندراج). سلام. سلیم. سالم. بی آهو. درست. بری. (یادداشت مؤلف):
بپرسید دیگر که بی عیب کیست
نکوهیدن آزادگان را ز چیست.
فردوسی.
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن.
فرخی.
کرا بداد هنر نیز عیب داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سربسر هنری.
عنصری.
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
پندی بمزه چو قند بشنو
بی عیب چو باره ٔ سمرقند.
ناصرخسرو.
پاک و بی عیب خدایی که قدیر است و عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار.
سعدی.
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.
سعدی.
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست ؟
حافظ.
معشوقه ٔبی عیب مجوی. (شیخ ابوسعید ابوالخیر از اسرارالتوحید). و رجوع به عیب شود.
- بی عیب و علت، بی نقص. سالم.
- بی عیب و نقص، بی نقص و کاستی. رجوع به عیب شود.
فرهنگ عمید
بینقص، بیآفت، بیضرر،
حل جدول
سره
فارسی به انگلیسی
Flawless, Immaculate, Irreproachable, Sound, Perfect, Perfection, Pure, Spotless, Unexceptionable, Watertight, Whole
فارسی به ترکی
kusursuz
فارسی به عربی
بدون بقع، سلیم، صوت، کامل، لا عیب فیه، مثالی
فرهنگ فارسی هوشیار
سالم، درست، سلیم
فارسی به ایتالیایی
illeso
فارسی به آلمانی
Dröhnen, Einwandfrei, Gehörig, Geräusch (n), Gesund (m), Klingen
معادل ابجد
94