معنی ترس
لغت نامه دهخدا
ترس. [ت ُرْ رِ] (اِخ) لوئیس وائز دِ. دریانورد اسپانیولی در قرن هفدهم م. که دریاهای جنوب را کشف کرده است.
ترس. [ت َ] (اِ) پارسی باستان و اوستایی ترس، اشکاشمی تراس، گورانی ترس، گلیکی ترس. (حاشیه ٔ برهان چ معین). خوف و بیم. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیم و هراس. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مصدر آن ترسیدن است و اسم آن ترسا و ترسان. (انجمن آرا) (آنندراج). با کردن و خوردن مستعمل. (آنندراج):
بیامد دوان پهلوان سپاه
پر از ترس و امید نزدیک شاه.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کاندر گذشت
ز من ترس و تیمار سوی تو گشت.
فردوسی.
روم من بمیدان کینه، دلیر
که از ترس من افکند چنگ شیر.
فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدْت یک ذره ترس ؟
لبیبی.
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
ناصرخسرو.
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن.
ناصرخسرو.
می فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب.
ناصرخسرو.
ای شاه دو معنی را ماند بتو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو، ترس است که جان کاهد.
خاقانی.
لیکن بدان دیار نیایم ز ترس آنک
پرآبهاست دره و من سگ گزیده ام.
خاقانی.
- با ترس و باک، با ترس و بیم، ترسان و متوحش:
چو یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک.
فردوسی.
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست وشد شاه با ترس و باک.
فردوسی.
- با ترس و بیم، ترسان و متوحش. نگران و ناآرام. مضطرب و پریشان:
دل مادر از درد گشته دونیم
همه شب همی بود باترس و بیم.
فردوسی.
- بی ترس و باک، پردل و باجرأت. جسور و باشهامت. قوی دل و بی اضطراب:
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان بر پراکند خاک.
فردوسی.
تویی آفریننده ٔ آب و خاک
برین نرّه دیوان بی ترس و باک.
فردوسی.
- پیش ترس، مدافع. بلاگردان:
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضه ٔ دین را ز بیضه خوار غراب.
خاقانی.
- ترس و باک، خوف و هراس. وحشت و نگرانی. ترس و بیم:
بد و نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
بزور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک.
فردوسی.
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و هم ترس و باک.
فردوسی.
- خداترس، ترسنده از خدا. آنکه در اعمال و رفتارش خدا را ناظر و حاضر قرار دهد. کسی که بر شریعت و عدالت باشد. خلاف ناخداترس:
خداترس را بر رعیت گمار.
(بوستان).
- ناخداترس، بی باک از خدا. آنکه از غضب خدا نهراسد و هر عملی را مرتکب شود. کسی که از شریعت و عدالت عدول کند. گناهکار:
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
بر آن ناخداترس بی نام و ننگ.
سعدی (بوستان).
سباحان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ترس برادر مرگ است، نظیر: از بندگیرد بداندیش پند. لایقوم الناس الا بالسیف. (امثال وحکم دهخدا).
ترس. [ت َ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بند و مانع در معنی کرده است. (دزی ج 1ص 144). || یکی از سه غضروف بالای حنجره:... و اوله رأس الحنجره من ثلاث غضاریف، احدها الترس. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ج 2 ص 85).
ترس. [ت ُ] (ص) سخت ومحکم. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چیز سخت. (غیاث اللغات). سخت. (فرهنگ جهانگیری):
بر و سینه ای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن مپرس.
نظامی (از جهانگیری).
آنچه صاحب جهانگیری بضم اول بمعنی سخت آورده و شعر نظامی را شاهد کرده، در پولادترس معنی اضافی را بوصفی قلب نموده اند، دال را کسره داده اند و پولاد سخت فهمیده اند و حال آنکه «پولادسپر» مراد نظامی بوده، یعنی بر و سینه مانند سپر پولادین. (انجمن آرا) (آنندراج). || زمین سخت. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). زمین سخت که کلند بر آن کارنکند. (فرهنگ رشیدی). زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین سخت و درشت. (ناظم الاطباء).
ترس. [ت ُ] (ع اِ) سپر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صفحه ٔ فولاد مستدیری که برای نگاهداری از آسیب شمشیر و جز آن بردارند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، اَتْراس، تُراس، تِرَسه، تُروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). سپر را گویند که ترکان قلقان خوانند. (برهان). سپر. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). فرق آن با حجف و درق این است که درق و حجف از پوست است که در آن چوب نیست و ترس اعم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلتی است که بدان ضرب و تیر را دفع کنند، و آنرا جُنّه نامند مأخوذ از اجتنان بمعنی اختفا. وگاه حَجَفه گویند و آن گاه از چوب بود و گاه از آهن و گاه چوبها با نخ پنبه بیکدیگر بافند و اگر از پوست بود آنرا درقه خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 136).
- ترس الغدر، (سپر حیله) نوعی سپر است که جنگاور بگردن اندازد و با سوراخی که در وسط آن تعبیه شده است می تواند تیراندازی کند. (از دزی ج 1 ص 144).
- || سنگر سبک جهت حفاظت مستحفظان قلعه، و آن نوعی ماشین است که با الوار سازند و در پشت آن تیر و سنگ قرار دهند و در پناه آن جنگ کنند. (از دزی ایضاً).
- سمک الترس، ماهیی است دریایی و پهن. (از دزی ج 1 ص 144).
|| قرص خورشید، یقال: غاب ترس الشمس. (از المنجد).
ترس. [ت َ رَ] (اِخ) دهی در مازندران در حوالی بارفروش یا مشهدسر. و رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 119 و ترجمه ٔ وحید ص 160 شود.
ترس. [ت ُرْ رِ] (اِخ) (تنگه ٔ...) بغازی است در اقیانوس هند، میان استرالیا و گینه ٔ جدید.
فرهنگ معین
(اِ.) بیم، هراس، (ص فا.) در ترکیب به معنی «ترسنده » آید: خداترس. [خوانش: (تَ)]
(~.) [ع.] (اِ. ص.) زمین سخت، محکم ج. تُرُس، اتراس.
(تُ) [ع.] (اِ.) سپر. ج. اتراس.
فرهنگ عمید
ترسیدن
ترسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خداترس،
(اسم مصدر، اسم) بیم، خوف،
(اسم مصدر) [قدیمی] تقوا، پرهیزگاری،
سپر،
حل جدول
واهمه
دهشت
بیم، هراس، خوف، رعب
برادر مرگ، بیم، هراس، خوف، رعب
برادر مرگ
بیم
رعب
برادر مرگ، بیم، هراس، خوف، رعب
بیم
مترادف و متضاد زبان فارسی
اضطراب، اعراض، باک، بیم، پروا، تشویش، جبن، خوف، دغدغه، دهشت، رعب، سهم، فزع، محابا، مخافت، مهابت، واهمه، وجا، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت
فارسی به انگلیسی
Alarm, Chill, Cowardice, Cowardliness, Fear, Pusillanimity
فارسی به ترکی
korku
فارسی به عربی
خوف، رعب، سیی، شجار، فزع
تعبیر خواب
ترسیدن در خواب نصرت است. - امام جعفر صادق علیه السلام
عربی به فارسی
دندانه , دنده چرخ , دندانه دار کردن , حقه بازی , طاس گرفتن (درتخته نرد) , دنده , چرخ دنده , مجموع چرخهای دنده دار , اسباب , لوازم , ادوات , افزار , الا ت , جامه , پوشش , دنده دار (یادندانه دار) کردن , اماده کارکردن , پوشانیدن
گویش مازندرانی
ابر رقیق، رطوبت، سرزمین
فرهنگ فارسی هوشیار
بیم، خوف
فارسی به ایتالیایی
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
660