معنی تازه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(ص.) نو، جدید، مجازاً خرم، شاداب، بدیع، (ق.) اخیر، اخیراً.، ~به دوران رسیده کنایه از: کسی که تازه به مقامی رسیده و خود را گم کرده، ندید بدید، نوکیسه. [خوانش: (زِ)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ کهنه] نو، جدید،
[مقابلِ پژمرده] [مجاز] شاداب، باطراوت،
(قید) اخیراً،
[قدیمی، مجاز] بارونق، باجلوه،
[قدیمی، مجاز] خرم، خوش، شادمان،
* تازهبهتازه: [عامیانه] چیزهای تازه که یکی پس از دیگری پدید آید، نوبهنو،
حل جدول
ون
مترادف و متضاد زبان فارسی
جدید، مدرن، نو،
(متضاد) کهنه، ابتکاری، بدیع، بکر، طرفه، نوظهور، نوین، اخیر، موخر، متاخر،
(متضاد) دیرینه، قدیم، کهن، کهنه، اکنون، حالا، اینک، الان، باطراوت، شاداب، طری، نوشکفته،
(متضاد) پلاسیده، بیطراوت، تر،
(متضاد) خشک، پژمرده، دلپذیر، خوشاین
فارسی به انگلیسی
Crisp, Fresh, Late, Latter-Day, Maiden, Mint, New, Newfangled, Novel, Original, Recent, Scarcely, Spick-And-Span, Strange, Unprecedented, Warm, Young
فارسی به ترکی
taze
فارسی به عربی
اخضر، اخیر، جدید، صغیر، متاخرا
ترکی به فارسی
تازه
فرهنگ فارسی هوشیار
نو باشد، مقابل کهنه
فرهنگ پهلوی
جدید، پرتراوت، لطیف
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Dreist, Frisch, Grün, Jung, Luftig, Naseweis, Neugebacken, Spät, Verspätet, Vorlaut, Neu, Neue, Neuen, Neuer, Neues
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
413