معنی بی مزه

لغت نامه دهخدا

بی مزه

بی مزه. [م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ] (ص مرکب) دارای طعم نامطبوع. بدطعم. بی طعم. ناگوارد. (ناظم الاطباء). نامطبوع. (یادداشت مؤلف). کریه. ناخوش آیند. نفرت آور. بی طعم:
ورا ازتن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه.
فردوسی.
عالم جسمی اگر از ملک اوست
ملکی بس بی مزه و بی بقاست.
ناصرخسرو.
آنرا طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی نیروی شجاعت نیز.... (نوروزنامه).
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
- بی مزه شدن، نامطبوع و کریه شدن. ناخوش آیند شدن:
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی مزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال.
سنائی.
- بی مزه کردن زندگانی کسی را، عیش او را منغص کردن. (یادداشت مؤلف).
|| تفه. که مزه ندارد یا مزه ناتمام دارد. نه شور و نه تلخ و نه شیرین و نه غیره. مسیخ. شیت. شیت و لیوه. ویر.صلف. امسخ. عدیم الطعم. مسیخ الطعم. وشیل. ویشیل (بلهجه ٔ طبری). (یادداشت مؤلف). بی طعم. (ناظم الاطباء). رجوع به شیت در این معنی شود.

حل جدول

بی مزه

فاقد طعم و مزه

فارسی به انگلیسی

بی‌ مزه‌

Bland, Flat, Flavorless, Insipid, Namby-Pamby, Pap, Tame, Tasteless, Trite, Vapid, Washy

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

بی مزه

عدیم الطعم، عدیم العاطفه

فارسی به آلمانی

بی مزه

Fade, Flau, Geschmacklos, Seicht, Hängematte (f)

معادل ابجد

بی مزه

64

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری