معنی تری نام

حل جدول

تری نام

فیلمی با بازی سلمان خان

لغت نامه دهخدا

تری

تری. [ت َ رْی ْ] (ع مص) درنگ نمودن. (منتهی الارب). درنگی نمودن و سستی کردن. (ناظم الاطباء): تری فی الامر؛ تراخی فیه. (المنجد).

تری. [ت َ / ت َرْ ری] (حامص) رطوبت را گویند. (برهان) (انجمن آرا). رطوبت و بلت. (ناظم الاطباء). مقابل خشکی. (آنندراج):
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود.
فردوسی.
این را که همی بینی از گرمی و سردی
از تری و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب وشخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
هر گاه که دماغ گرم شود تریها را به خویشتن کشد... بدین دو وجه تریها فزونی اندر دماغ بسیار گردد... هر تری که بدو رسد سطبر گردد و بفسرد... حرکت فزونی به دماغ رسد و رطوبتها که در وی باشد بجنباند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). مزاج مردم... تا روزگار رسیدگی گرم و تر باشد و از نزدیک سالهای رسیدگی تری کمتر می شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اندر روزگار کودکی به سبب بسیاری تری آن گرمی چندانکه هست ننماید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
سخای ابر چون بگشاید از بند
به صد تری فشاند قطره ای چند.
نظامی.
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر.
نظامی.
به تری و خشکی رساند قیاس.
نظامی.
|| تازگی و طراوت. (ناظم الاطباء). ظرافت. (غیاث اللغات). لطافت:
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وزغم انجامی و خوشی چون ترانه ٔ بوطلب.
فرخی.
همو به نرمی باد و همو به تری آب
همو به جستن آتش همو به هنگ تراب
(از لغت نامه ٔ اسدی بی نام شاعر).
چه عجب زانکه تری لب و گل
از لعاب سحاب دیدستند.
خاقانی.
ز تری که می رفت رود ورباب
هوس را همی برد چون رود آب.
نظامی.
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود.
نظامی.
بدین تری که داردطبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب.
نظامی.
|| بیدماغی و ناخوشی و درشتی و آزردگی. (غیاث اللغات). کنایه از درشتی و سختی و بی دماغی و ناخوشی. (آنندراج):
ز تحریک ابرطرب پروری
فتاده هوا در طلسم تری
قرابه سخن سرسری می کند
قدح گر بخندد تری می کند.
ملاطغرا (ازآنندراج).
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا.
صائب (ایضاً).
سر برنیاورم ز تری روز بازخواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک.
صائب (ایضاً).
با تری های حسودان چرب و نرمی می کنم
جامه ٔ مومی بود آسیب باران را علاج.
محمد سعید اشرف (ایضاً).
از تری های جهان است مکدردل ما
همچو آیینه که از نم ز صفا می افتد.
محمد سعید اشرف (ایضاً).
دل بی حوصله را تاب ظرافت نبود
از تری داغ شود آینه کز فولاد است.
میراللهی همدانی (ایضاً).

تری. [ت ُرْ را] (ع ص، اِ) دست بریده. (منتهی الارب). دست بریده شده. (ناظم الاطباء). التری من الایدی، المقطوعه. (المنجد).

تری. (اِخ) مرکز بخشی است در ولایت تارب واقع در پیرنه ٔ علیای فرانسه و بر کنار رود بائیز که 1130 تن سکنه دارد و رجوع به تارب شود.

تری. [ت َ] (اِ) با یاء مجهول دیوار بسیار بلند و سدی که در پیش چیزی بکشند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بندروغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترا شود.


تری فزای

تری فزای. [ت َ ف َ] (نف مرکب) که در مزاج تری افزاید: و غذاهای لطیف زودگوار و تری فزای باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طعامهای تری فزای باید خورد چون شوربای گوشت بره و گوشت مرغ و مانند آن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به تر و تری شود.


تری داشتن

تری داشتن. [ت َ ت َ] (مص مرکب) رطوبتی بودن. رطوبت مزاج بودن: شراب نو، نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام)


تری فون

تری فون. [ت ْ ف ُ] (اِخ) مرحوم پیرنیا در ایران باستان ج 3 از دو نفر بنام تری فون ذکر میکند یکی در ص 2089 در شرح سلسله ٔ سلوکی های سوریه که او را تری فون یادیودت (142- 138 ق.م.) ذکر کرده و در حاشیه آورده: (که بعضی «فیلوپاتر» نوشته اند) این تری فون پس از آن تیوخوس سوم نهمین پادشاه سلوکیه است که در سوریه سلطنت کرده است (پس از آن تیوخوس ششم و پیش از آن تیوخوس هفتم). و رجوع به ماده ٔ بعد و ایران باستان ج 3 ص 2169 و 2229 شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تری

تازگی، رطوبت، طراوت،
(متضاد) خشکی، پژمردگی، پلاسیدگی، طراوت، شادابی

فارسی به عربی

تری

رطوبه، رطب

گویش مازندرانی

تری

پوست کندن گردو با چوب دستی، قطعات تیغ گونه ی حصیر، چوب تخته...

نهیب – تشر


نئب تری

نئب تری

فرهنگ فارسی هوشیار

تری

رطوبت

معادل ابجد

تری نام

701

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری