معنی بی مغز
لغت نامه دهخدا
بی مغز. [م َ] (ص مرکب) (از: بی + مغز) که مغز ندارد. پوک. پوچ. (آنندراج). میان تهی. کاواک:
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
سر میفراز تا کله داران
سرت بی مغز چون کله نکنند.
خاقانی.
آدمی را زبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیارلاف.
سعدی.
کس از سربزرگی نباشدبچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
- امثال:
پسته ٔ بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مغز شود.
|| کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان). کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا). مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء). پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج). سبک. (رشیدی). بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق.آنکه بی اندیشه ٔ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف):
به بد کردن بنده خامش بود
چنان دان که بی مغز و بیهش بود.
فردوسی.
بچربی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پرباد کرد.
فردوسی.
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز و بی دستگاه.
فردوسی.
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست
چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند.
ناصرخسرو.
نه مکانست سخن را سر بی مغزش
نه مقرست خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه ٔ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
- بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایه ٔ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج). فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء).
- سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل:
ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود.
سعدی.
- سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت طوس ای یل شوربخت
چه گویی سخنهای بی مغز و سخت.
فردوسی.
حل جدول
کاوک
فارسی به انگلیسی
Brainless
فارسی به عربی
فارغ
معادل ابجد
1059