معنی بی منت می، موج سودا

حل جدول

بی منت می ، موج سودا

آلبومی از سینا سرلک


بی منت می، موج سودا

آلبومی از سینا سرلک

لغت نامه دهخدا

منت

منت. [م ِن ْ ن َ] (ع اِمص، اِ) منه. شماره ٔ احسان و نیکوییهایی که درباره ٔکسی کرده و بار نعمت بر آن کس نهاده و وی را مرهون احسان خود دانسته. (ناظم الاطباء). نکویی و احسان کردن با کسی و در صراح نوشته که منت نعمت دادن و بیان کردن نیکی خویش بر کسی و در بعض کتب نوشته که شمار کردن منعم نعمتهای خود را بر نعمت داده شده و بار نعمت بر کسی نهاده مرهون احسان خود داشتن و معترف شدن منعم علیه به نعمتهای منعم. (غیاث) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که منت ممنون شدن و ممنون کردن، و خشک و سرشار از صفات اوست و با لفظ داشتن و برداشتن و نهادن وکشیدن و بردن و گرفتن و تراویدن و پذیرفتن و نشستن مستعمل. (آنندراج). سپاس نهادن. نیکی خویش را بر کسی شمردن. سپاس که عطابخش نهد عطا یافته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مِنّه شود:
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زائرش از منت باری است.
فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 2).
شکر و منت خدای را کآخر
آن همه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 629).
وآنگه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را.
ناصرخسرو.
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم.
ناصرخسرو.
نه منت هیچ ناسزایی
مالیده کند به زیر بارم.
ناصرخسرو.
منت خدای را که نکرده ست منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش.
ناصرخسرو.
اما آنچه به هدیه بود قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آن قدر بیش نستاند... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 727).
منت تو گردن من بنده را
سخت به یکبار گرانبار کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 596).
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت.
مسعودسعد.
منت خدای را که به تیر خدایگان
من بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
منت خدای را که همی بینمت به کام
در خانه ٔ سعادت و بر مسند ثنا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 26).
منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب.
امیرمعزی (ایضاً ص 68).
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقور است.
امیرمعزی (ایضاً ص 113).
داده لب و خال او را بی خدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بی منت روز و شب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 39).
خاصه از جودتو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن.
سنائی (دیوان ایضاًص 285).
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. (کلیله و دمنه). و آدمیان را به فضل و منت خویش... از دیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). [ماهیان] منت ها قبول کردند. (کلیله و دمنه).
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقه ٔ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 86).
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست.
انوری (ایضاًص 89).
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار.
انوری (ایضاً ص 159).
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار.
انوری (ایضاً ص 176).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 304).
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.
خاقانی.
من که خاقانیم به منت شاه
پشت خم کرده ام ز بار عطا.
خاقانی.
منت و فضل کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان.
خاقانی.
سپاس و منت از ایزدتعالی کنی. (سندبادنامه ص 8).
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین.
نظامی.
منت خدای را که جهان در پناه ماست
سجده گه ملوک زمین بارگاه ماست.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446).
کآنچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی.
عطار.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است. (گلستان).
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی (گلستان).
به نان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق.
سعدی (گلستان).
پس ای مرد پوینده بر راه راست
ترا نیست منت خداوند راست.
سعدی (بوستان).
او را غریق منت خود داند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 87).
چون تو قاضی شدی مریدان دزد
حرفها رفت و نیست منت و مزد.
اوحدی.
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه ٔ حیوان مرا.
ابن یمین.
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب.
ابن یمین.
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله بازرهان.
عبید زاکانی.
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر
که یک جو منت دونان دوصد من زر نمی ارزد.
حافظ.
دشمن به قصد حافظ اگردم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
حافظ.
زیر بار منت احسان نمی ماند کریم
رنگ می گیرد گل از باد صبا بو می دهد.
وحید قزوینی.
گیاه خشکسال دشت فقرم
ز ابر جود منت می تراود.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
- بخشنده ٔ بی منت، خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منت افکندن، منت نهادن. (آنندراج):
چه منت است که بر گردن زمین و زمان
طلوع رایت و رای خدایگان افکند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت برداشتن، تحمل منت کردن:
کلیم از ضعف، منت از مسیحا برنمی دارد
به کنج بی کسی بهتر که بگذاریم بیمارش.
کلیم (از آنندراج).
- منت بردن، تحمل منت. منت پذیرفتن. منت کشیدن. مرهون لطف و احسان کسی بودن. نیکی و نعمت کسی راپذیرفتن و سپاسگزار وی بودن:
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار.
خاقانی.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کآنکه ز عمر است یادگار تو گم شد.
خاقانی.
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.
سعدی (گلستان).
بوسه که خورده ست از دهان چو خضرش
کز لب او منت عظیم نبرده ست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- منت بی منتها، احسان بی پایان. نیکویی بی کران:
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.
خاقانی.
- منت پذیر، منت پذیرنده. آنکه نعمت و احسان دیگری را بپذیرد و خود را رهین منت وی داند:
تو مردمی کنی وز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی.
سوزنی.
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
از آن بیش کاردکسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر.
نظامی.
کو کسی کز خاک برگیرد مرا
تا به جان گردم از او منت پذیر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 349).
انعام کن به گوشه ٔ چشم ارادتی
تا بنده ٔ تو باشم و منت پذیر تو.
سعدی.
منت پذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی.
سعدی.
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه ٔ خنجرگذارمت.
حافظ.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- منت پذیرفتن، منت بردن. احسان و نعمت کسی را قبول کردن و سپاسگزار او بودن:
ای به جایی کآسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 38).
از تو منت بپذیرم که ملک وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا.
خاقانی.
پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی بود بپذیرفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 252). چه کنی دوستی آنکه چون او را ستایش کنی منت نپذیرد و اگر بنکوهی از آن باک ندارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 73). چندانکه بخشد و بخشاید از او منت نپذیرند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181).
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست.
سعدی.
رجوع به ترکیب قبل و ترکیب منت بردن شود.
- منت دار، ممنون و بسته ٔ نیکویی و احسان. (ناظم الاطباء): اگر بدو دهی مقصود تو برآید، بط منت دار گشت و عشوه ٔ آن نبات چون شکر بخورد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 58).
- || منت نهنده. (آنندراج). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داری، حالت و چگونگی منت دار. سپاسداری. سپاسگزاری. ممنونیت. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت داشت، منت داشتن. قبول منت: هرچه از اعتاب نبویه در باب اولیا و صنایع دولت خویش فرمایند... همه به شکر و منت داشت مقابل باشد. (عتبهالکتبه). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داشتن، مرهون احسان کسی بودن و احسان وی را پذیرفتن. (ناظم الاطباء): واجب کند... که روزی ده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 9).
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
پس بگفتش ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 12).
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را ومحمود از او منتها داشت. (چهارمقاله ص 81). سلطان محمود از خواجه منتها داشت. (چهارمقاله ص 78). منت داردهزار خروار. (سندبادنامه ص 15).
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری اش به فن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 323).
اگر بر صورت حالت مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. (گلستان). منت بدار از او که به خدمت بداشتت. (گلستان).
هرکه را بینی به گیتی روزی خود می خورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن
پس تو را منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن.
ابن یمین.
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده همه از سر بصارت کرد.
حافظ (از آنندراج).
منتی داشت چو بر کشته ٔ خود هر خوبی
آصفی کشته ٔ خوبان شد و منتها داشت.
آصفی (از آنندراج).
- || منت نهادن:
کرم کنند و ندارند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش.
سعدی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت دانستن، منت پذیرفتن. منت شمردن: لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند. (گلستان). رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شمردن، منت پذیرفتن. منت دانستن: ادب دهم قبول نصیحت است باید که اگر صاحب، وی را نصیحت کندمنت شمرد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 343). رجوع به ترکیب منت پذیرفتن و منت دانستن شود.
- منت شناختن، منت دانستن.منت شمردن. منت پذیرفتن:
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شناس، احسان شناس. (آنندراج). وفادار و حق شناس. (ناظم الاطباء).
- منت کردن، احسان کردن. (ناظم الاطباء).
- منت کش، منت کشنده. تحمل کننده ٔ منت. بردوش کشنده ٔ منت:
افضل گله گو نشد نکو شد که نشد
لب بیهده جو نشد نکو شد که نشد
منت کش چرخ می شدی آخرکار
کار تو نکو نشد نکو شد که نشد.
افضل الدین کاشانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || در تداول عامه، آنکه با دیگری قهر است، ولی با انگیختن وسایلی و تحمل شدائدی می کوشد دوباره با وی آشتی کند. آنکه با دیگری دوستی خود را بریده، ولی خواهان برقراری مجدد دوستی است.
- منت کشی، حالت و چگونگی منت کش. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت کشیدن، منت بردن:
ولی آن مزد طاعت یا شفاعت
چه منت از تو می باید کشیدن.
ناصرخسرو.
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی 32).
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم زآن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
منتی می کشم از مردم نادان که مپرس.
حافظ.
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرواز کشیدی.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت بردن شود.
- منت گذاشتن، منت نهادن. (ناظم الاطباء):
غمی بردارم از دل ارچه برمی داری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت گرفتن،منت پذیرفتن:
دانی چه موجب است که فرزند از پدر
منت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا
یعنی در این جهان که محل حوادث است
در محنت وجود تو افکنده ای مرا.
ابن یمین.
سخنور ز بیگانه منت نگیرد
بود آب از خویش تیغ زبان را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت نهادن، شماره ٔ احسان و نیکویی هایی را کردن. (ناظم الاطباء). کسی را مرهون نعمت خودساختن و نیکیها را برشمردن. تطول. طَول. تَحَمﱡد. امتنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چنین گفت این هدیه او رادهم
وز آن منتی نیز بر سر نهم.
فردوسی.
احسان نماید و ننهد منت
منت نهد هر آنکه نمود احسان.
فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 2).
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر وی منت نهادی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 177). لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685).
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور.
ناصرخسرو.
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشدو ندهد مهلت و نپیچد کار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 47).
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی.
سوزنی.
غرض کمتر از اشاعت این معانی نه تملق نمودن و منت نهادن است بل که... (منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 169). مردم بر سه طبقه اند: اول آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار هدایت، پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقه ٔ دوم آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار عنایت، پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقه ٔ سوم آن قومند که خدا برایشان منت نهاد به کفایت، پس ایشان معصومند از خواطر فاسد. (تذکره الاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج 2 ص 234). اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهاد. (اخلاق ناصری).
بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش برجان نهم.
مولوی.
حسن را بر دیده ٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد.
فخرالدین عراقی.
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه چو ملک خود آباد می کنی.
سعدی.
به بخشیدن خون اوبر بنده منت نهند. (گلستان سعدی).
منت منه که خدمت سلطان همی کنی.
سعدی (گلستان).
روزی هر کس برساند بسی
منت روزی ننهد بر کسی.
امیرخسرو (از آنندراج).
بده و منت منه. (منسوب به اسکندر از تاریخ گزیده). حق تعالی به جنسیت نفس رسول علیه الصلوه و السلامه بر امت منت نهاد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133). بعضی از متصوفه چون وجود وسایط را سبب تخلق به صفت عفو بینند بر ایشان منت ننهند، بلکه منت پذیرند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 358).
هرکه منت نهد سخیش مخوان
گر نهد کاسه ٔ فلک بر خوان.
مکتبی.
غمی بردارم از دل ارچه برمیداری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- || (اصطلاح نجوم) اگر کوکبی اندر هبوط خویش باشد یا به چاهی و خاصه اندر آن برجها که او را اندر آن بهره نیست، همچنان بود چون بازداشته اندر مطبق. چون کوکبی بر او پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است یا مزاعم او باشد، دستش گرفته دارد و او را از آن بلا فریاد رسانیده دارد. و منت نهادن این است و او را منعم خوانند تا آنگه که او را همچنان حال پیش آید و آن کوکب نخستین بدو پیوندد و منت بر او نهد و مکافات این است. (التفهیم، ص 488).
- منت نهنده، آنکه نیکوییهای بسیار می کند و ممنون می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه منت نهد. آنکه نیکیهای خود را برشمارد:
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.
مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت نهی، منت نهادن:
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.
مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- امثال:
از برای یک شکم منت دو کس نکشند. (امثال و حکم ص 105).

منت. [م ُن ْ ن َ] (ع اِمص، اِ) مُنَّه. قوت و توانایی:
در ره شرع و فرض و سنت خویش
مِنت حق شمر نه مُنت خویش.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 77).
رجوع به مُنَّه شود.

منت. [م َ] (ع اِ) به اسپانیائی «مانتو». ج، مُنوت. مانتو. و نیز به اسپانیائی «مانتا». روپوش تختخواب (روتختی) لباس کرکی با موهای بلند. «مانتا دو کاما» پوششی که بر روی اسبان نهند. و در غرناطه: منتات للخیل. (از دزی ج 2 ص 617).


موج موج

موج موج. [م َ م َ / م ُ م ُ] (ق مرکب) موجها و کوهه های آب پیاپی. (ناظم الاطباء). خیزابه های پی درپی. خیزابها که یکی پس از دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار پیاپی و پرآشوب. آب با نره های بسیار. آب با ستونه های بسیار. آب با نوردهای بسیار. آب با شترک های بسیار. با اشترک های بسیار:
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
وگر بیند از دردر او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج.
نظامی.
نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می رفت خون موج موج.
نظامی.
و رجوع به موج شود.


سودا

سودا. [س َ] (ع ص) سیاه. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- سودا بر سر زدن، مرادف زیر کردن سیاهی. (آنندراج):
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به سوداء شود. || (اِ) خرید و فروخت. (غیاث اللغات). خرید و فروخت که دو کس با هم کنند و این ترکی است. (آنندراج). تجارت. بیع و شری. (یادداشت بخط مؤلف). معامله. داد و ستد. تبدیل. تعویض. (یادداشت بخط مؤلف):
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
عطار.
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان.
مولوی.
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
حافظ.
به دکان من آمدند و پرسیدند چه مقدار سودا کرده ای. (انیس الطالبین ص 137).
- سودای ترکانه کردن، کنایه از معامله ٔ بی تکلف کردن. (آنندراج).
- سودا بر هم خوردن، بهم خوردن معامله است. (از آنندراج):
متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم
پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- سودا بر هم زدن، کنایه از معامله بهم زدن. (آنندراج):
رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن
میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
- سودا بریدن، کنایه از معامله را بهم زدن:
ما را ز نفع و سود تو سودابریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی است و این مجاز است، چرا که بسبب کثرت خلط سودا جنون پیدا میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج):
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا.
مسعودسعد.
با واقعه ٔ عشقم و با حادثه ٔ هجر
در عشوه ٔ وسواسم و در قبضه ٔ سودا.
مسعودسعد.
و هرگاه که جگر گرمتر کفک او بیشتر باشد و گرمتر، آنرا صفراء سوخته گویند و اگر بغایت سوختگی رسد سودا گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سودا دو گونه است: طبیعی و ناطبیعی. اما طبیعی درد خون است و بدین سبب سطبرتر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک و رنگ او سیاه است و مزه ٔ او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فراز هم کشیدگی و... (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
سودا برد بنفشه وشکر چرا مرا
زآن شکر و بنفشه بسودا رسیده کار.
خاقانی.
گر بدل آزاد بودمی چه غمستی
عقده ٔ سودا گشودمی چه غمستی.
خاقانی.
دماغش را چنان سودا گرفته ست
کز آن سودا ره صحرا گرفته ست.
نظامی.
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
صبرم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی.
|| دیوانگی: اگر صبر نکنم باری سوداو ناشکیبائی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی). از بهر خنده ٔ آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندیدی در من نخندیدی. (قابوسنامه).
فضل تو چیست بنگر بر سرت
از سر هوس برون کن و سودا را.
ناصرخسرو.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هرچه گفتم از سوداست.
مسعودسعد.
- سودای صفرایی، باشد که نوعی از صفرا بسوزد وسطبر شود و سیاه آنرا سودای صفرایی گویند. سیاه باشد و روشن قرمز و ترش و مگس گرد آن نگردد و زمین را بجوشد و هر جا که بگذرد بسوزد و بخراشد، طبیبان آنرا سودای صفرایی گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| اندیشه. خیال. فکر. هوس. میل. محبت شدید:
برون برد از چشم سودای خواب
درآورد در دل هوای سفر.
لوکری.
خواجه احمد حسن گفت: این چه سوداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
دو سودا در یکی سر برنتابد
یکی دل با دو دلبر برنتابد.
ناصرخسرو.
فرمود: یا عزیز تو را با این سودا چکار؟ چنین مگو که نامت از دیوان پیغمبران محو کنم. (قصص الانبیاء ص 184).
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا بجان پند تو گیرند همه پرعبران.
سنایی.
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
به جان حاسدت آورده اندوه و تعب غوغا.
سوزنی.
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود بحقیقت مآثر سودا.
سوزنی.
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
خاقانی.
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان.
خاقانی.
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت.
نظامی.
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت.
نظامی.
غرق دریا تشنه میمیرم مدام
این چه سودائی است این سودا خوش است.
عطار.
یکی را خری درگل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی.
ز سودا که این پوشم و آن خورم
نپرداختم تا غم دین خورم.
سعدی.
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی.
حافظ.
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی.
حافظ.
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری.
حافظ.
علم بهر کمال باید خواند
نه بسودای مال باید خواند.
اوحدی.
|| (ص) بیهوده. باطل:
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچه جز دریا بود سودا بود.
عطار.
- امثال:
آه نداشت که با ناله سودا کند.
از سودای نقد بوی مشک می آید.
خوشی بخوشی سودا برضا.
سودا چنان خوشست که یکجا کند کسی.
سودای اول محمود است. (جامع التمثیل).
سودای خام پختن.
هر سری را سودایی است، هر سری دارد در این بازار سودای دگر.
یک سر است و هزار سودا؛ یکدل دارد و هزار دلبر.
|| (اِ) گاهی به معنی عشق آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). میانه ٔ دل. (دهار). شیفتگی. محبت. عشق:
هرگز نرسد فهم تو درین خط
هرچند در او بنگری بسودا.
ناصرخسرو.
مرا گویی چه سر داری سر سودای او دارم
بخاکپای او کامید خاک پای او دارم.
خاقانی.
چون جام گیری داد ده می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن.
خاقانی.
گر عمر گران کنم بسودات
سودای ترا گران مبینام.
خاقانی.
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها.
خاقانی.
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو.
نظامی.
همه سرسبزی سودای رخت میخواهم
که همه عمر من اندر سر آن سودا شد.
عطار.
نیست از عاشق کسی دیوانه تر
عقل از سودای او کور است و کر.
مولوی.
بچشم سیاست در او بنگریست
که سودای او بر من از بهر چیست.
سعدی.
گلی را که نه رنگ دارد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی.
سعدی.
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت.
حافظ.
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است.
حافظ.
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم.
حافظ.
- سودای خام، خیال باطل و سودای خام پختن. خیال باطل کردن:
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام.
سعدی.
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر بر سر سودای خام رفت.
حافظ.
- سودای کج پختن، خیال کج. قصد باطل:
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
حافظ.


موج

موج. [م َ / م ُ] (ع اِ) کوهه ٔ آب. ج، امواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روکه. مور. (منتهی الارب). نورد آب. (مهذب الاسماء). آشوب دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). نورد. کوهه. کوهه ٔ آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. آب خیزه. آب کوهه. نره ٔ آب. مشترک. اشترک. آشوب دریا. ستونه. آذیه. (یادداشت مؤلف). دیسمه و لطمه ٔ آب. ترنک. ترنند. هنک. خیزآب. تلاطم آب و کوهه و لپه آب و آنچه که از سطح دریا هنگام وزیدن باد برآید و قطعه های بزرگی گردد که از پی یکدیگر متعاقب شوند. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید خوش عنان و سبک جولان، سبک رو، بلند، رمیده، از خودرفته، دورافتاده. بیقرار از صفات و بال، بازو، انگشت، زلف، ابرو، ناخن، نبض، تار، سلسله، زنجیر، گیسو، طره، خط، مصرع، مقراض، ماهی، کوچه، تیغ، شمشیر، کلک و خامه از تشبیهات اوست و با لفظ بستن و آوردن و کشیدن و بلند شدن و بر یکدیگر شکستن وخوردن و زدن مستعمل است. (از آنندراج):
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب.
فردوسی.
زمین همچو کشتی شداز موج خون
گهی راست جنبان گهی سرنگون.
فردوسی.
تو گفتی که دریا به جوش آمده ست
بر او موج، پولادپوش آمده ست.
فردوسی.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزد یکی آبخوست.
عنصری.
بر سر باد تند و موج بلند
تا به یک آبخستشان افکند.
عنصری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
بر موج بحر فتنه و طوفان جزر و مد
چون باد خوش وزنده و کشتی و لنگرند.
ناصرخسرو.
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط ازتری ناودان.
خاقانی.
آتش خاطر وقاد او را موج دریا نشاندی. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 283).
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
سلسله ٔ موج ز دامی که یافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت.
امیرخسرو (از آنندراج).
هوا مقراض موج آب در دست
پی اصلاح می گردید پیوست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ابروی موج درس اشارت از او گرفت
چشم حباب در گرو انتظار اوست.
صائب (ازآنندراج).
طره ٔ موجم نوآموز کشاکش نیستم
سالها از اره ٔ پشت نهنگم شانه بود.
صائب (از آنندراج).
مکن منع سماع و وجد ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد.
صائب (از آنندراج).
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود.
صائب (از آنندراج).
مگر دارد به مژگان ترم میل هم آغوشی
که زلف موج را زد خار ماهی شانه در دریا.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
در این دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
ز کار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
برات روزی چشمم نوشته اند به دریا
از آن زمان که خط موج را بر آب نوشتند.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر آب دهی آب روان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
در پناه دل توان رست از کمند اضطراب
برگهر موجی که خود را بست ساحل می شود.
بیدل (از آنندراج).
موج ما یک شکن از خاک نگردید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان گردیم.
بیدل (از آنندراج).
ز مصرعهای موج باده روشن شد به می خواران
که ساقی نامه ها دارد بیاض گردن مینا.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
ایمن بود ز زخم حوادث دل مفید
آسیب تیغ موج به دریا نمی رسد.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
برکشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ٔ موج.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
قدح پیش ما سید ظرفهاست
بر این حرف گیسوی موجش گواست.
ملاطغرا (از آنندراج).
به خط جام محضر کردم آخر پارسایی را
ز تار موج می شیرازه بستم صبر و تقوی را.
میرزامعز فطرت (از آنندراج).
خامه ٔ موجم به دست بیخودی
ماجرائی می نگارم روز و شب.
سراج المحققین (از بهار عجم).
به آرمیده دلان باش و جمع کن خود را
در آب آینه خوابیده است ماهی موج.
ناصرعلی (از آنندراج).
به راه بیخودی چابک عنانی
چو نبض موج می دامن فشانی.
میرزا محمد زمان راسخ (از آنندراج).
چو دریا کاسه چوبین در میانش
دل موج گهر تا آسمانش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ظلال البحر؛ موج های دریا. (یادداشت مؤلف). غطماط؛ موج پی درپی آینده. (منتهی الارب). موج متلاطس، موج تپانچه زن پی درپی. (منتهی الارب، ماده ٔ ل طس).
- پرموج، موج زن. مواج.متموج. پر از خیزاب:
فراز و نشیب از گل سرخ گویی
که دریای سبز است پر موج گوهر.
ناصرخسرو.
- دریای با موج، دریای مواج. دریای متلاطم. دریای پر از امواج:
دگر گفت کان سرکشیده دو سرو
ز دریای با موج بر سان غرو.
فردوسی.
- موج آوردن، تموج. موج زدن. متموج شدن. پدید آوردن خیزابه:
چون بحر او موج آورد
جان پرورد دین گسترد.
ناصرخسرو.
- موج از آب (یا ازدریا) برخاستن، متموج شدن آب. تموج. هیجان. پدید آمدن خیزابه ها در آب یا در دریا. ظاهر شدن خیزابه ها در دریا و رودخانه و جز آن:
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که برخیزد از آب موج.
فردوسی.
ز دریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج.
فردوسی.
- موج برانگیختن باد از دریا، پدید آمدن خیزاب و برآمدگی در سطح دریابر اثر وزش باد:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد.
فردوسی.
- موج خاستن، موج برخاستن. بلند شدن موج. پیدا شدن خیزاب. پدید آمدن کوهه ٔ آب دریا. تموج. (از یادداشت مؤلف):
ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست.
فردوسی.
چو کشتی شده آرمیده زمین
کجا موج خیزدز دریای چین.
فردوسی.
چو در بزم رخشان شود رای او
همه موج خیزد ز دریای او.
فردوسی.
- موج خون، خیزابی که از جریان خون پدید آید. کنایه است از خون بسیار:
دلا رازت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن.
خاقانی.
- || کنایه است از اشک خونین. اشکی روان از سرِ درد:
موج خون منت به کعب رسید
دامن حله بیشتر برکش.
خاقانی.
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو.
خاقانی.
- موج خون از چشم کسی انگیختن، جاری کردن اشک خونین از دیده ٔ آن کس. روان ساختن اشک غم از دیده ٔ کسی:
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
- موج ساغر، حرکت شراب در جام و توسعاً خود شراب هنگام نوشیده شدن ازساغر:
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
- موج سراب، موجی دروغین که از دور در بیابان گرم چون موج آب به چشم آید:
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می برد این قالبها.
صائب (از آنندراج).
- موج شرر، آه سوزان و آه آتشین:
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم.
خاقانی.
- موج طوفان، موجی که بر اثر طوفان پدید آید. خیزابی که از طوفان برخیزد:
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان کنم ان شأاﷲ.
خاقانی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.
خاقانی.
- موج کشتی شکاف، موج تند که کشتی را خرد کند:
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد ندهد.
خاقانی.
- موج گهرفروش، مراد از سخن دانایان. (آنندراج).
|| (اصطلاح فیزیک) بر مجموع نقاطی از جسم اطلاق می شود که چون جسم را به حرکت درآورند آن نقاط دارای حرکت توافقی باشد. (یادداشت لغت نامه). حرکت متوالی و هماهنگ چیزها که از یک سو ثابت و از سوی دیگر جنباندنی هستند بر اثر وارد شدن نیروئی بر آنها چنانکه حرکات خوشه های گندم درو ناکرده به وزش باد:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
- موج ریگ، توده ٔ عظیمی از ریگ که با وزش باد حرکت کند و یا روی هم انباشته شود:
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیر است بر دیوانه ٔ صحرا.
صائب (از آنندراج).
|| (اصطلاح نقاشی) ناهمواریها و برجستگیها و فرورفتگیهای ملایم بر در و پیکر ماشین یا در و دیوار منزل پس از اندوده شدن به رنگ. (از یادداشت مؤلف). ناهمواری که بر اثر تغییر نور روی زمینه ٔ ناهموار جسم رنگ شده به چشم آید.
- موج بوریا، موج حصیر. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب موج حصیر شود.
- موج حصیر، موج بوریا. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج):
بر تخت خسروی ننهد پا غرور فقر
آب گهر تراست ز موج حصیر ما.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- || تار و پود درهم افتاده ٔ بافت حصیر:
نقشی که گرفته ست تن از موج حصیرم
در عالم تجرید مرا بال همایی است.
طائر وحید (از آنندراج).
- موج خارا (یا موج حله ٔ خارا)، کنایه از خطوط و نقوشی که در خارا (نوعی پارچه) باشد. (از آنندراج):
دامن تر کرده طوفانی که در معنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله خارای من ؟
(از آنندراج).
|| ناهمواریهای سطح چیزی که مشابه باشد با برجستگی های آب یعنی موج.
- موج سوهان، ناهمواریهای روی سوهان. آژ سوهان:
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده درگذرها خشک و عریان.
کلیم (از آنندراج).
|| گرداب. (ناظم الاطباء).
- در موج ضلالت افکندن، گمراه ساختن. سخت گمراه نمودن: در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گردد و به یک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه).
|| وهم و خیال. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح عبارت از تجلیات وجود مطلق است که از هر مرتبتی جهانی پدیدار گردد و عالم و آدم همه امواج وجود مطلقند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا):
در محیط هستی عالم به جز یک موج نیست
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریابه پیدا و نهان انداخته
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هر یک خلافی در میان انداخته.
عراقی.
|| در لهجه ٔ قزوین و خرم آباد لرستان: جاجیم (شاید به مناسبت زبری سطح آن که شباهتی به موج آب دارد). (یادداشت لغت نامه). قسمی جاجیم. (یادداشت مؤلف). || در لهجه ٔ قزوین:مهاری اسب. (یادداشت لغت نامه). || در تداول گناباد (خراسان) به معنی آواز و بانگ است. مثلاً گویند فلان بی موج نشسته است، یعنی خاموش است و بانگ نمی کند و سخن نمی گوید و موج مکن یعنی خاموش باش و آوازدرمیاور. (یادداشت مرحوم محمد پروین گنابادی).


موج به موج

موج به موج. [م َ ب ِ م َ / م ُ ب ِ م ُ] (ق مرکب) موجی پس موجی. موج در پی موج. || کنایه است از کثرت و توالی افراد و اشیاء یا حرکات مشابه. کنایه از افراد بیشمار. (از یادداشت مؤلف). موج موج. فوج فوج:
لشکری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج.
نظامی.
و رجوع به موج موج شود.

نام های ایرانی

سودا

دخترانه، عشق، سودا

گویش مازندرانی

سودا

بیماری سودا چرب، چوب زدن و خودخوری، مشورت

فرهنگ عمید

سودا

نوشابۀ گازدار حاوی گازکربنیک،
مادۀ قلیایی سفیدرنگ، بی‌بو و تلخ که در صنایع شیشه‌سازی و مواد غذایی به‌کار می‌رود، آب سودا،

فرهنگ معین

منت

احسان، نیکویی، نیکویی و احسان درباره کسی را به رخش کشیدن، جمع منن. [خوانش: (مِ نَّ) [ع. منه] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

منت

احسان، برتری، سپاس، شکر، فضل، نیکی، لطف

فرهنگ فارسی هوشیار

منت کشی

عمل منت کش

معادل ابجد

بی منت می، موج سودا

672

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری