معنی تار

لغت نامه دهخدا

تار

تار. [تارر] (ع ص) فربه وباگوشت. || مرد غریب بعیدالوطن. || ضعیف و سست از گرسنگی و جز آن. (منتهی الارب).

تار. (اِ) چیز دراز بسیار باریک مثل موی و لای ابریشم و رشته ٔپنبه و تنیده ٔ عنکبوت. (فرهنگ نظام). تانه ٔ بافندگان که نقیض پود است. (برهان) (انجمن آرا). ریسمان جامه که بهندی تانا گویند. (غیاث اللغات). ریسمان پارچه که در طول واقع شده است، و آنکه در عرض واقع میشود پود است. (فرهنگ نظام). رشته و ریسمان و نخ. (آنندراج). تار پود را گویند. (فرهنگ جهانگیری). تار و تاره و تان و تانه، ضد پود. (فرهنگ رشیدی). تنسته ٔ جامه که ضد پود است و آنرا تان و تاره و فرت نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری): سدی، تار جامه. سدات، تار جامه. حابل، تار و نابل، پود بود. (منتهی الارب):
ز یزدان و از ما بر آنکس درود
که تارش خرد باشد و داد پود.
فردوسی.
بیاموختشان رشتن و تافتن
بتار اندرون پود را بافتن.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه را تار نیست.
فردوسی.
نیازرد یک موی گیو از تنش
ندرّید یک تار پیراهنش.
فردوسی.
چو پیران بیامد بنزدیک رود
سپه بد پراکنده چون تار و پود.
فردوسی.
از این گونه لشکر سوی کاسه رود
برفتند بی مایه و تار و پود.
فردوسی.
دگر خواسته هرچه آورده بود
ز اندک ز بسیار ازتار و پود.
فردوسی (از شرفنامه ٔ منیری).
وز او باد بر شاه گیتی درود
کز او خیزد آرام را تار و پود.
فردوسی (از شرفنامه ٔ منیری).
هوا پود شد برف چون تار گشت
سپهدار ازآن کار بیچار گشت.
فردوسی.
هر یکی را درخور خدمت ثباتی داد خوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار.
فرخی.
مملکت را ملک چنین باید
تا بود کار ملک راست چو تار.
فرخی.
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است
باریک میان تو چو از کتّان تاریست.
فرخی.
گلها کشیده اند بسر بر کبودها
نه تارها پدید بر آنها نه پودها.
منوچهری.
خدایگانا چون جامه ایست شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
سپاهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی). نخست آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنان که رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی).
جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت
مر حکمت را معنی پود است و سخن تار.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران 1307 هَ. ش. ص 193).
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لؤلوش پود است و پیروزه تار.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 199).
تنت چو پیرهنی بود جانْت را واکنون
همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 91).
میوه ٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامه ٔاو را نه هیچ پود و نه تار است.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 5).
جز از عذر و جفا هرچندگشتم
ندیدم کار او را پود و تاری.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 443).
بحله ٔ دین حق در پود تنزیل
به ایشان بافت از تأویل تاری.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 425).
تَنْت چو تار است، جانْت پود، تو جامه
جامه نماندچو پود دور شد از تار.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 165).
من نپسندم ترا بپود کنون
چون نپسندی همی بتار مرا.
ناصرخسرو.
آنچه دانا گوید آنرا لفظ و معنی پود و تار
وآنچه نادان گوید آنرا هیچ پود و تار نیست.
ناصرخسرو.
تا تن بغم عشق تو نابود شده ست
تن تار بلا و رنج را پود شده ست.
ابوالفرج رونی.
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
زآن تار کآفتاب تند پود و تار کرد.
خاقانی.
کتف کوتاه را ردا بافد
که زراندود تار بندد صبح.
خاقانی.
چون بدین زودی کفن می بافت او را دست چرخ
کاشکی در بافتن من تار او را پودمی.
خاقانی.
رشته ٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
خاقانی.
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند.
خاقانی.
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار بصد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ.
نظامی.
جامه ٔ تن چاک شد تاری ز پیراهن ببخش
کز چنان رشته توان پیوند کرد این چاک را.
جامی.
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار.
نظام قاری.
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد.
صائب.
|| آنچه از آهن و برنج و نقره و طلا و مانند آن سازند. (از آنندراج). فلز خیلی باریک کرده مثل مو و ابریشم. (فرهنگ نظام). تار ساز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تار ساز چون چنگ و طنبور و قانون و امثال آن. (آنندراج). محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: از اوستا: تثره (قیاس شود با هندی باستان: تانتره = رشته، طناب). مؤلف فرهنگ نظام آرد: اگر تار فلزی روی ظرف مجوفی کشیده شود و بامضرابی به آن تارها بزنند صدای ساز میدهد. یکی از اقسام ساز ایران را برای این تار می گویند که روی آن تارهای فلزی کشیده شده است، این لفظ در سنسکریت «تره »است: رود؛... تاری که بر روی سازها کشند. (برهان):
وآن هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته.
خاقانی.
تار که بربربط ناهید بست
زنگ که بر محمل خورشید بست ؟
جامی (تحفه الاحرار).
تار از رگهای جان بستیم بر قانون درد
میزند خوش ناخنی در سینه ٔ افغان ما.
ظهوری (از آنندراج).
دیدیم بسی ناخوشی از محتسب اما
نی تار بریدیم و نه مضراب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
آتش می تیره سازد شعله ٔ آواز را
بر کدوی باده باید بست تار ساز را.
غنی (از آنندراج).
|| تار ابریشم. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری):
تن چو تار قز و بریشم دار
ناله زین تار ناتوان برخاست.
خاقانی.
زهره شد از چنگ پرآوازه اش
تار بریشم ده شیرازه اش.
جامی (تحفهالاحرار).
|| رشته ٔ ریسمان:
آن ساعدی که خون بچکدزو ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان.
خسروی.
هرچندرستم است درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان.
سوزنی.
- مثل تار ریسمان، بسی لاغر:
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم بیکی تار ریسمان ؟
وطواط (از امثال و حکم ج 3 ص 1416).
|| مطلق رشته. نخ.
- تار سبحه، رشته ٔ تسبیح. (آنندراج).
- تار شمع، رشته ٔ درون شمع که برافروزند. (آنندراج).
- تار طراز:
بجهدگر بجهانی ز سر کوه بکوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز.
منوچهری.
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز.
منوچهری (در صفت قلم).
رجوع به تراز شود.
- تار عنکبوت، هریک از رشته های باریک که عنکبوت یک بار از دهان بیرون دهد. لعابی باریک که عنکبوت بدان خانه تَند. کارتنک. رشته و نخ که عنکبوت کند خانه ساختن خود را. رشته ای که عنکبوت از لعاب خود کند: ختیعور؛ تار عنکبوت مانندی که از هوا فرودآید در سختی گرما و نیست گردد. (منتهی الارب):
جز مر ترا بخدمت اگر تن دوتا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان.
فرخی.
در حصن آهنین به امان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میان دو تار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دواسبه روَد سوار.
سوزنی.
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت
کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر.
قاآنی.
- تار گوهر، رشته و نخی که دانه های تسبیح یا مروارید و غیره را از آن گذرانند. سلک. (آنندراج):
شد رشته ٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد بکار آید این تار که من دارم.
خاقانی.
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه ست سفته در یک تار.
خاقانی.
- مثل تارعنکبوت، بسیار نحیف. (امثال و حکم ج 3 ص 1416). رجوع به تار عنکبوت شود.
- امثال:
درِ جیبش را تار عنکبوت گرفته است، زمانی دراز است که نقدی در جیب ندارد. (امثال وحکم ج 2 ص 783).
- تار فغان (اضافه ٔ استعاری)، افغان تشبیه به تار شده:
بیدلم تار فغانم نگسلد
رشته ٔ آه از زبانم نگسلد.
طالب آملی (آنندراج).
- تار موی، (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان). تار زلف و گیسو. (آنندراج). یک موی از دسته ٔ موی زلف:
که نازارد از کینه یک تار موی
بر آن سرو سیمین بر ماهروی.
فردوسی.
بنده و فرزندان و هرکس که دارد بفدای یک تار موی خداوند باد که سعادت بندگان آن باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483).
بنده در راه مدحت تو همی
بر رهی همچو تار موی رود.
سوزنی.
داد دستاری بحسان اندرویک تار موی
بهتر از دستار و دستار از خراج مصر و شام.
سوزنی.
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم ای جان چه کمر دریغ داری ؟
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 876).
تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.
خاقانی.
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر بصد گره.
خاقانی.
برده رونق به تیزبازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری.
نظامی.
شود بر حصاری بیک تار موی.
نظامی.
چه دیدم تیزرایی تازه رویی
مسیحی بسته در هر تار مویی.
نظامی.
می نماند در جهان یک تار مو
کل شی هالک الا وجهه.
مولوی (مثنوی چ علأالدوله ص 400).
هیچکس در ملک او بی امر او
درنیفزاید سر یک تار مو.
مولوی (مثنوی ایضاً ص 512).
بعنایت الهی یک تار موی از دست مبارک ایشان متغیر نگشته بود. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 169).
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی زآن روز کز تو فردم
چون مو زارم، چو کاه زردم.
جامی (لیلی و مجنون).
|| تار نقاب. (آنندراج):
نازم به آتشین نگه خود که بارها
چون تار زلف تار نقاب از رخ تو ریخت.
طالب آملی (آنندراج).
|| تا مخفّف تار است. رجوع به تاشود. || ساز ایرانی و آن دارای پنج سیم است که با زخمه نوازند و بر کاسه ٔ آن پوست بره ٔ تنک کشیده باشد. سازی ایرانی از ذوات الاوتار. آلتی موسیقی است که اختراع آن را ایرانیان کرده اند، و سه تار و ویلن را به تقلید تار ساخته اند. تار عبارت است از کاسه ای از چوب توت، و بدنه و دسته ٔ تار از چوب فوفل و گردوی کهنه و پوست بره ٔ تودلی بر روی کاسه می کشند و روی دسته را با استخوان پای شتر می بندند و خرک روی کاسه را از شاخ گوزن می گذارند و سپس شش سیم، سه تای آن زرد و سه تا سفید، از خرک تا دسته می کشند و از روده ٔ گوسفند بیست وپنج پرده به آن می بندند و با مضراب می نوازند. از معاریف استادان تارساز اخیر، مرحوم یحیی و مرحوم استاد فرج اﷲ بودند.
سابقه ٔ تاریخی تار: روح اﷲ خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران آرد: تار در لغت بمعنی رشته است و در آلات موسیقی همانست که به اصطلاح امروزسیم گفته میشود و پیشینیان آنرا وتر می نامند. هیچ سازی نیست که از آن بی بهره باشد مگر آلات بادی که در آنها فشار هوا موجب ارتعاش و تولید صوت می شود. معلوم نیست از چه زمان این نام بسازی که امروز در دست ماست اطلاق شده است، تنها در شعر فرخی سیستانی در ردیف غژو نزهت که نام دو آلت موسیقی است بکار رفته است:
هر روز یکی دولت و هر روز یکی غژ
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی تار.
آنچه مسلم است ما تا دوره ٔ صفویه سازی بنام و شکل تار امروزی نداشته ایم زیرا در نقاشی های آن دوره هم اثری از آن دیده نمی شود، در صورتی که در مجلس بزم تالار چهل ستون اصفهان کمانچه و عود و سنتور را می بینیم. ساز دیگری در ایران بنام طنبور سابقه ای بسیار قدیم دارد که فارابی نیز از آن نام می برد و در اشعار شاعران پیشین ایران هم ذکر آن رفته است، چنانکه منوچهری دامغانی گوید:
بیاد شهریارم، نوش گردان
ببانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
و همچنین در جای دیگر سروده است:
خنیاگرانْت، فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
و ناصرخسرو گوید:
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمه ٔ طنبور.
بعضی گویند تار، همان بربط باستانیست که بعدها عود نامیده شده است: دراین که عود و بربط یکیست شکی نمی باشد ولی تار به طنبور بیشتر شباهت دارد تا به عود و بربط. در قدیم دو نوع طنبور بوده است: طنبور خراسانی و طنبور بغدادی. این ساز دو سیم داشته و مضرابی بوده که با انگشتان دست راست نواخته می شده و هم اکنون در کردستان معمولست، حتی در تهران یکی از قضات محترم دادگستری که شاید نخواهد نامش را ذکر کنم این ساز را در نهایت خوبی می نوازد و نواهای قدیم موسیقی کرد را که خود بحث جداگانه ایست در کمال زیبایی اجرا می کند... برخلاف عود که دسته ای کج دارد، دسته ٔ طنبور راست و بلند است و مانند تار، پرده بندی می شود ولی عده ٔ پرده های آن کمتر است. شکل طنبور همه جا در نقاشیهای قدیم بخصوص در مینیاتورها دیده میشود و کاسه ٔ آن از چوبست و دهانه ٔ آن هم پوست ندارد مثل سه تار، ولی کاسه اش بزرگتر است بشکل یک نصفه ٔ خربوزه. بنظر چنین میرسد که سه تار از نوع طنبور بوده است با این تفاوت که طنبور را با چهار انگشت دست راست (بدون شست) بصدا می آورند ولی در سه تار، ناخن سبابه عمل مضراب را انجام میدهد. تصور می کنم چون صدای سه تار کم بوده است کاسه ٔ این ساز را بزرگتر کرده و روی آن پوست کشیده اند و با مضراب فلزی نواخته اندتا طنین آن بیشتر شود. وجه تسمیه ٔ سه تار معلومست زیرا در اول سه سیم داشته و بعدها یک سیم به آن اضافه شده است، هنوز هم برخی ازاهل فن آنرا سه سیم مینامند. سیمهای تار هم اقتباس از سه تار است منتها برای اینکه صدا قویتر شود سیمهای اول و دوم (زرد و سفید) را جفت بسته اند و پنج سیم پیدا کرده است و سیم ششم چنانکه معروفست بعدها به وسیله ٔ غلامحسین درویش از روی سه تار، به آن اضافه شده است. اینکه شهرت دارد ابونصر فارابی مخترع تار بوده است حکایتی بیش نیست و سند تاریخی ندارد. در دوره ٔ صفویه از نوازنده ای بنام استاد شهسوار چهارتاری نام برده اند و معروفست که شیخ حیدر (وفات 898 هَ. ق.) که یکی از مؤسسین این سلسله است مخترع چهارتار است. همچنین گویند شخصی بنام رضاءالدین شیرازی شش تار را اختراع کرده است. در دوره ٔ قاجاریه تار یکی از ارکان موسیقی ایران شده است... «اوژن فلاندن » آنرا چنگ نامیده است و این نامگذاری مناسب نیست زیرا چنگ از سازهای بسیار قدیم مشرق زمین و ایرانست که در نقش برجسته ٔ طاق بستان کرمانشاه هم نمونه ٔ آن موجود است. در آنجا چنگ قدیم بخوبی دیده میشود که بسبک هارپ اروپایی ولی ساده تر با هر دو دست نواخته میشود ولی تار غیر از چنگ است. ساز دیگری هم از نوع طنبور و سه تار در ایران داریم که دوتار نامیده میشود و در میان ترکمن های دشت گرگان نیز معمولست. شاید بتوان در قفقاز که نوعی از تار بسیار معمولست سابقه ٔ قدیمتری برای تار پیدا کرد. تار در میان آلات مضرابی از همه خوش آهنگتر است و هرچند نواقصی دارد چنانکه پوست آن در اثر تغییر هوا باعث کم و زیاد شدن صدا میشودو سیمها چون نازک است زودبزود پاره میگردد و دسته ٔ بلند آن نواختن و مخصوصاً نوت خوانی را مشکل می کند ولی چون سازهای مضرابی اروپایی مانند ماندولین و گیتارو بالالایکا صدایشان خشک است و لطف صوت تار را ندارد، هنوز سازی نتوانسته است جانشین آن بشود و برای موسیقی ما و نشان دادن حالات مخصوص آن بهترین اسباب است که دارای آهنگی مطلوب و طنین خوبیست و اگر نوازنده بامهارت و خوش سلیقه باشد تأثیر بسیار در شنونده دارد... (سرگذشت موسیقی ایران صص 144- 148).
مشهورترین استادان نوازنده ٔ تار در عصر اخیر: 1- آقا علی اکبر: در دربار ناصرالدین شاه میزیست و مورد محبت شاه بود. 2- آقا غلامحسین: برادرزاده و شاگرد علی اکبر که او هم مانند عمویش در دربار ناصرالدین شاه مورد توجه و علاقه ٔ مخصوص شاه بود. 3- نعمت اﷲخان معروف به اتابکی که در کرمان در دستگاه فیروز میرزا نصرت الدوله بود و سپس به تهران آمد و بدستگاه اتابک منتقل شد. 4- یوسف خان صفایی: بسبب انتساب با ظهیرالدوله بیوسف خان ظهیرالدوله ای معروف شد. 5- محمدعلی خان مستوفی. 6- میرزا حسن فرزند آقا علی اکبر. 7- میرزا عبداﷲ فرزند آقا علی اکبر و شاگرد آقا غلامحسین. 8- حسینقلی فرزند آقا علی اکبر و شاگرد آقا غلامحسین و میرزا عبداﷲ. 9- اسماعیل قهرمانی. 10- سیدمهدی دبیری. 11- علی اکبر شهنازی فرزند و شاگرد حسینقلی. رجوع شود به کتاب سرگذشت موسیقی ایران تألیف روح اﷲ خالقی صص 98- 144. || میانه ٔ سر یعنی تارک سر که آن مفرق است. (شرفنامه ٔ منیری). میان سر یعنی فرق سر، در این صورت مخفف تارک است. (آنندراج).میان سر. (فرهنگ رشیدی) (برهان) (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارک. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارک سر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی). فرق سر و تارک سر. (انجمن آرا) (برهان). کلال. چکاد. هباک. تالا (بلهجه ٔ افغانی): فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. قبص، بزرگ شدن سر، یا تار سر.رماعه. (منتهی الارب):
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 123).
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تار اسبانْش نیل.
فردوسی.
ای سر اولاد مصطفی که ز ایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار.
سوزنی.
آن کز خط فرمانْش برون برد سر پای
گردد تنش آزرده و تا تار شکسته.
سوزنی.
اگر صبوح کند کاج باشد و مطراق
همی زنندش چندانکه بشکند سرو تار.
سوزنی.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شدز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
و رجوع به تارک شود.

تار. (ص) محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: اوستا: تثره (تاریک) (از تمسره، تنسره)، هندی باستان: تمیسره (تاریک)، پهلوی: تار، کردی: تاری، افغانی: تور، استی: تلینگه، تلینگ (تاریکی، تاریک)، تر (کثیف، غمگین)، بلوچی: تار، سریکلی: تار، منجی: تراوی، گیلکی: تار - انتهی. تاریک. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری). تیره و تاریک. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بدون روشنی و یا کم روشنی و تیره. (فرهنگ نظام). تاری. تاره. تاران. تارین. تیره.دیجور. مظلم. ظلمانی سیاه. مقابل روشن:
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی دراین خانه ٔ تنگ و تار.
فردوسی.
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان کی نامدار.
فردوسی.
از ایدر برو تازیان تا ببلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ.
فردوسی.
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید،
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.
فردوسی.
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
فردوسی.
ز بس گرد لشکر جهان تار شد
مگر مهر رخشان گرفتار شد.
فردوسی.
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ.
فردوسی.
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد.
فردوسی.
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار و تنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی.
فردوسی.
ز اندیشه ٔ او چو آگه شدم
از ایران شب تار بیره شدم.
فردوسی.
شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تارو تلخ.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
ز بس گرد چون پود در تار شد
بر آن غول چهران جهان تار شد.
اسدی (ازفرهنگ جهانگیری).
خِرَد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی، عالم یکسر شب تارستی.
ناصرخسرو.
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آمد.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 109).
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است.
ناصرخسرو.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد.
مسعودسعد.
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم بچه عنوان برسم.
خاقانی.
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روزاست صیقل شب تار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 202).
دانم که ندْهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده.
خاقانی.
خود ندارد حواری عیسی
روزکوری و حاجت شب تار.
خاقانی.
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد.
نظامی.
چنانکه از شب تار صبح برآید. (گلستان).
شب تار است و ره ِ وادی ِ ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست ؟
حافظ.
بندگی حق بشب تار کن
رغبت مزدت چو بود کار کن.
عماد فقیه.
- تار شدن (گشتن، گردیدن) چشم، تیره شدن آن. کم شدن بینایی چشم: چشمهایم تار شده است:
بر آن مرد بگریست بهرام زار
وز آن زهر شد چشم بهرام تار.
فردوسی.
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد هوا چشمها گشت تار.
فردوسی.
هر چشم که ازخاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
سنائی.
|| گل آلود. مقابل روشن: این آب کمی تار است.

تار. (اِ) نام درختی مشابه درخت خرما. به این معنی مفرس تار است که به تای ثقیل هندی است. (آنندراج) (غیاث اللغات). درختی است در هندوستان شبیه بدرخت خرما. (برهان) (فرهنگ رشیدی). رجوع به انجمن آرا شود. آبی از آن حاصل کنند که نشأه ٔ شراب دهد. (برهان) (انجمن آرا). درختی است شبیه بدرخت خرما که از آن آبی حاصل کنند که نشاء و دردسر آورد، اکثر در ملک هندوستان یافت شود وشرح آن در ذیل لغت تال مرقوم خواهد شد. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به تال (درخت) شود. || بمعنی ریزه ریزه و پاره پاره. (برهان). تارتار بمعنی ریزه ریزه نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج):
شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم
کرد مه روی او طره ٔ شب تارتار.
خاقانی.
رجوع به تارتارشود. || در ترکی بمعنی تنگ است که ضد فراخ باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات).

تار. (اِخ) ظاهراً نام کوچه ای به بخارا:
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوچه ٔ تارم.
سوزنی.
|| محلی در شمال خوار، و یکی از سرچشمه های رودخانه ٔ خوار است.

فرهنگ معین

تار

رشته، نخ، یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه، پنج تار و دسته ای بلند. [خوانش: (اِ.)]

[په.] (ص.) تیره، تاریک.

[هن د.] (اِ.) =تال: نام درختی است بلند و تناور در هندوستان با ساقه های بلند و برگ های درازی شبیه پنجه آدمی.

فرهنگ عمید

تار

فرق سر، میان سر: زدن مرد را چوب بر تار خویش / به از بازگشتن ز گفتار خویش (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۲)،

درختی بسیاربلند و تناور که در هندوستان می‌روید. برگ‌هایش دراز و شبیه پنجۀ آدمی با ساقه‌های بلند. ثمر آن شبیه نارگیل و در میان آن دو یا چهار دانۀ پهن وجود دارد که آن‌ها را درمی‌آورند و می‌خورند. شیرابه‌ای هم از آن می‌گیرند که مانند شراب سکرآور است،

* تارومار
* تارومار: ‹تال‌ومال›
پریشان، پراکنده، از‌هم‌پاشیده، زیروزبرشده،
نیست‌ونابود،

تاریک، تیره،
* تار شدن: (مصدر لازم) تیره شدن، تاریک شدن،
* تار کردن: (مصدر متعدی) تاریک کردن، تیره ساختن،
* تاروتور: [عامیانه] بسیار‌تیره و تاریک،

رشته، نخ،
رشتۀ باریک: تار ابریشم، تار مو،
رشته‌هایی که در طول پارچه بافته می‌شود، تازه، تان، تانه،
(موسیقی) از آلات موسیقی که دارای سیم، پرده، دستۀ دراز و کاسه است و از چوب درخت توت ساخته می‌شود و آن را با مضراب می‌نوازند. δ تار سابقاً پنج سیم داشت و درویش‌خان، استاد موسیقی، یک سیم دیگر به آن افزود،
* تارتار: [قدیمی] پاره‌پاره، ریزه‌ریزه،
* تار زدن: (مصدر لازم) نواختن تار،
* تار عنکبوت: (زیست‌شناسی) رشته یا پرده‌ای که عنکبوت از لعاب غده‌های خود می‌تند و به‌وسیلۀ آن شکار خود را به دام می‌اندازد،
* تاروپود:
رشته‌هایی که در پهنای پارچه بافته می‌شود،
[مجاز] اساس، پایه، وجود، اصل چیزی،
* تاروتور: [قدیمی] ریزه‌ریزه، ذره‌ذره،

حل جدول

تار

رشته مو

رشته خوش نوا

ساز کدر

رشته خوش نوا، ساز کدر، تیره، رشته مو

تیره

کدر

مترادف و متضاد زبان فارسی

تار

تاریک، تیره، ظلمانی، مظلم،
(متضاد) روشن، شفاف، خفه، کدر، گرفته،
(متضاد) شفاف، منیر، سیاه، مشکی، غبارگرفته، ساز، سیم، تاره، رشته، نخ،
(متضاد) پود، تارک، فرق‌سر، مفرق، تال، دانه‌مو، نخ‌مو

فارسی به انگلیسی

تار

Blur, Cloudy, Dim, Fiber, Fibre, Filmy, Fuzzy, Indistinct, Misty, Obscure, Strand, String, Vague, Yarn

فارسی به عربی

تار

حبل، خافت، سدیمی، شعیره، غامض، لیف

گویش مازندرانی

تار

تبر، دوتار، تاریک و غبارآلود

فرهنگ فارسی هوشیار

تار

بمعنی تیره و تار و نیز بمعنی یکی از آلات موسیقی و نیز رشته پنبه عنکبوت را هم گویند

فارسی به ایتالیایی

تار

opaco

sfocato

فارسی به آلمانی

تار

Netz, Web

معادل ابجد

تار

601

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری