معنی ترحم
لغت نامه دهخدا
ترحم. [ت َ رَح ْ ح ُ] (ع مص) بخشودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ببخشودن. (زوزنی). بخشودن و مهربان شدن، و با لفظ کردن و آمدن و فرستادن به صله ٔ «بر» مستعمل. (آنندراج). مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رحم و شفقت و نرم دلی و مهربانی و ملاطفت و خاطرنوازی. (ناظم الاطباء): و در حلم و ترحم بمنزلتی بود چنانکه یک سال بغزنین آمد از فراشان تقصیرها پیدا آمد... امیر حاجب سرای را گفت این فراشان را بیست تنند فرموده ایم بیست چوب می باید زد... حاجب پنداشت که هر یکی از بیستگان چوب فرموده است. یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بر آن بزدند بانگ برآورد امیر گفت هر یکی را یک چوب فرموده بودیم بیست تنند و آن نیز بخشیدیم مزنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 125- 126).
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند.
مولوی.
فقیرم بجرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر.
(بوستان).
ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود بر گوسفندان.
(گلستان).
آخر بترحم سر موئی نگر آن را
کاَّهی بُوَدش تعبیه در هر بن موئی.
سعدی.
اگر به پرسشم آن بیوفا نمی آید
ترحمش ز چه بر حال ما نمی آید؟
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بی ترحم،بی رحم. سنگدل. ظالم:
این گُرْسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
سعدی.
|| رحمک اﷲ گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). و این معنی در ترحیم بیشتر است. (منتهی الارب) (آنندراج): هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی نمودی و ترحمی، بگرفتندی... و عقوبت کردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190).
بر خاک از حواری و حورا ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است.
خاقانی.
فرهنگ معین
(تَ رَ حُّ) [ع.] (مص ل.) مهربانی کردن، رحم کردن.
فرهنگ عمید
رحم داشتن، مهربانی کردن،
بر سر لطف و مهربانی آمدن، رحم کردن،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
مهر ورزی، دلسوزی
مترادف و متضاد زبان فارسی
بخشایش، دلسوزی، رحم، رقت، شفقت، عطوفت، مهرورزی، بخشودن، بهرحم آمدن، رحم کردن،
(متضاد) قساوت
فارسی به انگلیسی
Compassion, Mercy, Pity, Sympathy
فارسی به ترکی
acıma
فرهنگ فارسی هوشیار
بخشودن، بر کسی مهربانی کردن
فرهنگ فارسی آزاد
تَرَحُّم، رحم کردن، بخشودن، بر سر مهر آمدن،
معادل ابجد
648