معنی تتری
لغت نامه دهخدا
تتری. [ت َ را] (ع ص، ق) پیاپی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). متواتر و متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و مذکور است در «وت ر». (منتهی الارب). اصل آن «وتری » و معنی آن آمدن یکی پس دیگری است. (المنجد). یک یک پس یکدیگر. در اصل وتری بود مأخوذ از «وتر» است. (آنندراج): ثم ارسلنا رسلنا تتری. (قرآن 23 / 44). و منه الحدیث: لابأس بقضاء رمضان تتری. (منتهی الارب). جأوا تتری، یک یک پس یکدیگر آمدند یا متفرق و پریشان آمدند. (ناظم الاطباء). و تَتَری ً نیز آمده است. (المنجد).
تتری. [ت َ / ت ُ] سماق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 521). سماق باشدکه از آن آش پزند. (صحاح الفرس). سماق. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (دهار) (زمخشری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (الفاظالادویه ص 72). سماق باشد. (فرهنگ جهانگیری). سماق را گویند و آن چیزی باشد ترش که در آشها و طعامها کنند و بعضی به این معنی بجای حرف ثانی بای ابجد نوشته اند. (برهان). سماق که ثمر ترش است. (فرهنگ نظام):
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار
کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
در بساتین ز لطف لهجه ٔ او
شاید ار قند آید از تتری.
شمس فخری.
رجوع به سماق شود. || خشخاش را نیز گفته اند. (برهان). خشخاش. (ناظم الاطباء).
تتری. [ت َت َ] (ص نسبی، اِ) منسوب به تتر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). منسوب به تتر باشد که ولایت تتار است. (برهان). منسوب به تتر که مخفف تاتار است و آن ملکی است از ترکستان که ساکنان آنجا در سابق کافر بودند. (غیاث اللغات) (آنندراج). تتری منسوب به تتر و تاتار و تتار. (از فرهنگ رشیدی). منسوب به تتر یعنی تاتار. (ناظم الاطباء):
تتری گر کشد مخنث را
تتری را دگر نباید کشت.
(گلستان).
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.
سعدی.
رجوع به تاتار و تتار و تتر شود.
تتری. [ت َ ت َ] (ع اِ) تتر. چاپار. (دزی ج 1 ص 141).
فرهنگ معین
(تُ یا تَ) (اِ.) سماق.
فرهنگ عمید
حل جدول
سماق
فرهنگ فارسی هوشیار
پیاپی، متواتر، متفرق و پریشان
معادل ابجد
1010