معنی تاس
لغت نامه دهخدا
تاس. (اِخ) شاعر مشهور ایتالیا که در «سورانت » ایتالیا بسال 1554 م. متولد شد و اثر معروفش «بیت المقدس (اورشلیم) آزادشده » است که در آن وقایع جنگهای صلیبی را بطور ماهرانه ای تصویر نموده. این اثر بزرگ یکی از آثار مهم ادبی است و فصاحت و بلاغتش بدرجه ٔ اعلی رسیده است ولی در عین حال عاری از تعصب نیست. در سال 1565 م. «الفونس دوک دوفراره » وی را بخود جلب کرد و در سال 1571 همراه یک کاردینال به فرانسه رفت و مورد لطف بسیار شارل نهم قرارگرفت. بر اثر روابط عاشقانه که با خواهرزاده ٔ دوک دوفراره داشت، مورد خشم دوک قرار گرفت و مجبور بفرار و دربدری شد. وی در سال 1594 در فقر و ناامیدی بدرودحیات گفت. رجوع به «تاسو» و قاموس الاعلام ترکی شود.
تاس. (اِ) تلواسه و اضطراب و بیطاقتی. (برهان) (ناظم الاطباء). تاس و تاسا و تاسه بمعنی اضطراب و بی طاقتی و اندوه و ملالت و بی قراری (است). (آنندراج) (انجمن آرا). تاس، تاسه باشد یعنی تالوسه و تالواسه نیز گویند، هردو بمعنی بی طاقتی. (فرهنگ اوبهی). بیقراری و اضطراب که الفاظ دیگرش تاسه و تاسا است. (فرهنگ نظام). || تیره شدن روی از غم و الم. (آنندراج) (انجمن آرا). || میل به چیزها باشد و زنان آبستن را این حال بیشتر دست دهد. (برهان). میل به خوردن چیزی مر زنان آبستن را و آن را تلواسه و واسه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). میل و شهوت به خوردن چیزهای نامناسب و غیرمعتاد چنانکه در زنان آبستن پیدا شود. رجوع به تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود. || مکعب کوچکی دارای شش سطح که در روی آن نقطه های چند نشان کرده وبا آن نرد بازی میکنند. (ناظم الاطباء):
تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است.
رجوع به طاس شود.
|| ظرفی است از جنس کاسه که حصه ٔ زیرینش تنگ تر از حصه ٔ بالاست و بیشتر ظرف آب است در حمام و غیر آن. (فرهنگ نظام). پیاله و طاس. (ناظم الاطباء). رجوع به طاس و ترکیبات تاس و طاس شود. || (ص) سر تاس، سر بی موی، یا تاس شدن سر؛ ریختن موی میان سر باشد و آن را در قدیم تَز می گفته اند. رجوع به طاس و تز شود.
تاس. (اِخ) از شعرای ایتالیا و پدر شاعر معروف و مشهور بهمین اسم. وی بسال 1493 م. متولد شد و بسال 1569 م. درگذشت. چند منظومه ٔ زیبا و اشعاری چند از وی باقی مانده است ولی تحت الشعاع پسر نابغه اش قرار گرفت و شهرت چندانی بدست نیاورد. رجوع به «تاسو» و قاموس الاعلام ترکی شود.
فرهنگ معین
اضطراب، بی تابی، اندوه. [خوانش: (اِ.)]
مکعبی کوچک دارای شش سطح که روی هر سطح تعدادی نقطه وجود دارد. به تعداد عددی که تاس نشان می دهد، مهره را در بازی نرد، حرکت می دهند، کاسه مسی، بادیه. [خوانش: (اِ.)]
(ص.) بی مو، سر تاس.
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
قدح، کاسه، طشت، طشتبزرگ، بیمو، طاس، کچل، کل،
(متضاد) مودار، کعبتین، اضطراب، بیقراری، تشویش، ناآرامی،
(متضاد) قرار، آرامش، اندوه، ملالت،
(متضاد) نشاط، شادی
فارسی به انگلیسی
Bald, Bowl, Cube, Pan
فارسی به ترکی
dazlak
تعبیر خواب
دیدن تاس در خواب بر پنج وجه است. اول: مقام. دوم: زن. سوم: فرزند. چهارم: مال. پنجم: گفتگو. - امام جعفر صادق علیه السلام
اگر دیدتاس بازی کرد، دلیل خصومت است. - جابر مغربی
اگر در خواب بیند تاس بازی می کرد و قمار باخت، دلیل است به غمی گرفتار شود، یا در حیلتی افتد. - محمد بن سیرین
گویش مازندرانی
کاسه ی مسی
فرهنگ فارسی هوشیار
سر بی مو و بمعنای اضطراب و بی تابی
معادل ابجد
461