معنی بی قراری

لغت نامه دهخدا

بی قراری

بی قراری. [ق َ] (حامص مرکب) بی ثباتی. حالت و کیفیت بی قرار. ناپایداری. (از ناظم الاطباء). مقابل ثبات و سکون. || بی آرامی و قَلَق و وحشت و اضطراب. (ناظم الاطباء). تململ. برم. تبعص. تبعصص. ضجر. بی طاقتی. بی تابی. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب): جواظ، ضجر، اجنثان، بی خوابی و بی قراری. (منتهی الارب). ناشکیبایی. بی صبری: پس اگر بی قراری و حرارت بر حال خویش باشد یا زیادت می شودبباید دانست که ماده قویست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
کردند ز روی بی قراری
بر خود بهزار گونه زاری.
نظامی.
ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری.
نظامی.
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری.
سعدی.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بی قراری غنود.
سعدی.
شب از بی قراری نیارست خفت
برو پارسائی گذر کرد و گفت.
سعدی.

حل جدول

بی قراری

اضطراب، دلواپسی، دلهره، تب، نا آرامی

تپ

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بی قراری

بی تابی

کلمات بیگانه به فارسی

بی قراری

بی تابی

فارسی به انگلیسی

بی‌ قراری‌

Fidget, Flush, Fussiness, Impatience, Inquietude, Itch, Restiveness, Restlessness, Uneasiness, Unrest, Writhe

فارسی به عربی

بی قراری

ازعاج، ململه

گویش مازندرانی

بی قراری

بی تابی

فرهنگ فارسی هوشیار

بی قراری

خسته دلی بی هالی تلواسه بی تابی نا پاک

واژه پیشنهادی

بی‌ قراری

تپ

ناآرامی-

قلق شدن

معادل ابجد

بی قراری

523

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری