معنی بی غش
لغت نامه دهخدا
بی غش. [غ ِش ش / غ َش ش / غ ِ / غ َ] (ص مرکب) (از: بی +غش) خالص. پاک. دور از آلودگی و زوائد:
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش ّ و دینش بی فتن.
منوچهری.
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
گر بکاشانه ٔ رندان قدمی خواهد زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
شراب بی غش و ساقی ّ خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
رجوع به غش شود.
- بی غش و غل، خالص.
- || صادق. (آنندراج). بدون تزویر. بدون نفاق و ریا و مکر. (ناظم الاطباء):
چونکه داور بود او داور بی غل و غش است
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست.
فرخی.
رجوع به غل و غش شود.
حل جدول
ناب، خالص
فارسی به انگلیسی
Bona Fide, Fine, High-Grade, Pure
فرهنگ فارسی هوشیار
خالص، پاک
معادل ابجد
1312