معنی ب رخ کشیدن

لغت نامه دهخدا

رخ رخ

رخ رخ. [رَ رَ] (ص مرکب) رخنه رخنه. (یادداشت مؤلف). چاک چاک. ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است:
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کنم ز عشق پازخ.
عماد شهریاری.
تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر
عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ.
سوزنی.

رخ رخ. [رِ رِ] (اِ صوت) رِخ. آواز دندان. (فرهنگ نظام). ژغ ژغ. و رجوع به رِخ شود.


رخ

رخ. [رُ] (اِ) رخساره. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) (دهار). روی. (لغت فرس اسدی) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. (انجمن آرا). خَد. (لغت محلی شوشتر) (ترجمان القرآن) (تفلیسی) (سیدشریف جرجانی). چهر. چهره. عارض. وجه. دیباچه. محیا. (یادداشت مؤلف). گونه. عارض. صورت. (ناظم الاطباء). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. (فرهنگ نظام). رخسار و رخساره. و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه ٔ خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. (آنندراج). ترکیبات پری رخ، زردرخ، زهره رخ و سیمین رخ. با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب، نیکو، خوش منظر، شاهدانه، حیرت آفرین، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک، آتش اندود، آتش افشان، پرتاب، برشته، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته، تابان، روشن، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست، رنگین، نیمرنگ، شنگرف رنگ، لاله رنگ، گلرنگ، فرنگ، فرخ، گلگون، گلفام، گلبوی، گلپوش، نگارین، کافورفام، تازه، شکفته، خندان، نرم، نازک، شیرین، لطیف، صاف، لغزیده، اندیشه نما، صبرکاه، محجوب، شرم آلود، شوخ، سیراب، می کشیده، ساغرکشیده، آینه پرداز، عرقناک، عرق آلوده، عرق فشان، ستاره فشان، شبنم فشان، شبنم فریب، گندمگون، نوخط، غبارآلود، پاره، پاره گرفته، بناخن خسته. و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق، قد، شعله ٔ شمع، صبح عید، لوح، صفحه، گل، دیبای، سوسن، بوستان، مصحف، پروین، سیب، سیم، عقیق، مسجد، قبله. (آنندراج):
رخم به گونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره ٔ مروزی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه.
فردوسی.
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
فردوسی.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک.
عنصری.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نه ای زو تو او راست درد.
اسدی.
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی.
ناصرخسرو.
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی.
ناصرخسرو.
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از رخ عاشق تن او.
ابوالفرج رونی.
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤی.
روید از ژاله ٔ کف رادت
بر رخ مایلان تو لاله.
سوزنی.
نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب.
فلکی شروانی.
ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند.
عمادی شهریاری (از لغت فرس اسدی).
این است همان درگه کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
بی باغ رخت جهان مبینام
بی داغ غمت روان مبینام.
خاقانی.
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی نقابی نبیند.
خاقانی.
مبادا هیچکس را چشم در راه
کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاه.
نظامی.
چرخ ز طوق کمرت بنده ای
صبح ز خورشید رخت خنده ای.
نظامی.
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
نظامی.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
کمال الدین اسماعیل.
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت بخطا مینگرم.
سعدی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
من از بی نوایی نیم روی زرد
غم بی نوایان رخم زرد کرد.
سعدی.
گر به آبت فرستد از آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد.
اوحدی.
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته.
امیرخسرو دهلوی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست.
حافظ.
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب.
حافظ.
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ٔ ناب.
حافظ.
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت.
حافظ.
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد.
حافظ.
که سراسرجهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست.
شاه نعمهاﷲ ولی.
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبها.
جامی.
همچو آه از سینه بالا رفت زود
زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود.
بقال قهوه رخی.
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
صائب.
پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است
سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است.
غیاثای حلوایی (از شعوری).
ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم
برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را.
میرزا اکبر ندیم.
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی.
فروغی بسطامی.
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد.
فروغی بسطامی.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد.
ملک الشعراء بهار.
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه.
ملک الشعراء بهار.
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را.
ملک الشعراء بهار.
- آب رخ، آبرو. حیثیت. شرف. شرافت:
خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری.
خاقانی.
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زیان شکستم.
خاقانی.
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریه ٔ زارم ببرد.
خاقانی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
- از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن، برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار:
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کآن زمان افشاندمی.
خاقانی.
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته.
خاقانی.
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز.
نظامی.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
ناصر روایی خلخالی.
- افراز رخ، قسمت برآمده ٔ گونه. (ناظم الاطباء).
- به رخ کشیدن، یا به رخ کسی کشیدن، بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن. مالی یا کسی را چون مایه ٔ افتخار خود به دیگری نمودن. دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن. (یادداشت مؤلف): بااین ترکیب، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد. (یادداشت مؤلف).
- پرده از رخ برفکندن یا برافکندن، نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی:
هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت
پرده ز رخ برفکند پرده ٔ ما بردرید.
عطار.
- پریرخ، پریچهر. پریروی. زیباروی. فرشته روی:
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیک باره رست.
نظامی.
چو دید آن پریرخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر.
نظامی.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر.
سعدی.
چو نیلوفر در آب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ پریرخ شود.
- پوشیده رخ، پردگی. مستور.
- تازه رخ، باطراوت. شاداب. خوشرو. گشاده روی. تازه روی.و رجوع به ماده ٔ تازه روی شود.
- تمام رخ، عکس از روبرو. مقابل نیمرخ.
- خال رخ یا خال رخسار، خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش:
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش.
خاقانی.
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
- خوب رخ، زیباروی.زیبارخ. خوبروی. خوبرو:
مر این خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژده ٔ نو دهید.
فردوسی.
بیاورد جامی دگر می گسار
چو از خوبرخ بستد آن شهریار.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ خوب رخ شود.
- خورشیدرخ، که رویی تابان چون خورشید دارد. خورشیدروی. خورشیدچهر. زیباروی:
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ خورشیدرخ شود.
- رخ بر رخ نهادن، صورت به صورت کسی گذاشتن. روی به روی کسی نهادن.کنایه از بوسه و معانقه:
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر کی شود شاه.
نظامی.
- رخ بر زمین یا به خاک مالیدن، سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن:
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.
فردوسی.
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.
فردوسی.
بمالیدپس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای مهتر راد و پاک.
فردوسی.
- رخ پرگِره کردن، صورت پرآژنگ کردن. چهره پرچین کردن. کنایه از خشمگین و عصبانی شدن:
سیاوش ز گفت ِ گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.
فردوسی.
- رخ تیغ، رویه ٔ تیغ.
- رخ تیغ شستن، به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود:
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی.
فردوسی.
- رخ در گریز نهادن، روی به گریز نهادن. گریختن آغاز کردن. پا به فرار نهادن:
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
فردوسی.
- رخ سوی جایی نهادن، روی بدان سوی کردن. بدان طرف روی آوردن. عزیمت آنجا کردن:
چوبهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
فردوسی.
- رنگین رخ، دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ. زیباروی.
- || مقلوب رخ ِ رنگین:
ز فرزند، رنگین رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد.
فردوسی.
- روزرخ، دارای روی تابان و فروغمند چون روز.
- رومی رخ، رومی روی. زیباروی. زیباچهر. سپیدروی. مقابل زنگی رخ:
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او.
نظامی.
- زیبارخ، خوبروی. زیباروی. که چهره ٔ زیبا دارد. که دارای رخسار خوب و زیباست.
- || مقلوب رخ ِ زیبا. صورت زیبا. چهره ٔ خوب و زیبا:
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ زیبارخ شود.
- شاهرخ، دارای رخی چون شاهان. زیبارخ. رجوع بدین کلمه شود.
- فرخ رخ، فرخ رخسار. مبارک لقا. و رجوع به ماده ٔ فرخ شود.
- گشاده رخ، گشاده روی. بشاش. که دارای رویی خندان و شاد باشد. و رجوع به ماده ٔ گشاده رخ شود.
- گلرخ، زیباروی. زیبارخ. که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد. رجوع به همین کلمه شود.
- لاله رخ، دارای رویی چون لاله. گل رخ:
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.
(منسوب به خیام).
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگرنشستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل بازآید.
سعدی.
از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست.
شهریار.
و رجوع به ماده ٔ لاله رخ شود.
- ماهرخ، ماه رخسار. ماهرو. ماهروی. که رویی زیبا چون ماه دارد. زیباروی. زیباچهر:
ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری
درگذری و ننگری دست من است و دامنت.
مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی ؟
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی ؟
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ ماهرخ شود.
- نیمرخ، تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد. (آنندراج). تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد. (فرهنگ نظام). مقابل تمام رخ. که نیمی از چهره را بنمایاند.
- || هر یک از دو جانب روی. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است. (فرهنگ نظام). عذار. (ناظم الاطباء). یک صفحه ٔ روی آدمی. هر یک از دوجانب صورت. هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به «ان » جمع بندند و گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند:
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
سیاووش را دل پرآزرم شد
ز پیران رخانش پر از شرم شد.
فردوسی.
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی.
بَرِ زال رفتند با سوک ودرد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان.
فردوسی.
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم.
فردوسی.
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
فردوسی.
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
ناصرخسرو.
وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد.
ناصرخسرو.
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر.
از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندرکیسه باید بر رخان است از غمت.
خاقانی.
سرخاب رخ فلک ده از می
کو آبله از رخان فروریخت.
خاقانی.
رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان
که گشته است چو خورشید شهره ٔ آفاق.
؟ (از آنندراج).
- دو رخ، دو طرف صورت. دو سوی روی. دو گونه:
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
بسان آتش تیز است عشقش
چنان چون دو رخش همرنگ آذر.
دقیقی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسایی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره ٔ مروزی.
بزد دست و جامه بدریدپاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
روان سیاوش همی کرد یاد.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار.
فرخی.
بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد.
منوچهری.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
منوچهری.
آن قطره ٔ باران که فروبارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار.
منوچهری.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
نهاد ابن یامین پاکیزه دین
از آن شادکامی دو رخ بر زمین.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم.
مسعودسعد.
ای دو رخ تو پروین وی دولب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت شفای جان.
امیرمعزی.
و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته. (تاریخ جهانگشای جوینی).
گر به آبت فرستداز آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش.
اوحدی.
- دو رخان، دو صفحه ٔ صورت. دو رخ:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.
رودکی.
روز جنگ از شفقت و شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
|| آبرو.
- رخ کسی بردن، آبروی او ریختن. (آنندراج). کنایه از آبروی او ریختن. (غیاث اللغات):
راه ما غمزه ٔ آن ترک کمان ابرو زد
رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد.
حافظ.
|| سوی و طرف و جانب. (از برهان) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). طرف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از شعوری ج 2 ص 22).سو و جانب. (از جهانگیری). و در این صورت مجاز از معنی اول است. (فرهنگ نظام).
- دو رخ، روی و پشت نامه در قسمت خطخورده:
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سر نامه کرد آفرین از نخست.
فردوسی.
- دو رخ کوهسار، روی آن. سطح آن از دامنه و ارتفاعات:
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
منوچهری.
|| نبات تازه. (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- جوانه رخ کردن، جوانه زدن درخت. رجوع به رخ کردن شود.
|| اتیکت. زهوار کتاب. (یادداشت مؤلف). || کرگدن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22). || برج. (از فرهنگ فارسی معین). || دیهیم. تاج پادشاهان. (برهان). تاج. (از رشیدی) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ص 22). || عنان اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از جهانگیری) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری) (رشیدی). عنان. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). عنان اسب و غیره. (فرهنگ نظام):
شطرنج کمال را توشاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ.
عنصری.
گرفته پای بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت از او رخ.
قطران (از جهانگیری).
|| در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود. (فرهنگ نظام). || نقطه. || ضلع. پهلو. || پوست گردن یک نوع مرغابی. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد. || (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجوداعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق. و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبه ٔ تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است. (فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || جنگجو.پهلوان: «داستان دوازده رخ ». (فرهنگ فارسی معین). سوار دلاور. (ناظم الاطباء).

رخ. [رُ] (اِخ) مرغی است عظیم. (رشیدی). نام مرغی است عظیم که فیل و کرگدن را می رباید و بالا می برد و به مشابهت آن نام مهره ٔ شطرنج است که از دور مهره را می زند. (غیاث اللغات). مرغ عظیم که در هند می باشد. (فرهنگ سروری). نام مرغی موهوم مانند سیمرغ و عنقا. (آنندراج) (انجمن آرا). نام جانوری است که او نیز مانند عنقا در خارج وجود ندارد و آنچه گویند که فیل و کرگدن را طعمه ٔ بچه های خود می کند غلط و دروغ است و یک مهره از مهره های شطرنج بنام او موسوم است. (برهان). در هندوستان مرغی است بغایت عظمت و قوت و آنرا رخ گویند. (فرهنگ اوبهی). نام جانوری است بی وجود مانند عنقا. (لغت محلی شوشتر). پرنده ٔ افسانه ای که می تواند فیل را از جا بردارد. در این معنی مخفف رُخ ّ عربی است. قصه ٔ مرغ رخ در کتب افسانه بخصوص کتاب الف لیله و لیله مفصل آمده که مرغ سواحل چین است. در نقاشیهای عصر صفوی رخ بشکل مرغی که دم و تاج بلندی دارد بسیار کشیده شده. در آن عصر اول تصویرهای چینی کشیده می شده و بعد مکتبی پیدا شد مرکب از چینی و ایرانی که بهترین مصور آن علیرضای عباسی بود و در نقاشیهای او هم تصویر رخ بسیار است. در هر صورت رخ یک مرغ چینی است و شاید در چین چنین مرغی باشد که در افسانه بزرگ جلوه داده شده. باید ریشه ٔ رخ را در زبان چینی پیدا کرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 172 شود. جانوری است مشهور که مانند عنقا وجود خارجی ندارد و مهره ای از مهره های شطرنج بنام اوست. (فرهنگ نظام). || (اِ) جانوری است مانندشتر و آنرا دو کوهان باشد و دندانهای پیشین او تیز بود و هیچ حیوانی از او خلاص نتواند یافت. پس از این معلوم شد که چهارپایی باشد. (غیاث اللغات) (از نفایس الفنون). حیوانی شبیه شتر ولی بسیار موذی. (منتهی الارب). || نام مهره ای از مهره های شطرنج. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مهره ای است از شطرنج که بشکل رخ (مرغ موهوم) ساخته می شده. (از فرهنگ نظام). مهره ای از مهره های شطرنج که بشکل برج است. (ناظم الاطباء). مهره ای از مهره های شطرنج بنام او [مرغ موهوم] موسوم است و بعضی گویند به این معنی عربی است. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). به مشابهت آن [رخ به معنی مرغ افسانه ای] نام مهره ٔ شطرنج است که از دور مهره را می زند. (غیاث اللغات) (از رشیدی) (از شعوری ج 2 ص 22). مهره ای از مهره های شطرنج و آن در اصل به تشدید است و پارسیان به تخفیف استعمال کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رخ شطرنج. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ سروری). مهره ای است از مهره های شطرنج و به دو انتهای صف اول نهند و به چهار سوی رقعه تا همه جا راست روند. دو مهره ٔ سیاه و دو مهره ٔ سفید در شطرنج که شکل استوانه دارند. (یادداشت مؤلف):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
شطرنج کمال را تو شاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ.
عنصری.
کعبتین از رخ و از پیل ندانم بصفت
نردبازی و شطرنج ندانم ز ندب.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه
فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی.
خاقانی.
گر نه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی.
خاقانی.
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند.
خاقانی.
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را.
نظامی.
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ برانداز.
نظامی.
و گر گوید نهم رخ بر رخ شاه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
یک قدم چون رخ ز بالا تا بشیب
یک قدم چون پیل رفته در اریب.
مولوی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
- شهرخ، شاهرخ:
مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شهرخ زدن.
نظامی.
رجوع بدین کلمه شود.

رخ. [رَ] (اِ) مخفف راخ. شکسته و پاره. (فرهنگ نظام). رخنه. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). شکاف. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (رشیدی). چاک. (برهان):
تویی سلیمان بر تخت فضل و مسند علم
میان وحی و ولایت بیان تو برزخ
جهان نهاد ز حکم تو بر گریبان داغ
فلک نهاد ز امر تو بردل و جان رخ.
محمدبن بدیع نسوی.
|| غم و غصه. (غیاث اللغات) (برهان) (فرهنگ سروری) (رشیدی). اندوه. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ سروری). غصه و اندوه و آنرا راخ نیز گویند. (از فرهنگ جهانگیری). غم و اندوه. (فرهنگ نظام). || لخت. برهنه:
صبامثال درآیند خرم و خوشحال
به خاکبوس خیالش صدور از غم و رخ.
عمید لوبکی (از جهانگیری).
|| خطهایی بر روی سنگ که چون ضربه ای به آنها رسد سنگ مزبور از آن خطها می شکند. || خطهایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد می شود. (فرهنگ فارسی معین).

رخ. [رِ] (اِ صوت) آواز دندان و آوازهای مانند آن که اغلب مکرر استعمال می شود. (فرهنگ نظام). خرت. قرچ. قروچ. قروچ قروچ.

رخ. [رُ] (اِخ) نام کوهی است میان اصفهان و چهارمحال و نیز نام جهت جنوبی همان کوه مقابل سینه که شمالی آن است. (یادداشت مؤلف).

رخ. [رُخ خ] (اِخ) پشته ای است از پشته های نیشابور. از آنجاست هارون رخی نیشابوری و ابن عبدالصمد نیشابوری. (از لباب الانساب).


ب

ب. (حرف) حرف دوم است از الفباء فارسی و نیز حرف دوم از الفبای عربی و همچنین حرف دوم از ابجد و آنرا «با» و «باء» و «بی » خوانند. و آن یکی از حروف محفوره، شفهیه، لاقه. (المزهر ص 160). قلقله و هوائیست. (برهان در کلمه ٔ هفت حرف هوائی). و در حساب جُمَّل آنرا به دو (2) دارند. و در نجوم علامت و رمز برج جوزاست. و نیز رمز ماه رجب باشد. و در موسیقی علامت بقیه است. و در اصطلاح علماء علم منطق مراد از «ب » محمول باشد چنانکه مراد از «ج » موضوع است، و این انتخاب دو حرف «ب » و «ج » برای محمول و موضوع بجهت اختصار و عمومیت است.و در اصطلاح سالکین، مراد از باء اول موجودات ممکنه باشد و آن مرتبه ٔ دوم از وجود است چنانکه گفته اند:
الف در اول و با در دوم جوی
بخوان هر دو یکی را هر دو میگوی.
و در اصطلاح شطّاریان از متصوفه علامت برزخ باشد چنانکه در کشف اللغات بیان این معنی شده است. و گاه در تقطیع بحساب نیاید:
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
ب (به) گاه ساکن شود پیش از همزه، ضرورت را:
که داند بایران که من زنده ام
بخاکم و یا بآتش افکنده ام.
فردوسی.
دمنده سیه دیوشان پیش رو
همی بآسمان برکشیدند غو...
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربسته ٔرزم و کین.
فردوسی.
و گاه حذف شود:
همی رفت تا مرز توران رسید [تابمرز توران]
که از دیدگه دیدبانش بدید.
فردوسی.
ابدالها:
این حرف در زبان پارسی چون در اول و جزء حروف اصول کلمه باشد بحروف دیگر بدل گردد.
>گاه بدل یا (همزه ٔ مکسوره) آید: سابیدن، ساییدن (سائیدن).
>گاه به «پ » بدل شود:
شبان = چوپان.
برنج = پرنج. بزده = پزده (نام شهری).
>گاه به «ج »:
برسام =جرسام.
>گاه به «د»:
بالان = دالان.
>گاه به «غ »:
چوب = چوغ: چوب الف، چوغ الف. جوب، جوغ (بمعنی جوی).
>گاه به «ف »:
ابزار = افزار.
اریب = اریف (وریب).
زنجبیل = زنجفیل.
زبان = زفان. (غیاث) (آنندراج): یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزه ٔ سی روز. (منتخب قابوسنامه ص 16). و بزفان دیگر مگوی و بدل دیگر مدار. (منتخب قابوسنامه ص 34). زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن. زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند: هرکه زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر. (منتخب قابوسنامه ص 29). چنانکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود که هرچه در دل دارد مردم، بر فلتات زفان او آشکار گردد... (تاریخ غازانی ص 232). بغ، فغ. برغست، فرغست. خبه، خفه: خفه کردن، خبه کردن. کبتر، کفتر.
>گاه به «ق »:
جوب = جوق.
>گاه به «ک »:
بوف = کوف.
بوشاسب = کوشاسب (گوشاسب).
برغست = کرغست.
برنج = کرنج.
>گاه به «گ »:
بستاخی = گستاخی.
بنجشگ = گنجشگ.
بوشاسپ = گوشاسپ.
بشتاسب = گشتاسب.
باله = گاله (بمعنی نوعی از جوال). (غیاث) (آنندراج).
>گاه به «لام »:
بیک = لیک (به معنی لکن عربی).
>گاه به «میم »:
غژب = غژم. (غیاث).
غزب = غزم. (آنندراج).
>گاه به «و»:
بالیدن = والیدن:
سرو همی والد اگر چندخار
خشک و نگونسار و سقطقامت است.
ناصرخسرو.
نبشتن = نوشتن:
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفه ٔ دلت بدست ضمیر.
ناصرخسرو.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
تاب = تاو:
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
شب = شو. شوغار = شبغار. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو ص 209).
آب = آو. (آنندراج). (در تداول گناباد خراسان و گیلکی و طبری و بسیاری از لهجه های ایرانی).
بازو = وازو. (غیاث).
نانبا = نانوا.
ساربان = ساروان.
شیربان = شیروان.
باز = واز. (آنندراج).
بازگونه = واژگونه:
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگونه تیرهاست.
مولوی.
بال = وال (نوعی ماهی). (آنندراج). یخچال بان = یخچال وان.
ریباس = ریواس.
نردبان = نردوان.
برزیدن = ورزیدن.
کبر = کور.
باشامه = واشامه.
برغست = ورغست.
زابل = زاول:
زابلی = زاولی:
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست.
(منسوب بفردوسی).
زابلستان = زاولستان:
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود زاولستان را.
ناصرخسرو.
بزیدن = وزیدن.
بزان = وزان:
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
برنا = ورنا. (غیاث) (آنندراج).
گرمابه = گرماوه.
چراغبانی = چراغ وانی.
زندباف = زندواف.
اشناب = اشناو.
نبه، نوه (فرزند فرزند).
شوربا = شوروا.
بزغ = وزغ.
بیران = ویران.
بیرانه = ویرانه.
ترابیدن = تراویدن (تلابیدن).
پیل بار = پیل وار.
تاب = تاو.
گبز = گوز:با نغزان نغزی، با گوزان گوزی یا با گبزان گبزی (گبز و گوز هر دو آمده است). یابد = یاود: و آنچ یاود برگیرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 510).
نُبی = نوی (قرآن).
دست آبرنجن = دست آورنجن.
بیابان = بیاوان.
زبر = زور.
نبرد = نورد.
نهیب = نهیو. (بکسر نون) (آنندراج).
سیب = سیو. (آنندراج).
تبر = تور.
لبیشه = لویشه.
پابند = پاوند.
چوزه ربا = چوزه لوا.
خواب = خواو. (آنندراج).
>گاه به «هَ»:
شناب = شناه (آشناه به معنی سباحت و شنو).
بوش = هوش (به معنی کروفر). (غیاث) (آنندراج).
>هرگاه در کلمه ای «ن » پیش از «ب » واقع شود در بسیاری کلمات در تلفظ «نون » به «میم » بدل شود (در تداول عامه):
انبان = امبان.
تنبان = تمبان.
جنبان = جمبان.
چنبه = چمبه.
دنبه = دمبه.
و در بعض کلمات «نون » و «ب » (نب) بدل به «میم » شود:
خنب = خم.
خنبره = خمره.
سنب = سم.
دنب = دم.
حرف «ب » در تعریب:
>گاه بدل «پ » آید:
بیشیارج = پیشیاره.
اصبهان = اسپهان.
بلاس = پلاس.
>گاه بدل «ف »:
بغپور = فغفور.
بلخ = فلخ.
اصبهان = اصفهان. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
>گاه بدل «و»:
بسد = وسد.
زیبق = جیوه.
حرف «ب » در عربی:
>گاه به «ج » بدل شود:
حجاب = حجاج.
>گاه به «غ »:
جناب = جناغ.
>گاه به «ف »:
اسکاب = اسکاف.
بدع = فزع.
>گاه به «م »:
مطبئن = مطمئن.
بحت = محت.
لازب = لازم.
بهلاً = مهلاً.
حابله = حامله.
مظائبه = مظائمه.
یشب = یشم.
نقب = نقم.
حشربه = حشرمه.
بک = مک.
بکر = مکر. (لهجه ٔ عرب ربیعه). (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
ذاب = ذام.
کاتب السر = کاتم السر. (در تداول عامه) (صبح الاعشی ج 1ص 104).
>گاه به «ن »:
ذاب = ذان.
|| این حرف در نثر معاصر به اول مضارع التزامی و امر درآید چون: برود، برو. و درنظم و نثر قدیم مخصوصاً در لهجه ٔ خراسان بر سر تمام زمانها درمی آمد چون مزید مقدم فعل. و امروز، تغییری در معنی کلمه با این افزایش نمی یابیم و شاید در نزدقدما در معنی اثر داشته است. فقط در بعض افعال مثل این است که تشدید و تأکید و ضرورت و وجوب و لزومی به معنی میدهد و از این رو می توان آنرا باء تأکید و یا چون گاهی مفید این معانی نیست آنرا باء زینت نامید: و اندر فصل خزان مردم محرور و خشک مزاج را شراب ممزوج باید خورد و از شربتها گلشکر و شراب انار و شراب پودنه و مفرحهای معتدل بکار باید داشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). معنی آن است که اگر خورند شراب ممزوج باید خورند و اگر بکار دارند مفرح معتدل باید بکار دارند و اگر «بائی » برباید خورد و بر بکار باید داشت بیفزائیم و بگوئیم «بباید خورد» و «بکار بباید داشت » معنی لزوم و وجوب و ضرورت دهد یعنی واجب است که شراب خورند و واجب است که شراب ممزوج خورند و واجب است که مفرح بکار برند و واجب است که از مفرح معتدل بکار برند:
بپرسیدم از هرکسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش برنهاده بر آتش کباب.
فردوسی.
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
فردوسی.
بدو گفت مادر که ایدون کنم
که او را بزرگی بافزون کنم.
فردوسی.
از او گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پر از خون شود.
فردوسی.
رها کن مرا و بترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد بروی.
فردوسی.
همه چیز دادند درویش را
بنفرین بکردند بدکیش را.
فردوسی.
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهم برگزین.
فردوسی.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
من شست بدریا فرو فکندم
ماهی برمید و برد شستم.
معروفی.
اینجا روزگاری ببود. (تاریخ سیستان). و جهان را بآرام کرد تا روزگار کیکاوس. (تاریخ سیستان). همام بن زیاد بر خراج بیامد. (تاریخ سیستان). فرموده بود [آلتونتاش] که کوس نباید زد تا بجای نیارند که او میرفت. (تاریخ بیهقی). عبدوس را بر اثر وی بفرستادند. (تاریخ بیهقی). دستوری داده بودیم رفتن را و برفت [آلتونتاش]. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... گفت [به مسعود] بنده را خوشتر آن بود... که بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی). امیر... بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند خلعتی سخت فاخر و نیکو... زیادتها فرمود. (تاریخ بیهقی). و بشنوده باشد خان... که چون پدر ما... گذشته شد، غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی). ببایددانست بضرورت که ملوک ما بزرگترین ملوک روی زمین اند. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گروید. (تاریخ بیهقی). پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد... پیراهن مکلل از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت هست ایزدی. (تاریخ بیهقی). این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و به نزد منوچهر فرستاد. (تاریخ بیهقی). پیش آمد [آلتونتاش] و خدمت کرد و امیر ویرا در بر گرفت و بسیار بنواختش. (تاریخ بیهقی). دستوری یافت [آلتونتاش] که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی). استطلاع رای دیگر تا بروم نخواهم کرد. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من [آلتونتاش] بداری. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری... ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش گفت بنده را... چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیکست، باید بسازد [آلتونتاش] تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). هرچه داشتند... بستدند. (تاریخ بیهقی). ایزد... آدم را بیافرید. (تاریخ بیهقی). نخست خطبه خواهم نبشت... آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی). اخبار این پادشاه براندم. (تاریخ بیهقی). وی [اسکندر] را بشناختند و خواستند که بگیرند اما بجست. (تاریخ بیهقی). بدان شاخها اسلام بیاراست. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم... (تاریخ بیهقی). خداوند ما از این دو [اردشیر و اسکندر] از قرار اخبار و آثار بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی). امیر وی را نیکوئی گفت و بنواخت. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده... مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). بار بگسست و بدیوان بازآمد استادم. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت بجای خویش. (تاریخ بیهقی). من [عبدالرحمن] و یارم دزدیده با وی [امیرمحمد] برفتیم. (تاریخ بیهقی). آنرا ایستاده ام [عبدالرحمن] تا این یک نکته ٔ دیگر بشنوم و بروم. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت. (تاریخ بیهقی). از دور مجمّزی پیدا شد... امیر محمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). چون دور برفت و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید... و دروقت حاجب سبکتکین او را بقلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ بیهقی). بنده [آلتونتاش] را فرمان بود برفتن و به فرمان وی برفت. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا بشتابیم و به مدینهالسلام رویم. (تاریخ بیهقی). استادم دو نسخت کرد این دو نامه را... و نسخه ها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). عبدوس را حقی نیکو بگزارد [آلتونتاش] تا نوبت نیکو دارد و عذر بازنماید. (تاریخ بیهقی). چون عبدوس... حالها بازراند مقرر گشت که... آن روز سخن محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیرماضی... شکوفه ٔ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). هر چه رفته بود با من [ابوالحسن] بگفت [مسعود]. (تاریخ بیهقی). امروز آنرا تربیت باید کرد تا... مجاملت در میان بماند. (تاریخ بیهقی). مرد [آلتونتاش] به شادمانگی برفت. (تاریخ بیهقی). بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زایل گشت. (تاریخ بیهقی). آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود. (تاریخ بیهقی). در این روزگارکه به هرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمره ٔ کردارهای خویش را بیابد. (تاریخ بیهقی). حال آن جمله با ما گفتند و حقیقت روشن گشته است. (تاریخ بیهقی). آنچه... به فراغ دل بازگردد بباید نبشت. (تاریخ بیهقی). چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. (تاریخ بیهقی). اندیشیدیم که مگر آن جای دیرتر بماند. (تاریخ بیهقی). آن طایفه از حسد وی [بونصر] هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). رسول فرستادیم نزدیک برادر... و مصرح بگفتیم که ما را چندین ولایت در پیش است آنرا به فرمان امیرالمؤمنین بباید گرفت. (تاریخ بیهقی). خبر آن دوست و دشمن بدانست. بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود [محمود]. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام همه را. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت... تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه نبشت... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی). بوالحسن... را بخواند [مسعود] و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهناء کار چیست. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند، فرزندان ایشان... بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). بگویم که ایشان شعررا بغایت نیکو بگفتندی. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند. (تاریخ بیهقی).نوادر عجایب بود که همه بیاورده ام... بجای خویش. (تاریخ بیهقی). مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی. (تاریخ بیهقی). او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). جدمرا فرمود تا...آنچه بباید از وظایف و رواتب ایشان راست می دارد. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شوم...تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). چون دانست که کار خداوندش ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی). امیرماضی... قاعده ٔ ملک... پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان کار خویش بکرده بودند. (تاریخ بیهقی). اگر... طبع آن باشد که من [آلتونتاش] بتن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی). امیرمحمود سیستان بگرفت. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای بانام بود در پیش. (تاریخ بیهقی). وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند، برفتم. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). خواجه... فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی).امیر بونصر مشکانرا بخواند، نقیبی بتاخت... گفت خداوند می بخواند. (تاریخ بیهقی). روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود. (تاریخ بیهقی). بیاورم پس از این که برهر یکی از اینها چه رفت. (تاریخ بیهقی). امیر چون نامه بخواند بنوشت. (تاریخ بیهقی). هنوز ده روز نیامده است که حصیری آب اینکار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی). بیاورم ناچار این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). معتمدی را از آن بنده بفرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی). بوسعید از شادی بگریست سخت به درد. (تاریخ بیهقی). چون رسولان برسیدند و پیغامها بگزاردند... (تاریخ بیهقی). امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [امیرمحمد] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی). چون بیاسود مأمون خلیفه در شب به دیدار وی رفت. (تاریخ بیهقی). امیرمحمد آن نسختها بداد. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزی در گوش امیر بگفت. (تاریخ بیهقی). و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد]... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). ما وی را [امیرمحمد] بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی). چون ازجنگل ایاز برداشتند... از چپ راه قلعه ٔ مندیش... پیدا آمد و راه بتافتند و بر آن جانب رفتند. (تاریخ بیهقی). گفتم [عبدالرحمن] وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. (تاریخ بیهقی). امیر... معتمدی را گفت بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست ؟ آن معتمد بشتاب برفت. (تاریخ بیهقی). من پیغام بتمامی بگزاردم و جواب باز بردم. (تاریخ بیهقی). امیر سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). خواجه بستد و دست سلطان بوسه داد و بازگشت بسوی خانه. (تاریخ بیهقی). نسخت سوگندنامه بیاورده ام درمقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی). خواجه...دست امیر ببوسید و بازگشت و بنشست. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). این روز چون... بار بگسست سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیر. (تاریخ بیهقی). خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست، بنهادند. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی دبیر را... خواجه... بنواخت. (تاریخ بیهقی). خواجه این دو تن را بخواند. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی). در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل ویرا خوش کردم. (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم. (تاریخ بیهقی). سه روز بیاسود، پس به درگاه آمد. (تاریخ بیهقی). یکروز به خدمت آمد، چون بازخواست گشت امیر ویرا بنشاند. (تاریخ بیهقی). استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد، برفتم و بگزاردم. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را... بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکار کرده بود و خطبه بگردانیده. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود]در این نقطه حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوی وطاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی در...آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده. (تاریخ بیهقی). کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند.... نخواستند که کار بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود و جوانب بدارد. (تاریخ بیهقی). گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید به آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی). بونصرمشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت لشکری و بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). پس... امام بوصادق و دیگران رابنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. (تاریخ بیهقی). امیربرفت و غزو سومنات کرد و بسلامت باز آمد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بدین نیکوئی برفت برکات این اعقاب راخواهد بود. (تاریخ بیهقی). جواب فرستاد که خراسان بشوریده است. (تاریخ بیهقی). و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشانرا بشمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند. (تاریخ بیهقی). نامه ها بخوانده آمد. (تاریخ بیهقی).
ای شده مدهوش و بیهش پند حجت را بدار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا.
ناصرخسرو.
چون بحاصل شودت کیسه و بند
بتو بدهم من این جلیل جهاز.
ناصرخسرو.
که جنباند او را که همواره ایدون
چه خواهی که آرد بحاصل ز ایدر.
ناصرخسرو.
[خضر گفت] کشتی را بعیب کردم تا ملک نستاند. (مجمل التواریخ و القصص). گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهند بود آنرا بعمارت کردم. (مجمل التواریخ والقصص).اگر مرا هزار جانستی... یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی.
سوزنی.
غله ٔ خواجه بحاصل کن و بفروش و بها
سوی من بنده فرست ارنه چو من کذّابی.
سوزنی.
پند سعدی بگوش جان بشنو.
سعدی.
یا طی ارض او را بحاصل آید. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 9). ما این معاملت با تو بجهت آن کردیم که آن شریف زاده را یقینی بحال درویشان بحاصل آید. (انیس الطالبین ص 105).
|| و گاه در اول مصدر یا اسم عربی و یا معرب درآید: چون قصه ای کرد [محمود] و حاجب... به کرمان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). چون عبدوس بدو [آلتونتاش] رسید وی جواب داد که بنده را فرمان بود برفتن و به فرمان عالی برفت. (تاریخ بیهقی).
|| و گاه «ب » و کلمه ٔ مابعد، صفت مرکب گردند: این جا بشرح تر یاد کرده آمده است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بسیار حیوانات در شهوت از آدمی بقوت تر باشند. (آداب الملوک فخر رازی).
|| و گاه بجای «ب »، «می » آرند: گفت سنگها از آن طرف که راه خانه ٔ تست بینداز تا من بر اثر آن میروم. (قصص الانبیاء ص 93).
|| و چون بر سر فعل مبدو به نون نفی و میم نهی درآید مقدم افتد: نرفت، بنرفت. نماند، بنماند. گو، بمگو. رو، بمرو:
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
غم مخور ای دوست کاینجهان بنماند
هر چه تو می بینی آنچنان بنماند.
سعیدطائی.
آئین همه چیز توداری و تودانی
آئین همه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
... و هیچکس را در این دو روز نزدیک امیربنگذاشتند. (تاریخ بیهقی).
از زرد و سرخ مرد بنفریبد
نار است صره ٔ وی و قنطارش.
ناصرخسرو.
ور عاریتی بازستانند تو رخ را
بر عاریتی هیچ بمخراش و بمخروش.
ناصرخسرو.
بنشناخت، بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
زبهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش.
نظامی.
خونم بمریز زانکه بس زود
من بی تو بسی بخون بگردم.
عطار.
بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نمی گردد.
مولوی.
گفته بودند بخوبان بنباید نگریست
دل ببردند ضرورت نگران گردیدیم.
سعدی (طیّبات).
هرگز آندل بنمیرد که توجانش باشی
نیکبخت آنکه تو در هر دو جهانش باشی.
سعدی (طیّبات).
|| برای ترکیب دو اسم، گاه «ب » در میان آنها درآورند و آنگاه افاده ٔ از زمانی بزمانی، یا مکانی بمکانی کند: ماه بماه. روز به روز. سال به سال. دقیقه به دقیقه. ساعت به ساعت. قرن به قرن. منزل به منزل. مرحله به مرحله:
چو منزل بمنزل بیامد [یزدگرد] به ری
ببود و برآسود از رود و می.
فردوسی.
در عربی نیز این امر صادق است. چون، نجماًبنجم: مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم، بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی).
ارکان گهرست و مانگاریم همه
وز قرن بقرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
ساعت بساعت خبر شایعتر میشد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان). || و گاه از مجموع کلمه ٔ مرکب سازند: رنگ برنگ. دوش بدوش. روبرو. سربسر:
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول روان و همه شنگند و مشنگ.
قریع الدهر.
تیهو به دهن شاخ گیائی دارد
و آهو به دهن درون، گل رنگ برنگ.
منوچهری.
لاغر و زردشده بهر چه ای ؟
سربسر دردشده بهر چه ای ؟
جامی.
چاکران ایستاده صف درصف
باده خواران نشسته دوش بدوش.
هاتف.
|| و گاه بمعنی (با) (بمعانی مختلف) باشد:
همی فزونی جوید آواره بر افلاک
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی.
پیروز مشرقی.
وبه منقار در آن سوراخ می کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق بنشکرده.
کسائی.
بتیغ طرّه ببرد ز پنجه ٔ خاتون
بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
به فرمان تو کوه هامون کنیم
به تیغ آب دریا همه خون کنیم.
فردوسی.
به خنجر بدونیم کردش براه
نجنبید بر تخت کاوس شاه.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سرانجمن.
فردوسی.
همیدون بزاری نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
خروشی برآمد زلشکر بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد.
فردوسی.
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد.
فردوسی.
روانش شد از کرده ٔ خود بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چگونه سرآمد به نیک اختری
برایشان همه روز کنداوری.
فردوسی.
گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن به هرجای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان.
فردوسی.
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید بهفتاد دست.
فردوسی.
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ.
فردوسی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
فردوسی.
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
چنین گفت [خسروپرویز] اکنون بروبوم ری
بکوبند پیلان جنگی به پی.
فردوسی.
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را چون توان.
فردوسی.
نه بینی بچشم و نه پوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای.
فردوسی.
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
چنین گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد.
فردوسی.
(هدیه فرستادن خسروپرویز به قیصر روم)
نخستین صدو شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی
بگوهر بیاکند هریک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
مر آن هریکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
به بیراه راه بیابان گرفت
به رنج تن از دشمنان جان گرفت.
فردوسی.
سرش راست بر شد چو سرو بلند
بگفتار خوب و خرد کاربند.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
ندانم بدینها که گفتی بمن
چه بد بینی ای زال از خویشتن.
فردوسی.
بیک جامه و چهر وبالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
بخندید خسرو به آواز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت.
فردوسی.
بپای اندر آتش نباید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن.
فردوسی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی.
فرخی.
مرا بتی است که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم.
فرخی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
کز او بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته همچو خف.
عنصری.
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
پراکنده با مشکدم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
و بعض غلامان پدر با او بهم میرفتند. (تاریخ سیستان). و ازآنجا به سیستان آمدند هر دو بهم. (تاریخ سیستان). وبزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر. (تاریخ سیستان). گشت ساکن ز درد، چون دارو
زن به ماجوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده بهم چون ماه و خورشید.
(ویس و رامین).
خواجه... رقعتی نبشت بخط خویش (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین بخط خویش ملطفه باید نبشت. (تاریخ بیهقی). مجمّز دررسید با نامه، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گفت [مسعود]...باید... نامه نبشت تا توقیع کنم و به خط خویش فصلی در زیر آن بنویسم. (تاریخ بیهقی). فصلی بخط [مسعود] در آخر آن [نامه] است. (تاریخ بیهقی).نصر... سوگند سخت گران نسخت کرد بخط خویش. (تاریخ بیهقی). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطاداد و پس بخط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد. (تاریخ بیهقی). منشور بر دسته ٔ کاغذ بخط من متوسط نبشته شد و آن را پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی). و آنرا جوابها به خط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکد گردد. (تاریخ بیهقی). امیر بخط خویش گشادنامه یی نبشت بر این جمله. (تاریخ بیهقی). امیر مواضعت را جواب نبشت بخط خویش. (تاریخ بیهقی). بخط خویش پوشیده به رمز و معما ملطفه نبشت. (تاریخ بیهقی).و رسول را بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی). سوی پسر کاکو و دیگران... نامها فرمودیم. بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه ٔ روزگار بود. (تاریخ بیهقی). هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی. (تاریخ بیهقی). من او را دست خواجه نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد به انتقام خویش. (تاریخ بیهقی). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). مهمات سخت بسیار است که آن را کفایت نتوان کرد و جز به دیدار و رأی روشن خواجه... (تاریخ بیهقی). چون...خواستی [سلطان] که حشمت براند... ایشان... وی را بیدار و هشیار کردندی... تا وی آنرا بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی). والی هرات وی را بحشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی). مرد خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش بدل یکی بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی). اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی بمردی و مکابره شیر را بگرفتی. (تاریخ بیهقی). خیز و به سلامت به خانه بازگرد. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بفلاخن سنگ می انداختند. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است یکی خرد... و جایگاهش سر به مشارکت دل، دیگر خشم... سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). هرکس که او خویشتن را بشناخت که وی زنده است و آخر به مرگ ناچیز شود... او آفریدگار خویش را بدانست. (تاریخ بیهقی). خردمندان را به چشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی). حاجب گفت...که همه قوم با وی خواهند رفت... و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکوئی برابر وی بیارند. (تاریخ بیهقی). و دو تن... بازوی امیر گرفتند و رفتن گرفت سخت بجهد. (تاریخ بیهقی). دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. (تاریخ بیهقی). مرا [عبدالرحمن] تنها پیش خواند [امیرمحمد] و گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر. (تاریخ بیهقی). امیر معتمدی را گفت... بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست، آن معتمد به شتاب برفت. (تاریخ بیهقی). و آن گرد وی [بوبکر دبیر] بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام. (تاریخ بیهقی). لشکر راکه به مکران رفته اند قوتی بزرگ باشد و بمقام کردن تو به قصدار... (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام. (تاریخ بیهقی). خردمندان را به چشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی... واجب کرده که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). [خداوند] این پادشاه را پیدا آرد... تا آن بقعه... بدان پادشاه... آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بسوی بلخ آمد [مسعود]... و به کوشک در عبدالاعلی فرود آمد بسعادت. (تاریخ بیهقی). امیرماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت، بقوت مساعدت وی کار او قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). بدان نامه بیارامید [آلتونتاش] مرد بشادمانگی برفت. (تاریخ بیهقی). عبدوس و بوسعد مسعدی جواب آوردند سخت نیکو... عذر رفتن بتعجیل سخت زیبا بازنموده. (تاریخ بیهقی). رأی چنان واجب کرده که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت. (تاریخ بیهقی). با وی [علی تکین]... عهدی باید کرد... و چون کرده آمد نواحی تخارستان و بلخ... به مردم آگنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکوئی و زیبائی. (تاریخ بیهقی). عهد کرده ام بسوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم. (تاریخ بیهقی). خودرا اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). هرکس که این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندر این نگریست. (تاریخ بیهقی).سلطان مسعود بسعادت و دوستکامی می آمد تا به شبورقان، و آنجا عید اضحی بکرد. (تاریخ بیهقی). امیر بچشمی نیکو می نگریست. (تاریخ بیهقی). چون خداوند.... به بنده.... مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت به این معتمد. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار میرفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). امیران غور بخدمت آمدند گروهی برغبت و گروهی برهبت. (تاریخ بیهقی). همیشه میخواهم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رای العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید... تا... دشمنان بکوری روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به برادر یله کنم... تا خلیفت ما باشد و به اعزاز بزرگتر داریم. (تاریخ بیهقی). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). با بوصادق در نشابور گفته بود [حسنک] که مدرسه خواهد کرد بتکلف. (تاریخ بیهقی). هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز بنیکوئی. (تاریخ بیهقی). و غرض دیگر آنکه ما تا عاجز و بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی). پانصدهزار دینار بباید داد و چوب بازخرید و اگرنه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی)..... منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). ازآن شرح کردن نباید که به معاینه ٔ حالت و حشمت... وی [محمود] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تا برادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند. (تاریخ بیهقی). بهم هفته ای شاد بگذاشتند
سر از کام و آرام برداشتند.
(گرشاسب نامه).
زرافه را که عم کیخسرو بود با طوس بهم فرستاد و فرمود که قصد افراسیاب کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). و خویشتن با لشکر بهم رود کاسرود عبر کردند و روی به ترکستان نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). زرافه سستی کرد و با علم بهم بر سر کوه شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). و ملکی داشت [قباد بن فیروز] بنظام و رونق. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 84). و جمله ٔ پشته هاو نشیب و افراز آن ولایت به غله بکارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
و فضل پسر مهترین یحیی، با هارون الرشید شیر خورده بودند بهم. (مجمل التواریخ و القصص). سراپرده زده بودند مأمون و معتصم بهم نشسته و برف آورده بودند. (مجمل التواریخ و القصص).
خواهنده ز تو گر طلب کند دل
از جود دل و جان بهم فرستی.
سوزنی.
از سر زلف تو بوئی سربمهر آمد بما
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا.
خاقانی.
و موسم زمستان بود و بسیار حشم با مسعود بودند. یک ماه از اصفهبد دستوری خواستند. پنجاه سر اسب بساخت و پنجاه استر ببار و صد جامه ٔ رومی و بغدادی و صد دست طرایف مازندرانی و صد زره... پیش کش کرد. (تاریخ طبرستان).
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت.
رفیعالدین لنبانی.
با علی بن موسی الرضا رضی اﷲعنه به نیشابور آمد هر دو بهم در کجاوه ای بودند بر یک اشتر. (تذکرهالاولیاء عطار).
ای شکم خیره بنانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دوتا.
سعدی.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
سعدی.
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی (طیبات).
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی (گلستان).
شبی درجوانی و طیب و نعم
جوانها نشستیم چندی بهم.
سعدی (بوستان).
دو همجنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی (بوستان).
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
|| و گاه ظرف زمان باشد بمعنی در. در مدت. هنگام. گاه. در طول: بآغاز؛ دراول:
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
نیل دهنده توئی بگاه عطیت
پیل دمنده بگاه کینه گزاری.
رودکی.
چون لطیف آید بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابرگریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 365).
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد بدشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا به بانگ نماز.
آغاجی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تابوقت نماز.
آغاجی.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
زواله اش چو شدی از کمانگروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فرو چکیدی خون.
کسائی.
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
فردوسی.
به دو هفته گردد تمام و درست [ماه].
فردوسی.
به چندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
بیک هفته بودش برآنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ.
فردوسی.
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
برآرم بفرجام ازو رستخیز.
فردوسی.
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب.
فردوسی.
بیامد بجای پرستش بشب [کیخسرو]
به دادار دارنده بگشاد لب.
فردوسی.
بیک هفته با سوک بود و دژم
بهشتم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.
فردوسی.
به ایرانیان گفت [کیخسرو] کز کردگار
بود هرکسی شاد و به روزگار...
که اویست جاوید فریادرس
بسختی نگیرد جز اودست کس.
فردوسی.
چو شب تیره شد با سپه برنشست [گشتاسب]
همی رفت جوشان و گرزی بدست
بشبگیر لهراسب آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد.
فردوسی.
بزرگان چنین بیدرنگ آمدند
به یک هفته از چین بگنگ آمدند.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیردوشی زد به روزی یک سبوی.
طیان.
گوئی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
لبیبی.
بیک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه.
منوچهری.
در باغ به نوروز درم ریزانست
بر نارونان لحن دل انگیزانست.
منوچهری.
بگاه غرق نوح علیه السلام. (تاریخ سیستان). غرهالمحرم بود پس دفن عمربسه روز. (تاریخ سیستان). و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند که از بنه، بشبی آمده بود. (تاریخ سیستان). این پادشاه... بروزگار جوانی... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خواجه بروزگار پدر آسیبها دیده. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان... بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی چون بال برکشید... واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). اکنون.... ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم. (تاریخ بیهقی). این عبداﷲ بروزگار وزارت وی صاحب برید بلخ بود. (تاریخ بیهقی). حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود به فرمان وی درباب خواجه ژاژ میخائیدم، که همه خطا بود. (تاریخ بیهقی). شغل امور وزارت و حساب بوالخیر بلخی میراند که بروزگار امیرماضی عامل ختلان بود. (تاریخ بیهقی). پدر ما... ما را ولیعهد کرده بود بروزگار حیات خویش. (تاریخ بیهقی). من یاد دارم سلطان پدر ترا که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت وی داشت. (تاریخ بیهقی). که بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲعنه هم چنین تضریبها ساخته بودند. (تاریخ بیهقی). دیگر که بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). این حصیری... خود جباری بود بروزگار سلطان ماضی. (تاریخ بیهقی). اینکار... دانی که بآن روزگار چون راست شد. (تاریخ بیهقی). اینکار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی. (تاریخ بیهقی). به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم. (تاریخ بیهقی). آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک وی بودی بهر وقت، نام وی سلام. (تاریخ بیهقی) ما [مسعود] که از وی [آلتونتاش] بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست اعتماد ما به نیکوداشت... و برکشیدن فرزندانش... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن باندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان ویرا داد. (تاریخ بیهقی). از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی ولیعهد کرد. (تاریخ بیهقی)... دارالملک غوریان بوده بروزگار گذشته. (بیهقی). بعضی را از آن حقها گزارده آمده و بیشتر مانده است که بزورگار گزارده آید. (تاریخ بیهقی). بدانوقت... امیرمحمود از گرگان قصد ری کرد. (تاریخ بیهقی). تو بوقت آمدن بفرمان... پدر آمدی. (تاریخ بیهقی). امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. (تاریخ بیهقی).که آنچه بوقت وفات پدر، امیر ماضی رحمهاﷲعلیه کرد ونمود از شفقت و نصیحتها. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت پس بمدتی دراز بشتاب بیامد. (تاریخ بیهقی). حاجب بلگاتگین رقعه ای پیش داشت که خواجه بشبگیر این رقعه فرستاده است. (تاریخ بیهقی). مؤدب چون بازگشتی بفاصله... پس امیرمسعود پس از آن بیک ساعت... (تاریخ بیهقی). این نسخت فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این بدو سال گذشته شد. (تاریخ بیهقی). جهان عروسی... را مانست در آن روزگار... خاصه بلخ بدین روزگار. (تاریخ بیهقی). حاجب نوبتی... گفت آمدن چیست بدین وقت. (تاریخ بیهقی). بدان روزگارکه به مولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود. (تاریخ بیهقی). اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که ویرا ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را برمیان بست [آلتونتاش]. (تاریخ بیهقی). بندگانرانامه های نیکو ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند. (تاریخ بیهقی). موسی علیه السلام بدان وقت شبانی میکرد یکشب گوسفندان را سوی حظیره می راند. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم. (تاریخ بیهقی). جدّ مرا... بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...بدان وقت که امیرمحمود سیستان بگرفت. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند. (تاریخ بیهقی). گفت امیر دیوان رسالت بدو خواهد داد گفتم کیست از او شایسته تر، بروزگار امیرشهید رضی اﷲعنه وی داشت. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار بافراطتر بخشیدی. (تاریخ بیهقی). بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). مرا [عبدالرحمن] تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود [امیرمحمد]. (تاریخ بیهقی). از فرایض است با ایشان [خاقان ترکستان] مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ. (تاریخ بیهقی). باید که به هشت روز به هرات روی. (تاریخ بیهقی). محمود را... فرمان چنانست این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. (تاریخ بیهقی). سواری... نامزدکرد، با سه اسب خیاره ٔ خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب...به هرات رود. (تاریخ بیهقی).
و چندانک به ابتدای عهد، طریق عدل میسپرد، به عاقبت، سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). و میان هر دو جانب جنگهای عظیم رفت و به آخر ظفر اپرویز را بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102).
هر که از مهر و از وفا زاید
زو نیاید بعمر جور و جفا.
سوزنی.
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخرعهد باز آن انگبین خورد.
نظامی.
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
بسالی که در بحر کشتی گرفت
بسا سالها نام زشتی گرفت.
سعدی (بوستان).
بروزگار سلامت شکستگان دریاب. (گلستان).
ای کریمی که بدوران بهار عدلت
در همه روی زمین باد خلافی نوزید.
سلمان.
بعد ازین قصه بساعتی در کاروانسرا در حجره ای بجمعی نشسته بودم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 151). پیش از آنکه بحضرت خواجه پیوندم بمدتی مقامری کرده بودم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 99). پیش از آنچه بصحبت ایشان مشرف گردم بچندین سال مرا جذبه ای پیدا شده بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 81). و گویند ک

فارسی به عربی

به رخ کشیدن

تفاخر، مباهاه

فرهنگ عمید

رخ

یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه، روی، چهره،
[قدیمی] هریک از برجستگی‌های دو طرف صورت، گونه،
[قدیمی] سوی، طرف، جانب،
[قدیمی] عنان اسب،
* رخ ‌دادن: (مصدر لازم) روی دادن، به‌ وقوع پیوستن امری،
* رخ گرداندن (مصدر لازم) ‹رخ گردانیدن› [قدیمی] روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن،

فرهنگ معین

رخ

رخنه، شکاف، خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد شود. [خوانش: (رَ) (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

رخ رخ

چاک چاک

معادل ابجد

ب رخ کشیدن

1186

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری