معنی تشرب

لغت نامه دهخدا

تشرب

تشرب. [ت َ ش َرْ رُ] (ع مص) نوشیدن و آشامیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). درخوردن جامه خوی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرایت کردن و درگذشتن از چیزی بچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرایت کردن رنگ در جامه. (از اقرب الموارد).


متشرب

متشرب. [م ُ ت َ ش َرْ رِ] (ع ص) سرایت کننده. (آنندراج) (منتهی الارب). سرایت کننده و مسری. (ناظم الاطباء). || درگذرنده از چیزی به چیزی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تشرب شود. || به خود بازکشنده و جذب کننده و جاذب. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).


اخماس

اخماس. [اَ] (ع اِ) ج ِ خُمس. پنج یک ها.
- اخماس غنائم، خمسها که از غنائم دهند.
- اخماس معادن، خمسی که بصدقه از حاصل معادن دهند.
|| هما فی بُرْدَه اخماس، نزدیک یکدیگر و مجتمع و با هم دوستند، یا فعل هر دو یک است که از آن با هم متشابه میشوند گویا در یک جامه اند. || یضرب اخماساً لاسداس، میکوشد در مکر و فریب، در حق کسی گویند که مقصودش غیراظهار وی بود، لان ّ الرجل اذا اراد سفراً بعیداً عود اِبِله اَن تشرب خِمساً سِدساًو ضرب بمعنی بین، ای یظهر اخماساً لاجل اسداس، أی رَقی اِبله ُ من الخمس الی السدس. || (اِخ) اخماس بصره پنج است: اول عالیه، دوم بکربن وائل، سوم بنی تمیم، چهارم عبدالقیس، پنجم ازد و کنده.
- رُؤس اخماس، رؤسای قبایل مذکوره. (مفاتیح).


درخوردن

درخوردن. [دَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن:
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
|| قبول کردن. || دچار شدن. (ناظم الاطباء). || خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را. || خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را. || تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب).


اشراب

اشراب. [اِ] (ع مص) دروغ بربستن بر کسی.یقال: اشربتنی ما لم اَشْرَب ْ؛ یعنی بربستی بر من آنچه نکرده ام. (منتهی الارب). اشرب بفلان، کذب علیه. (اقرب الموارد). || هر شتر را با قرین آن کردن. (منتهی الارب). اشرب ابله، جعل لکل جمل قریناً. (اقرب الموارد). || رسن را در گلوی اسبان رفتن. (منتهی الارب). اشرب الخیل، جعل الحبال فی اعناقها. (اقرب الموارد). || رسن را در گلوی کسی کردن. (منتهی الارب). اشرب فلاناً الحبل، جعله فی عنقه. (اقرب الموارد). || حب کسی با دل وی آمیخته بودن. (منتهی الارب). آمیختن. (زوزنی). اُشْرِب َ فلان ٌ حُب َّ فلان، (بصیغهالمجهول)، خالط حبّه قلبه. (اقرب الموارد). || اُشرب َ الابیض حمره (بصیغه ٔ مجهول)، ای علاه ذلک. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی بصیغه ٔ مجهول نیامده بلکه در ذیل معانی معلوم فعل آرد: اَشْرَب َ الثوب َ حمرهً؛ مزجها بلونه. || آب دادن. (منتهی الارب). اشربه، سقاه. (اقرب الموارد). || آب خوردن. (منتهی الارب). || اشربه، جعله یشرب. (اقرب الموارد). درخورانیدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). || تشنه شدن. (منتهی الارب). اشرب الرجل، عطش. (اقرب الموارد). || صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اَشْرَب َ؛ رویت ابله و عطشت. ضد. (اقرب الموارد). || اَشْرَب َ؛ حان لابله ان تشرب، هنگام آب خوردن شتر وی شده است. (از اقرب الموارد). نزدیک به آب خوردن رسیدن. (منتهی الارب). || سیر رنگ درخورانیدن جامه را و درخوردن آن. لازم و متعدی. (منتهی الارب). اشرب اللون، اشبعه. (اقرب الموارد). || اشرب ابله، قیدها. یقول الرجل لناقته: لاشربنک الحبال و النسوع و اشربوا ابلکم الاقران، ای ادخلوها فیها و شدوها بها. سمع صاحب الاساس من یقول: رفع یده فاشربها الهواء ثم قال بها علی قذالی. (اقرب الموارد).


و

و. (ع حرف) مؤلف منتهی الارب آرد: واو حرفی است از حروف هجا و به چند وجه می آید:
الف - واو عاطفه که عاطف آن برای مطلق جمع است و در مواردی به کار میرود از قبیل اینکه عطف شود چیزی بر مصاحبش. مانند: «فانجیناه و اصحاب السفینه». (قرآن 15/29). یا عطف شود بر آنچه سابق بر معطوف است مانند: «لقد ارسلنا نوحاً و ابراهیم » (قرآن 26/57). یا بر آنچه لاحق از معطوف است مانند: «وکذلک یوحی الیک و الی الذین من قبلک » (قرآن 3/42). و هرگاه گفته شود مثلاً «قام زید و عمرو» ممکن است هریک از این سه معنی اراده شود ولی به هرحال استعمال واو به معنی با یعنی (مصاحبت) بر سایر معانی راجح است و در بسیاری از موارد ترتیب را میرساند و عکس آن که عدم ترتیب باشد کم است و در عطفی که به واو است جایز است که بین طرفین تقارب یا تراخی باشد مانند: «انارادّوه الیک و جاعلوه من المرسلین » (قرآن 7/28). واو عطف از سایر حروف عطف با 15 حکم که مخصوص بدان است جدا میشود:
1- در عطف به واو ممکن است یکی از سه نظر که بیان شد منظور باشد
2- و با اِمّا استعمال میشود، مانند: اما شاکراً و اما کفوراً. (قرآن 3/76).
3- با لکن استعمال میشود مانند: «ولکن رسول اﷲ و خاتم النبیین....» (قرآن 40/33).
4- عطف مفرد سببی بر مفرد اجنبی در موردی که ربط مورد نیاز است مانند: قام عمرو و غلامه.
5- عطف عقد بر نیف مانند احدو عشرون.
6- عطف صفات متفرقه با اجتماع منعوت آن مانند:
بکیت و مابکی رجل حزین
علی ربعین مسلوب و بال.
7- عطف آنچه که حق آن تثنیه و جمع بودن است مانند:
ان الرزیه لارزیه مثلها
فقدان مثل محمد و محمد.
8- عطف چیزی که بی نیازی از آن حاصل نیست مانند: اختصم زید و عمرو.
9- عطف عام بر خاص و بالعکس مانند: رب اغفر لی ولوالدی و لمن دخل بیتی مؤمناً. (قرآن 28/71).
10- عطف عاملی که حذف شده و معمول آن به تناسب عامل دیگری که جمع بین هر دو در یک معنی میکند مانند:
زجّجن الحواجب والعیونا ای و کحلن العیون.
11- عطف شیئی بر مرادفش مانند: انما اشکوا بثی وحزنی الی اﷲ. (قرآن 86/12).
12- عطف مقدم بر چیزی که مطبوع است از روی ضرورت در شعر مانند:
الا یا نخله من ذات عرق
علیک و رحمه اﷲ السلام.
13- عطف مخصوص بر جوار مانند قول خدای تعالی: فامسحوا برؤسکم و ارجلکم (قرآن 6/5). و البته این قاعده به حساب کسانی است که ارجل را مجرور خوانده اند.
ب - و گاهی واو از افاده ٔ مطلق جمع خارج میشود و اینگونه واو چند وجه دارد:
1- به معنی او باشد:در تقسیم مانند: الکلمه اسم و فعل و حرف یا در اباحه مانند: جالس الحسن و ابن سیرین یعنی یکی از این دوتن. یا در تخییر مانند:
و قالوا نأت فاختر لها الصبر والبکاء
فقلت البکا اشفی اذن لغلیلی.
یعنی صبر یا بکا زیرا بکا با صبر جمع نمیشود.
2- به معنی بای جر باشد مانند: انت اعلم و مالک و بعت الشاء شاهً و درهماً.
3- به معنی لام تعلیل باشد مانند: یالیتنا نرد ولانکذب این را حارزنجی گفته است.
4- به معنی استیناف باشد مانند: «لاتأکل السمک و تشرب اللبن » (نزد کسی که رفع به تشرب میدهد).
5- به معنی مفعول باشد مانند: «سرت واللیل ».
6- به معنی قسم باشد و این قسم واو جز بر اسم ظاهر وارد نمیشود و جز به محذوف تعلق نمیگیردمانند: «والقرآن الحکیم » (قرآن 2/36). و در این صورت اگر واو دیگری بعد از آن باشد دومی برای عطف است ودر غیر این صورت هر یک به جوابی محتاج است مانند: «والتین والزیتون » (قرآن 1/95). و این واو بواسطه ٔ نزدیکی مخرج آن بدل از باست.
7- به معنی رُب َّ باشد و این واو جز بر نکره داخل نمیشود و جز بمؤخر تعلق نمیگیرد مانند: «و لیل کموج البحر ارخی سدوله ».
8- زاید باشد مانند: «اذا جاؤها و فتحت ابوابها». (قرآن 73/39).
9- به معنی حال باشد مانند: قمت والناس قعود و قمت و ادعو له، یعنی قمت داعیاً له.
10- واو ثمانیه که بین سبعه و ثمانیه در شماره ٔ آحاد قرار میگیرد و از این قبیل است در قرآن سبعه و ثامنهم کلبهم. (قرآن 22/18).
11- واو ضمیر مذکر است مانند: «الرجال قاموا».
12- واو علامت رفع مانند: ابوه و مسلمون.
13- واو علامت مذکرین و از این قبیل است واو یتعاقبون در حدیث: «یتعاقبون فیکم ملائکه باللیل والنهار».
14- واو انکار مانند: الرجلوه بعد از آنکه قائلی بگوید: «قام الرجل » و بعضی گفته اند صواب آن است که این واو در شمار واوهای دیگر به حساب نیاید زیرا آن واواشباع است در حالت رفعی بدلیل اینکه در حالت نصب و جرالرجلاه و الرجلیه گفته میشود.
15- واو مبدله ٔ از همزه ٔ استفهامی که ماقبل آن مضموم است مانند: و الیه النشور و امنتم قال فرعون و آمنتم به که (و این طبق قرائت قنبل است).
16- واو تذکیر مانند کسی که میخواهد بگوید یقوم زید، و گفتن زید را فراموش کند و پس از آن قصد کشیدن صدای خود کند برای تذکر زیرا اراده ٔ قطع کلام ندارد پس بگوید یقوموا... ولی بعضی گفته اند اینهم واو اشباع است.
17- واو قافیه و واو شباع مانند برفوع.
18- واومد اسم به ندا.
19- واوی که تغییر صورت داده است مانند طوبی که اصل آن طیبی است.
20- واوات ابنیه مانند جوز و تورب.
21- واو وقت که قریب به واو حال است. مانند: اعمل و انت صحیح.
22- واو نسبت مانند اخوی در نسبت به اخ.
23- واو عمرو در فرق با عمر.
24- واو فارقه در دو کلمه ٔ اولئک و اولی تا با الیک و الی اشتباه نشود.
25- واو همزه، در خط مانند: هذه نساؤک، و در لفظ مانند حمراوان وسوداوان (این واو بدل از همزه است).
26- واو صرف، و آن عبارت از این است که واو معطوف بر کلامی باشد که در اول آن حادثه ای است که اعاده ٔ وی بر آنچه عطف بدان شده راست نمی آید مانند:
لاتنه عن خلق و تأتی مثله
عار علیک اذا فعلت عظیم
زیرا در این عبارت اعاده ٔ لابر «و تاتی مثله » جایز نیست.
|| و بر واو عطف الف استفهام داخل میشود مانند قول خدای تعالی: او عجبتم ان جائکم. (قرآن 63/7). (ترجمه ٔ تحت اللفظی از خلاصه ای که در پایان منتهی الارب آمده است). و رجوع بمغنی اللبیب عن کتب الاعاریب شود. || واو یکی از حروف عله عربی است. و در اعلال آن قواعدی است. رجوع بکتب صرف عربی شود. || در افعال معتل اللام (ناقص واوی) در حالت جزمی واو در پاره ای صیغ حذف شود چون: لم یدع و گاه در حال جزم بحال خود باقی باشد:
هجوت زبان ثم جئت معتذرا
من هجو زبان لم تهجو و لم تدع.
که در لم تهجو واو ثابت مانده. (تاج العروس ج 10 ص 461). و رجوع به اعلال شود.


حجرالبقر

حجرالبقر. [ح َ ج َ رُل ْ ب َ ق َ] (ع اِ مرکب) ورس. اندرزا. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزه البقر. سنگی است که در زهره و شیردان گاو متکون میشود و پازهر گاوی و اندرزا نامند. مایل بسیاهی با اندک براقی و سست و منقط بسیاهی و بعضی بزردی و باطن او مایل بسفیدی و زردی. بیشتر در گاو سیاه بهم میرسد و هر گاه متکون گردد چشم گاو مایل بزردی و سفیدی حدقه او مستدیر گردیده لاغر میشود، و اکثر اوقات فریاد میکند و پادزهر مزبور بعضی پهن و بعضی مدور است و آنچه در زهره ٔ او متکون شود از یک دانگ تا چهارمثقال میباشد، و قوتش تا دو سال باقی است. در آخر دوم گرم و خشک و در افعال از حجر التیس بغایت ضعیف تر و محلل و مسمن و مدر حیض و بول و جالی و مفتت حصاه، و اکتحال او مقوی بصر و رافع بیاض، و طلاء او جهت بهق و برص و آثار بواسیر و التیام جراحات، و با آب گشنیز جهت حمره و نمله ٔ ساعیه و امثال آن و با شراب جهت رویانیدن موی سیاه در موضع برص و داءالثعلب بعد از کندن موی سفید از مجربات است. و سعوط یک عدس او با آب چغندر جهت نزول آب و خوردن او هر روز بقدر دوحبه باجلاب بعد از حمام بلافاصله یا در حمام تا چند روز و از عقب آن گوشت آب مرغ فربه آشامیدن، باعث تسمین بدن از مجربات دانسته اند، و مضر محرورین و مصدع، و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو قیراط، و یک مثقال او قاتل است، و آنچه در روده ٔ گاو متکون شود بزرگتر و سبکترو در افعال ضعیفتر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و صاحب اختیارات بدیعی گوید: خرزهالبقر خوانند و آنرا جاوزهرج و گاه زهره گویند. و در میان زهره ٔ گاو بود، و گویند در شیردان گاو هندوستان میباشد، و آن مانند پادزهر است در عمل، بلون هم بپادزهر ماند. اما آنچه در زهره ٔ گاو و گوسفند میباشد، و آن مانند زرده ٔ تخم مرغ پخته و بشیرازی آنرا اندرزا خوانند، سحق کنند و به آب بعضی از بقول طلا کنند بر حمره و نمله نافع بود و ریشها، و چون مقدار عدس سعوط سازند به آب بیخ سلق جهت دفع نزول آب بغایت مفید بود و چون سحق کنند و بشراب بسرشند و بر موضعی که سپیدی بود طلاکنند، موی سیاه بیرون آورد. و اگر سبب آن از علت داء الثعلب و برص بود، موی سپید سیاه کند. و مؤلف گوید: بغایت گرم بود، و بادهای سرد را نافع بود طلا کردن و خوردن - انتهی.حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب گوید: حجرالبقر؛ قزاونه گاوزن خوانند در زهره ٔ گاو میباشد بصمغ درخت مانند است. اگر چه در میان زهره است تلخ نباشد - انتهی. و ابن البیطار در مفردات گوید: یقال لها بالدیار المصریه خرزه البقر و اهل المغرب و الاندلس یسمونها بالورس، والورس بالحقیقه غیره. و قال بعض علمائنا هذا الحجر یوجد فی مراره البقر عند امتلاء القمر و هو حجر ذو طبقات مدور صلب لونه الی الصفره و کثیراً اما یستعمله النساء بالدیار المصریه للسمنه بان تشرب منه المراءه وزن حبتین فی الحمام او عند خروجها منه بجلاب ثم تتحسی فی اثره مرقه دجاجه سمینه مصلوقه و هذا مجرب عندهم فی امر السمنه. و قال غیره: هو شی ٔ یکون فی مراره البقر و فیه رطوبه لدنه تجمد و تخرج من المرار وهی لزجه لدنه فی لدونه مخ البیض المطبوخ ثم تجف و تصلب حتی تصیر فی قوام النوره المکلسه یتهیاء عند ما یفرک بالاصابع. و قد یکون من هذه الرطوبه ما اذا جف وکان فیه بعض صلابه یشبه بعض تلک الحجاره السریعه التفتت و لهذا ما سماه بعض المترجمین بحجارهالبقر. قال الغافقی: زعم بعض الاطباء انّه حارٌ یابس فی الدرجه الرابعه، و قد یقع فی اکحال العین و یحدالبصر. و زعم بعضهم انه اذا سحق و طلی به بماء بعض البقول علی الحمره و المنله نفع، و اظنه النمله الساعیه و شبهها من القروح. و اذا سعط به بمقدار عدسه مع ماء اصول السلق، نفع من نزول الماء فی العین. و زعم بعضهم أنه اذا سحق و عجن بشراب و طلی به موضع البیاض خرج الشعرالاسود. و قال بعضهم انما یکون ذلک فی عله داءالثعلب و البرص و اما فی الشعر الابیض الطبیعی فلا - انتهی. و صاحب تذکره گوید: یسمی خرزه البقر و الورسین و هو قطع الی بریق و سواد و اجودها الهش المنقط بالاسود الضارب باطنه الی بیاض. و أکثر ما یتولد بالبقر السودالغزیره الشعر ذکوراً کانت او اناثا و عند تولده تمیل عین البقره الی الصفره و یستدیر بیاضها و اجوده الرزین الحدیث و اذا جاوز سنتین سقطت قوته و لایستعمل الا بعد خروجه بسته عشر یوماً و الموجود فی بقرالروم و البلاد البارده اعظم منه فی البلاد الحاره و هو حارٌ فی الاولی یابس فی الثانیه یجلو البیاض کحلاً والبهق و البرص و الکلف طلاءً و الباسور احتمالاً بالعسل و یلحم الجراح و یفتت الحصی و یدرالبول و یذهب الیرقان و اذا شرب بالجلاب أو مع اللوز و النارجیل او مع الحبه الخضراء أو الصنوبر فی الحمام أو عندالخروج منها و أتبع بالمرق الدهن کالدجاج سمن الابدان جدا و ولدالشحم و نعم الابدان عن تجربه. و هو یضر المحرورین و یصدع و تصلحه الکثیرا، و شربته الی قیراطین و قیل مثقال منه یقتل - انتهی. و حجر البقر را جاوزهره نیز گویند.


ماست

ماست. (اِ) معروف است که جغرات باشد و بعضی جغرات چکیده را و بعضی دیگر مایه ای که بر شیر زنند ماست گویند. (برهان). جغرات و گویند جغرات چکیده و گویند مایه ای که بر شیر زنند و لهذا کسی که مایه را برشیر زده ماست ببندد ماست بند گویند. (از آنندراج). چغرات و شیری که بواسطه ٔ ماستینه بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). خوراکی از انواع لبنیات که از شیر تهیه کنند. طریقه ٔ آن چنین است: شیر را گرم کنند و سپس با اندکی ماست مایه زنند و روی آن را گرم بپوشانند و درجایی نهند تا منعقد گردد و سفت شود. (فرهنگ فارسی معین). سانسکریت، مستو (سرشیر حامض) ارمنی، مچوم (شیر ترش)، مچنیم (چسبانیدن، بستن، منجمد شدن). بلوچی، مذغ، مسته (بستن، منجمد شدن)، مستغ (ماست). افغانی، ماسته (شیر دلمه شده). کردی، مازد (شیر دلمه) ایضاً کردی، ماست (شیر بسته). گیلکی، یرنی و نطنزی، ماست. فریزندی، ماس. سمنانی، مست. سنگسری، موست. سرخه یی، لاسگردی و شهمیرزادی، ماست. بعضی پنداشته اند که ماست عربی است و از «مأس » مأخوذ است، در قاموس آمده: «مأست الناقه، یعنی سخت شد به شتر گردآمدن شیر در پستان او». این معنی ربطی به «ماست » فارسی ندارد و باید دانست که ماست در عربی از فارسی مأخوذ است و عربی آن، رائب است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). غمیم. رَثو. رَثیئَه. (منتهی الارب). رائب. جغرات. چغرات. صغرات. صقره. صقرات. صغراط. صقراط. یُغَرد یغرت. یاقورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انواع دارد: ماست قالبی. ماست کیسه ای. ماست کوزه ای. ماست کاسه ای. ماست خیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زانکه درویش بود و عاریه خواست.
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الماست و الرائب و الشیراز کلها تبرد و تطفی و تنفخ. محمد زکریای رازی. (یادداشت ایضاً).
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک
با دو نان، پر زماست ماست فروش
تاشکی برد پیش آن تاشک.
منطقی (یادداشت ایضاً).
از ایشان سبک اردشیر آب خواست
یکایک ببردندبا آب ماست.
فردوسی.
بیاورد زن خوان و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست.
فردوسی.
وز خس و از خار به بیگاه و گاه
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
گفت با ماست خورده ام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار.
سنائی.
کسی را که در خانه نه قالی باشد نه حصیر، نه نان و نه خمیر و نه گوشت و نه فطیر و نه ماست باشدش و نه پنیر. (بهاءالدین ولد).
دوغبایی بپز که از چپ و راست
دروی افتند چون مگس درماست.
سعدی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ.
(گلستان).
یک صباحی بوقت، شاگرد ماست بندی از در مدرسه ٔ بابا می گذشته و ظرفی ماست داشته. (مزارات کرمان ص 41، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایه ام بنهاد مقداری که خواست
شیر بودم بعد از آنم کرد ماست.
بسحاق اطعمه.
- از سفیدی ماست تا سیاهی زغال، در تداول عامه، همه چیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- رنگ کسی مثل ماست پریدن، در تداول عامه، از ترس شدید یا بیماری و یا شنیدن خبری موحش رنگ از صورت وی پریدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- گور ماست. رجوع به همین ماده شود.
- ماست بستن، اِرابَه. ماست زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماست زدن و ماست بندی شود.
- ماست به دهان مایه زدن (یا کردن). رجوع به ترکیب ماست تو (ی) دهن... شود.
- امثال
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند؛ نظیر: آرد بدهنش گرفته. (امثال و حکم ص 1388).
- ماست تو (ی) دهن کسی بودن، به موقع از گفتن حرفی خودداری کردن. در مقام گفتار ساکت و صامت نشستن و در نتیجه فرصت را از دست دادن و گرفتار زیان مادی یا معنوی شدن، وقتی فلانی داشت این میوه ها را به تو قالب می کردماست تو دهنت بود که بگویی لک زده هایش را نگذارند (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- ماست را هم نمی برد، در تداول عامه، بسیار کند است (چاقو، کارد) (فرهنگ فارسی معین).
- ماست مالی. رجوع به همین ماده شود.
- ماست مالی کردن. رجوع به همین ماده شود.
- ماست موسیر، موسیر را در آب می خوابانند و سپس در ماست داخل کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- ماست و چغندر، ماست و لبو. نوعی پیش غذا که هنوز هم متداول است و برای تهیه ٔ آن نخست چغندر را به تنور پزند و سپس پوست کنده تکه تکه نمایند آنگاه آنها را در بشقابی تخت قرار دهند و روی آنرا با ماست نیم چکیده پوشانند و بر روی آن با نقش ونگار گرد دارچین و جز آن ریزند و بر سفره گذارند.
- ماست و شیره، نوعی غذاست مردم تنگدست را و آن افزودن مقداری شیره بر ماست است که آن را تا حد لازم شیرین و مطبوع سازد آنگاه آنرا با نان خورند.
- ماست و لبو، ماست و چغندر. رجوع به همین ترکیب شود.
- ماست ها را کیسه کردن،جا خوردن. ترسیدن از تهدید کسی. غلاف کردن و دم درکشیدن یا دست از کار خود برداشتن و جاخوردگی و ترس خودرا بخوبی نشان دادن، تا صدای من بلند شد پسره ماستها را کیسه کرد و دست از شلوغ بازی برداشت و مثل آدم یک گوشه نشست. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). مرعوب شدن. ترسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مو از ماست کشیدن، سخت زیرک و بافراست بودن. سخت دقیق بودن، در حساب و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
ماست چکیده به خایه می مالد، مثل است. (آنندراج).
ماست و دروازه هر دو می بندند، نظیر: بز و شمشیر هر دو درکمرند. (امثال و حکم، ص 1388). یعنی این دو چیز را اختلاف بسیار است. و رجوع به امثال و حکم ج 1 ص 330 و 316 شود.
ماست و سیاه تخمه، کار را مشکل کرده. (امثال و حکم ص 1388).
ماستی که ترش است از تغارش پیداست. (امثال و حکم ص 1388).
راست بیا راست برو ماست بخور سرنا بزن، نظیر: با آن زبان خوشت یا پول فراوانت یا راه نزدیکت. (امثال و حکم ص 858).
عجب ماستی خریدیم که همه دوغ پتی بود؛ یعنی آنچه شد همه جز آن بود که می بیوسیدیم. (امثال و حکم ص 1090).
ماهی و ماست عزرائیل می گوید باز هم تقصیر ماست، نظیر: لاتأکل السمک و تشرب اللبن. (امثال و حکم ص 1396).
|| علک رومی را نیز ماست می گویند که مصطکی باشد و آن صمغی است که خایند. (برهان). مصطکی. (ناظم الاطباء). به این معنی تصرفی است در مصطکی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).


درگذشتن

درگذشتن. [دَ گ ُ ذَ ت َ] (مص مرکب) گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طُمور. غَبر. غُبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی):
چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت
بیامد بدان خیمه ها درگذشت.
فردوسی.
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30).
تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی
از اینجا درگذر کآنجا رسیدی.
نظامی.
اًسطار؛ درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر؛ درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه؛ درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه؛ درگذشتن در کار. عبر، عبور؛ درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه؛ درگذشتن از کسی. معاجره؛ زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه؛ رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب).
- درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار):
چو کین برادرْت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت.
فردوسی.
- درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
- درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب).شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب): هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب).
- درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پره ٔ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی).
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
تزهلج، درگذشتن نیزه. دَبر، دُبور؛ درگذشتن تیر از نشانه. شُخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب). || دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن:
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر از این درگذرم.
فرخی.
به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشه ٔ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست
گردون بگرد او چو محیط است در هوا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16).
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن.
نظامی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
آن دگرش گفت کز این درگذر
جور ملک بین وبرو غم مخور.
نظامی.
گفت از این درگذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
نظامی.
در یکی گفته کز این دو درگذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر.
مولوی.
- از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن:
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی).
- به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی).
|| سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بَوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب):
به رای و به داد از پدر درگذشت
همه گیتی از دادش آباد گشت.
فردوسی.
براعه؛ تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب)، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز؛ از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط؛ درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع؛ درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط؛ درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار). || درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن:
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
|| نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. مَنْجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب). || ترقی نمودن. (ناظم الاطباء). || گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سَلَف. سُلوف. تمضی. مضاء. مُضُوّ. (منتهی الارب):
بدو گفت خاقان که آن درگذشت
گذشته سخنها همه باد گشت.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
همان پاسی از تیره شب درگذشت
طلایه پراکندبر گرد دشت.
فردوسی.
چو زو درگذشت و پسر شاه بود
بدان را ز بد دست کوتاه بود.
فردوسی.
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بدانسان که بد تخت بی شاه گشت.
فردوسی.
کنیزک را گفت [غازی] این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه).
چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست
بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر.
ناصرخسرو.
ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67).
چون درگذرد جوانی از مرد
آن کوره ٔ آتشین شود سرد.
نظامی.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
|| عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئه ٔ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظه ٔ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّه ٔ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه).
درگذر از جرم که خواهنده ایم
چاره ٔ ما کن که پناهنده ایم.
نظامی.
|| از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز؛ درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب).
- درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب): عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216). || مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب):
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت.
فردوسی.
اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص).
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.
سعدی.
چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم.
حافظ.


ابوالعلاء

ابوالعلاء. [اَ ب ُ ل ع َ] (اِخ) معرّی. احمدبن عبداﷲبن سلیمان بن محمدبن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داود المطهربن زیادبن ربیعهبن الحارث بن ربیعه ٔ تنوخی معری. شاعر لغوی. وی در فنون ادب استاد بود و نحو و لغت را در معره از پدر خویش و به حلب از محمدبن عبداﷲ سعد نحوی فرا گرفت و ابن خلکان گوید: او را تصانیف کثیره ٔ مشهوره و رسائل ماثوره است و از نظم او راست: لزوم مالایلزم در پنج جزء یا نزدیک آن و نیز او راست: سقطالزند که خود او را شرح کرده و «ضوءالسقط» نامیده است و نیز شنیده ام که کتابی دارد موسوم به الایک والغصون و آن معروف است به «الهمزهو الردف » و نیز او را در ادب نزدیک صد جزء است. او علامه روزگار خویش بود و ابوالقاسم علی بن محسن تنوخی و خطیب ابوزکریای تبریزی از وی ادب فراگرفتند. ولادت او به روز جمعه 27 ربیع الاول سال 363 هَ. ق. به معره بود و در اول سال 67 هَ. ق. به آبله نابینا شد و آنگاه که از تصنیف کتاب لامع غریری در شرح شعر متنبی فارغ شد و مردم آن کتاب نزد وی خواندند وصف او در افواه افتاد و ابوالعلا در این وقت گفت: گوئی متنبی با چشمی غیب بین در این بیت نظر بمن داشته است که گفت:
انا الذی نظر الاعمی الی ادبی
و اسمعت کلماتی من به صمم.
و نیز او راست: اختصار دیوان ابی تمام و شرح آن که آنرا به نام «ذکری حبیب » خوانده است. و نیز شرح دیوان بحتری و آنرا «غیث الولید» و شرح دیوان متنبی و آنرا اسم «معجز احمد» داده است و در غریب اشعار شعرای مذکور و معانی آن آنچه از دیگران برده اند و اعتراضاتی که بر اشعار آنان شده است و امثال آن سخن رانده است و کرتی در سال 398 هَ. ق. و نوبت دیگر در 399 هَ. ق. به بغداد رفت و یکسال و هفت ماه بدانجا اقامت کرده و سپس بمعره بازگشته و در خانه ٔ خویش انزوا گزیده و به تصنیفات خود شروع کرده است و در این وقت طلبه ٔ ادب از آفاق روی بدو کردند و علما و وزراء و بزرگان با اوبمکاتبه پرداختند و او خود را رهین المحبسین میخواندو از دو محبس خانه و نابینائی خویش اراده میکرد و مدت چهل و پنج سال از تناول گوشت ابا داشت و در این امر به رای حکمای متقدم میرفت چه آنان از ذبح حیوان وتعذیب آن پرهیز میکردند و او از یازده سالگی بگفتن شعر آغاز کرد و از ابیات او در لزوم مالایلزم است قطعه ٔ ذیل:
لاتطلبن باله لک رتبه
قلم البلیغ بغیر جد مغزل
سکن السماکان السماء کلاهما
هذا له رمح و هذا اعزل.
و وفات او بشب جمعه ٔ سوم یا دویم شهر ربیعالاول و بقولی سیزدهم آن ماه در سال 449 هَ. ق. به معره بود و گویند او وصیت کرد که بیت ذیل را بر سنگ قبر او حک کنند:
هذا جناه ابی علی و ماجنیت علی احد.
و ابن خلکان گوید: این نیز متعلق باعتقاد حکماست چه آنان گویند ایجاد وآوردن آدمی بدین جهان جنایتی است بر او چه او معرض حوادث و آفات خواهد شد. و بیماری او سه روز بیش نکشید و به روز چهارم درگذشت و جز بنی اعمام وی کسی نزد او نبود و به روز سوم گفت آنچه گویم بنویسید و آنان قلم ها و دوات ها حاضر آوردند و پراکنده هائی گفت. قاضی ابومحمد عبداﷲ تنوخی که حاضر بود گفت خدای شما را در عزای او اجر جزیل دهاد مرد مرده است و شاگرد او ابوالحسن علی بن همام پس از مرگ او وی را قطعه ٔ ذیل رثاگفت:
ان کنت لم ترق الدماء زهاده
فلقد ارقت الیوم من جفنی دما
سیرت ذکرک فی البلاد کأنه
مسک فسامعه تضمخ او فما
و اری الحجیج اذا ارادوا لیله
ذکراک اخرج فدیه من احرما.
و یاقوت گوید: جد او سلیمان قاضی معره بود وسپس قضاء حمص داشت و در حمص به سال 290 هَ. ق. وفات کرد و ابوبکر محمد عم ابی العلا قائم مقام او شد و پس از او ابومحمد عبداﷲ پدر ابوالعلا جای او گرفت و اونیز به حمص به سال 377 هَ. ق. درگذشت. ابوالمجد محمدبن عبداﷲ برادر مهتر ابی العلاء نیز شاعر بود و ابوالمجد ثانی برادر ابی العلاءکه عماد در خریده ذکر او آورده است و گوید: پسر او قاضی ابوالیسر کاتب مرا حکایت کرد که او فاضل و ادیب و فقیه بر مذهب شافعی و تا دخول افرنج بمعرّه در 492 هَ. ق. قضاء معره داشت سپس به شیزر شد و زمانی بدانجا میزیست و بعد از آن به حماه رفت تا محرم سنه ٔ 523 هَ. ق. بدانجا درگذشت. و مولد او به سال 440 هَ. ق. بوده است و او را دیوان و رسائلی است ونیز از این خاندان است ابوالیسر شاکربن عبداﷲبن محمدبن ابی المجدبن عبداﷲبن سلیمان و او بگفته ٔ عماد، کاتب انشاء نورالدین محمود زنگی بود و پس از استعفای وی عماد مذکور جای وی گرفت و نیز از این دوده است قاضی ابومسلم وادع بن عبداﷲبن محمدبن عبداﷲبن سلیمان و نیز ابوعدی نعمان بن ابی مسلم وادع و ابوسهل عبدالرحمن بن مدرک بن علی بن محمدبن عبداﷲبن سلیمان و از شعر اوست:
و لما سألت القلب صبراً عن الهوی
و طالبته بالصدق وهو یروغ
تیقنت منه انه غیر صابر
و ان ّ سلواً عنه لیس یسوغ
فان قال لااسلوه قلت صدقتنی
و ان قال اسلو عنه قلت دروغ.
و برادر او ابوالمعالی صاعدبن مدرک بن علی بن محمدبن عبداﷲبن سلیمان شاعر. گویند ابوالعلا هواخواهی متنبی کردی و او را بر بشار و ابی نواس و ابی تمام فضیلت نهادی و سید مرتضی متنبی را دشمن داشتی روزی در محضر مرتضی ذکر متنبی میرفت و سید مرتضی عیوب او برمیشمرد وتنقیص میکرد.معری گفت اگر متنبی را، جزاین قصیده که به مصراع: «لک یا منازل فی القلوب منازل » آغاز میشود، نبود نمودن فضل او را بسنده و کافی بود سید مرتضی چون این بشنید به خشم شد و فرمود تا او را کشکشان از مجلس بیرون بردند و سید روی بحضار کرده گفت: مقصود این کور را از ذکر این قصیده دانستید؟گفتند سید نقیب بهتر داند. گفت از این قصیده مراد او این بیت است:
و اذا اتتک مذمتی من ناقص
فهی الشهاده لی بانی کامل.
او در دین خویش متهم و بمذهب براهمه میرفت و افساد صورت را ناروا میشمرد و گوشت نمی خوردو ایمان به رسل و بعث و نشور نداشت و هشتاد و چند سال عمر یافت و چهل و پنج سال از خوردن گوشت امتناع جست. گویند وقتی بیمار شد و طبیب او را جوجه ٔ مرغ تجویز کرد چون نزد وی آوردند آنرا به دست بپسود و گفت چون ترا ضعیف یافتند، در نسخه های طبی خوردن تو تجویز کردند لکن از شیربچه نامی نبردند و یاقوت گوید: در اشعار او اموری که از سوء اعتقاد و نحله و مستند او حکایت کند بسیار است. و غرس النعمه ابوالحسن الصابی گوید: ابوالعلا مدت چهل و پنج سال از خوردن گوشت و تخم مرغ بازایستاد و ایذاء و ایلام حیوان را حرام شمرد و بروئیدنیها اکتفا کرد. و جامه درشت پوشید و روزه بروزه پیوست. ابوزکریا گوید: روزی معری به من گفت اعتقاد تو چیست ؟ در دل گفتم کنون عقیده ٔ معری را خواهم دانست. گفتم من شاک و مرتابی بیش نیستم. گفت شیخ تو نیز مثل تو است. و ابن خلکان در ترجمه ٔ احمدبن یوسف منازی آورده است که وی نزد ابوالعلا رفت و ابوالعلا شکایت میکرد که مردمان مرا آزار میکنند احمد گفت آنانرا با تو چکار که دنیا را بدیشان واگذاشته ای. ابوالعلا گفت و آخرت را نیز. و باز یاقوت گوید: قاضی ابویوسف عبدالسلام قزوینی گوید معری بمن گفت من در عمر خویش هیچکس را هجا نگفته ام، گفتم راست گوئی مگر انبیا علیهم السلام را و رنگ گونه ٔ او بگردید. و ابوزکریا گوید: چون ابوالعلا بمرد هشتاد و چهار رثا بر قبر او خواندندو از جمله ابیات علی بن همام است. و از گفته های ابوالعلاء است:
ضحکنا و کان الضحک منا سفاهه
و حق لسکان البسیطه ان یبکوا
یحطمنا صرف الزمان کأننا
زجاج ولکن لایعاد لنا سبک.
و نیز او راست:
فلاتشرف بدنیا عنک معرضه
فما التشرف بالدنیا هو الشرف
واصرف فؤادک عنها مثلما انصرفت
فکلنا عن مغانیها سینصرف
یا ام دفر لحاک اﷲ والده
فیک الخناء و فیک البؤس و السرف
لو انک العرس اوقعت الطلاق بها
لکنک الام ما لی عنک منصرف.
ابومنصور ثعالبی در یتیمه گوید که ابوالحسن دلفی مصیصی شاعر گفت: در معرهالنعمان یکی از شگفتیهای عالم را دیدم و او شاعری ظریف بود که شطرنج و رند (شاید نرد) میباخت و مرد هر فنی از جد و هزل بود و ابوالعلاء کنیت داشت و میگفت من سپاس دارم خدایرا بر نابینائی خویش چنانکه دیگران شکر او گویند بر بینائی خود. و گوید روزی در محضر او بودم و او در جواب نامه ٔ یکی از رؤسا ابیات ذیل املا کرد:
وافی الکتاب فاوجب الشکرا
فضممته و لثمته عشرا
و فضنضته و قراتُه فاذا
اجلی کتاب فی الوری یقراء
فمحاه دمعی من تحدره
شوقا الیک فلم یدع سطراً.
و نیز از اشعار خویش قطعه ٔ ذیل، مرا برخواند:
لست ادری ولا المنجم یدری
ما یرید القضاء بالانسان
غیر انی اقول قول محق
قدیری الغیب فیه مثل العیان
ان من کان محسنا فابکیه (؟)
لجمیل عواقب الاحسان.
ابوزکریای تبریزی شاگرد ابوالعلاء گوید: چندین سال در خدمت ابی العلا تلمذ میکردم. روزی در مسجد معرهالنعمان نزد وی بودم و یکی از تصانیف او را بر وی قرائت میکردم و سالها بود که هیچکس ازمردم تبریز بدین شهر نیامده بود در این وقت ناگهان یکی از همسایگان من به تبریز برای نماز به مسجد درآمد و من او را بدیدم و بشناختم و سخت شاد شدم. ابوالعلا گفت چه رسید ترا؟ ماجری بگفتم گفت برخیز و با وی سخن گوی گفتم اجازت فرمای تا سبق بپایان رسد. گفت برخیز من منتظر تو خواهم نشست. برخاستم و نزد همشهری خویش شدم و به زبان آذری دیری با یکدیگر سخن گفتیم و هرچه خواستم از وی بپرسیدم. چون بازگشتم ابوالعلا گفت این چه زبانی است ؟ گفتم این زبان آذربایجان است. گفت من این زبان ندانم و فهم نکنم لکن آنچه با هم گفتیدمن حفظ کردم. و همه ٔ الفاظ ما بی زیاده و نقصان تکرار کرد و همسایه ٔ مرا سخت شگفت آمد و گفت چگونه سخنانی را که معنی آن نداند از بر کرد. و از گفته های او است:
اسالت اتی الدمع فوق اسیل
و مالت لظل بالعراق ظلیل
ایا جارهالبیت الممنع اهله
غدوت و من لی عندکم بمقیل
لغیری زکوه من جمال و ان تکن
زکوه جمال فاذکری ابن سبیل
و ارسلت طیفا خان لمّا بعثنه
فلاتثقی من بعده برسول
خیالاً ارانا نفسه متجنبا
وقد زار من صافی الوداد وصول
نسیت مکان العقد من دهش النوی
فعلقته من وجنه بمسیل
وکنت لاجل البین شمس غدیه
و لکنها للبین شمس اصیل
اسرت اخانا بالخداع و انه
یعد اذا شتدالوغی بقبیل
فان تطلقیه تملکی شکرقومه
وان تقتلیه توخذی بقتیل
وان عاش لاقی ذله و اختیاره
وفات عزیزلاحیاه ذلیل
وکیف یجر الجیش یطلب غاره
اسیر بمجرورالذیول کحیل.
و از شعر اوست در لزوم مالایلزم:
یا محلی علیک منی سلام
سوف امضی و ینجز الموعود
فلجسمی الی التراب هبوط
و لروحی الی الهواء صعود
و علی حالها تدوم اللیالی
فنحوس لمعشر و سعود
اترجون ان اعود الیکم
لاترجوا فاننی لااعود.
اری جیل التصوف شرّ جیل
فقل لهم و اهون بالحلول
اقال اﷲ حین عبدتموه
کلوا اکل البهائم وارقصوا لی.
و گفته اند که ابوالعلا عبارات ذیل را نظیره ٔ قرآن ساخت:
اقسم بخالق الخیل
والریح الهابه بلیل
بین الشرط و مطالع سهیل
ان الکافر لطویل الویل
وان العمر لمکفوف الذیل
اتق مدارج السیل
وطالع التوبه من قبیل
تنج و ما اخالک بناج.
و هم گفته است:
اذلت العائذه اباها
واصاب الوحده و رباحا
واﷲ بکرمه اجتباها
اولاها الشرف بماحباها
ارسلا الشمال وصباها
ولایخاف عقباها.
و گفته است:
ماجار شماسک فی کلمه
ولایهودیک بالطامع
والطیلسان اشتق فی لفظه
من طلسهالمبتکر الخامع
والقس خیرلک فیما اری
من خاطب یخطب فی جامع.
و هم او راست:
قالوا فلان جید فاجبتهم
لاتکذبوا مافی البریه جید
فغنیهم نال الغناء ببخله
وفقیر هم بصلوته یتصید.
و یاقوت گوید: مردم را در امر ابی العلاء آراء مختلف است، برخی او را زندیق دانند و سخنانی چنانکه قبلاً گفتیم بدو نسبت کنند و بعضی گویند او زاهدی عابد و قانع بود و نفس خویش بریاضت و خشونت و اکتفاء بهرچه کمتر از دنیا و اعراض از اعراض آن میداشت. و ابوالیسرشاکربن عبداﷲبن سلیمان المعری گوید: مستنصر خلیفه ٔ فاطمی وقتی آنچه در بیت المال معرّه از حلال بود بدو بخشید و او هیچ نپذیرفت و گفت:
کانما غایه لی من غنی
فعد عن معدبن اسوان
سرت برغمی عن زمان الصبی
یعجلنی وقتی و اکوانی
صد ابی الطیب لما غدا
منصرفا عن شعب بوان.
و هم گفت:
لااطلب الارزاق والََ -
مولی یفیض علی ّ رزقی
ان اعط بعض القوت اء-
-َلم ان ّ ذلک ضعف حقی.
و باز ابوالیسر گوید که: حساد او را بقول به تعطیل تهمت میکردند و شاگردان ابوالعلاء و دیگران ابیاتی متضمن الحاد به قصد هلاک او میساختند و بوی نسبت میکردند. ابوالعلا خود در این معنی گوید:
حاول اهوانی قوم فما
واجهتم الا باهوان
یخرسونی بسعایا تهم
فغیروا نیه اخوانی
لواستطاعوا لوشوا بی الَ
مریخ فی الشهب و کیوان.
و نیز در این باب گوید:
غریت بدمی امه
و بحمد خالقهاغریت ُ
و عبدت ربی ما استطعَ
َت و من بریته بریت
و فرتنی الجهال حا
سده علی و ما فریت
سعروا علّی فلم اَحَ
س و عندهم انی هریت.
و از اشعاری که دلالت برسوء عقیدت او کند قطعات ذیل است:
الافانعموا واحذروا فی الحیاه
ملمّا یسمی زوال النعم
اتوکم باقوالهم و الحسام
یسد به زاعم ما زعم
تلوا باطلا و جلوا صارماً
وقالوا صدقنا فقلنا نعم
زخارف ما ثبتت فی القلو
ب عمّی علیکم بهن المعّم.
و هم گوید:
فقد طال العناء فکم تعانی
سطوراً عاد کاتبها بطمس
دعاموسی و زال و قام عیسی
و جاء محمد بصلوه خمس
وقیل ّ یجی ُٔ دین غیر هذا
فاودی الناس بین غد و امس
اذاقلت المحال رفعت صوتی
وان قلت الیقین اطلت همسی.
و نیز:
وجدت الشرع تخلقه اللیالی
کما خلق الرداء الشرعبی ُّ
هی العادات یجری الشیخ منها
علی شیم تعودها الصبی ُّ
و اشوی الحق رام مشرقی
و لم یرزقه آخر مغربی
فذا عمر یقول و ذا سواه
کلاالرجلین فی الدعوی غبی ُ.
و نیز او راست:
اذا ما ذکرنا آدما و فعاله
و تزویج بنتیه لابنیه فی الدنی
علمنا بان الخلق من اصل ریبه
و ان جمیع الناس من عنصر الزنا.
و در رساله ٔ غفران گوید: آنگاه که عمربن الخطاب اهل ذمه را از جزیرهالعرب نفی کرد این امر بر آنان گران و ناگوار بود و مردی از یهود خیبر موسوم به سمیربن ادکن در این معنی گفت:
یصول ابوحفص علینا بدره
رویدک ان المرء یطفو و یرسب
مکانک لاتتبع حموله ماقط
لتشبع ان الزاد شی ٔ محبب
فلو کان موسی صادقا ما ظهرتم
علینا و لکن دوله ثم تذهب
و نحن سبقناکم الی المین فاعرفوا
لنارتبه البادی الذی هو اکدب
مشیتم علی اثارنا فی طریقنا
و بُغْیتُکم فی ان تسودواو ترهبوا.
و هم گوید:
و هیهات البریه فی ضلال
وقد نظر اللبیب لما اعتراها
تقدم صاحب التوریه موسی
و اوقع فی الخسار من اقتراها
فقال رجاله وحی اتاه
و قال الناظرون بل افتراها
و ما حجی الی احجار بیت
کؤس الخمر تشرب فی ذراها
اذا رجع الحلیم ال حجاه
تهاون بالمذاهب و ازدراها.
و نیز گوید:
خذالمرآه و استخبر نجوماً
تمربمطعم الاری المشور
تدل علی الحمام بلا ارتیاب
و لکن لاتدل علی النشور.
و او راست:
هفت الحنیفه و النصاری ما اهتدوا
و یهود حارت و المجوس مضلله
اثنان اهل الارض ذو عقل بلا
دین و آخر دیّن ِ لاعقل له.
و نیز گوید:
ان الشرائع القت بیننا احنا
و اورثتنا افانین العداوات.
و ما ابیحت نساءالروم عن عرض
للعرب الا باحکام النبوات.
و هم گوید:
تناقض مالنا الاالسکوت له
و ان نعوذ بمولانا من النار
ید بخمس مئین عسجداً فدیت
ما بالها قطعت فی ربع دینار.
و نیز گوید:
عقول یستخف بها سطور
ولایدری الفتی لمن الثبور
کتاب محمد و کتاب موسی
و انجیل ابن مریم و الزبور.
و نیز گوید:
صرف الزمان مفرق الالفین
فاحکم الهی بین ذاک و بینی
انهیت عن قتل النفوس تعمداً
و بعثت انت لقتلها ملکین
و زعمت ان لها معاداثانیا
ما کان اغناها عن الحالین.
و نیز گوید:
اذا کان لایحظی برزقک عاقل
و ترزق مجنوناو ترزق احمقا
فلا ذنب یا رب السماء علی امری ٔ
رای منک مالا یشتهی فتزندقا
و نیز گوید:
فی کل امرک تقلید تدین به
حتی مقالک ربی واحد احد
وقد امرنابفکر فی بدائعه
فان تفکر فیه معشر لحد
لولا التنافس فی الدنیا لما وضعت
کتب التناظر لا المغنی و لا العمد.
و نیز گوید:
قلتم لنا خالق قدیم
صدقتم هکذا نقول
زعمتموه بلا زمان
ولا مکان الا تقولوا
هذا کلام له خبی
معناه لیست لکم عقول.
و هم گفته است:
دین و کفر و انباء تقال و فر
قان ینص و توراه و انجیل
فی کل جیل اباطیل ملفقه
فهل تفرد یوما بالهدی جیل.
و نیز او راست:
الحمدﷲ قد اصبحت فی لجج
مکابداً من هموم الدهر قاموساً
قالت معاشر لم یبعث الاهکم
الی البریه عیساها و لاموسا
و انما جعلوا الرحمن مأکله
وصیرو دینهم للملک ناموساً
و لو قدرت لعاقبت الذین بغوا
حتی یعود حلیف الغی مغموساً.
و هم گوید:
و لاتحسب مقال الرّسل حقا
و لکن قول زور سطروه
و کان الناس فی عیش رغید
فجأوا بالمحال فکدروه
و گویند آنگاه که ابونصربن ابی عمران داعی الدعاه مصر این بیت ابوالعلا بشنید که گوید:
غدوت مریض العقل و الرای فالقنی
لتخبر انباءالعقول الصحائح.
گفت: من آن مریض عقل و رایم و اینک به استشفاءبتو توسل کنم مرا شفا بخش. و مکاتبات بسیار میان آندو درپیوست و در آخر ابونصر او را به حلب خوانده و وعده کرد از بیت المال او را نصیبی بخشد و چون ابوالعلابدانست که مراد از این احضار قتل یا اسلام اوست خود را مسموم کرده بکشت. یاقوت گوید: چون بر این قصه واقف شدم خواستم بر صورت آن مکاتبات آگاه گردم و مجلدی لطیف در چند رساله از ابونصر هبهاﷲبن موسی بن ابی عمران خطاب به معری و پاسخهای آن از جانب معری بدست آمد.و «ان اسئله و اجوبه » را درمعجم الادبا ملخصاً آورده است. بدانجا مراجعه شود. آنگاه که صالح بن مرداس صاحب حلب، معرهالنعمان را محاصره کرد و منجنیق ها بر قلعه برافراشت. مردم معره که تاب مقاومت با سپاه او نداشتند به ابوالعلا متوسل شدند و کار را به رای و تدبیر او تفویض کردند و شیخ از یکی از دروازه های معرهالنعمان در حالی که دست در دست عصاکشی داشت بیرون شد صالح ویرا از دور بدید و گفت او ابوالعلاست او را نزد من آرید. و چون ابوالعلا نزدیک رسید، سلام کرد و گفت: اَلامیر اطال اﷲ بقاه کالنهار الماتع قاظ وسطه طاب ابرده او کالسیف القاطع لان متنه و خشن حداه خذ العفو و امر بالعرف و اعرض عن الجاهلین. صالح در جواب گفت: لاتثریب علیکم الیوم قد وهبت لک المعره و اهلها. و امر برکندن خیام و باز کردن منجنیق ها داد و محاصره برداشت وابوالعلا بازگشت و میگفت:
نجّی المعره من براثن صالح
رب یداوی کل داء معضل
ما کان لی فیها جناح بعوضه
اﷲ الحفهم جناح تفضل.
و این قصه نوع دیگر نیز روایت کرده اند و آن این است که به روز جمعه در مسجد جامع معره، زنی فریاد برداشت که صاحب میخانه متعرض من گشت و مرا بمیخانه کشیدن خواست مردم از جامع بجماعت بیرون شدند و میخانه را ویران کردند و تا چوب و تیر آن بغارت ببردند. و اسدالدوله در این وقت در نواحی صیدا بود و این آگاهی بدو رسید و او بنصیحت وزیر خویش تا درس ابن الحسن الاستاد، هفتاد تن از مردم معره را بازداشت و هزار دینار جریمت بر ایشان نوشت و شیخ ابوالعلاء معری نزد اسدالدوله صالح که در این وقت در خارج معره بود شد و گفت: مولانا السید الاجل اسدالدوله و مقدمهاو ناصحها کالنهارالماتع اشتد هجیره و طاب ابراده و کالسیف القاطع لان صفحه و خشن حداه خذ العفو وامر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین. صالح گفت: ای شیخ من آنانرا بتو بخشیدم و ابوالعلا بازگشت و پس از آن این قطعه بسرود:
تغیبت فی منزلی برهه
ستیرالعیون فقید الحسد
فلما مضی العمر الا الاقل
وحم لروحی فراق الجسد
بعثت شفیعا الی صالح
و ذاک من القوم رای فسد
فیسمع منی سجع الحمام
و اسمع منه زئیر الاسد
فلا یعجبنی هذا النفاق.
فکم نفقت محنه ماکسد.
و صفدی گوید: ابوالعلا بطرابلس شد و بدانجا کتبی وقف بود وی از آن کتب تمتع فراوان برگرفت و از آنجا بلاذقیه رفت و با راهبی عالم به اقاویل فلاسفه مصاحبت کرد و از سخنان آن راهب شکوکی در عقیدت او راه یافت و اشعار متضمن الحاد و کفر او در اثر مصاحبت آن راهب است. ناصرخسرو علوی در سفرنامه ٔ خویش گوید: در آن شهر (معرهالنعمان) مردی بود که وی را ابوالعلاء معری می گفتند نابینا بود و رئیس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگذاران فراوان.و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود، گلیمی پوشیده و در خانه نشسته نیم من نان جوین را به نه گرده کرده، شبانه روز بگرده ای قناعت کند و جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است و نواب و ملازمان او کار شهرمیسازند مگر بکلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش را از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر قائم اللیل باشد و بهیچ شغل دنیا مشغول نگردد و این مرد در شعر و ادب بدرجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق به فضل و علم وی مقرند و کتابی ساخته آنرا الفصول و الغایات نام نهاده و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمیشوند مگربر بعضی اندک و نیز آن کسی که بر وی خواند، چنانکه او را تهمت کردند که تو این کتاب بمعارضه ٔ قرآن کرده ای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف نزد وی شعرو ادب خوانند و شنیدم که او را زیادت از صدهزار بیت شعر باشد کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی اینهمه مال و نعمت ترا داده است چه سبب است که مردم رامیدهی و خویشتن نمیخوری جواب داد که مرا بیش از این نیست که میخورم و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود - انتهی. و در تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی آمده است که: امیر القائم بامراﷲ عباسی او را اعزاز نمودی و مربی او بودی. در خاندان عباسی ابوالعلاء را قصاید است. حکایت کنند که ابوسعید رستمی شاگرد ابوالعلاء بود و ابوسعید از اکابر و اعیان فضلا و شعر است. و در نهایت حال ابوالعلا نابینا شد و او را ابوالعلاء ضریر بدان سبب گویند. هرگاه ابوالعلا مدحی جهت خلیفه انشا کردی ابوسعید رستمی قائد او شده او را مجلس خلیفه آوردی و دارالخلافه را دروازه ها چنان بلند بودی که علمداران بدانجا علم خم ناکرده درآوردندی. هرگاه ابوسعید رستمی ابوالعلا را بدروازه رسانیدی، گفتی: خم شو.ابوالعلا پشت خم کردی و خلیفه و ارکان دولت خندان شدندی و ابوالعلا گفتی احسنت زهی شاگرد خلف. و معّری این قطعه در نابینائی خود و نکوهش اهل دنیا گفت:
ابا العلأبن سلیمانا
عماک قد اولاک اِحْسانا
انک لو ابصرت هذا الوری
لم یر انسانک انسانا.
الا انما الایام ابناء واحد
وهذی اللیالی کلها اخوات
فلا تطلبن من عند یوم و لیله
خلاف الذی مرت به سنوات.
من راعه سبب اوهاله عجب
فلی ثمانون حولا لا اری عجبا
الدهر کالدهر والایام واحده
والناس کالناس و الدنیا لمن غلبا.
و او راست: کتاب لزوم مالایلزم در 120 کراسه و کتاب راحهاللزوم در شرح لزوم مالایلزم صد کراسه. دیوان مشهور به سقطالزند. و صدرالأفاضل قاسم بن حسین خوارزمی را بر آن شرحی است. کتاب الفصول و الغایات. کتاب خطب الخیل و در آن به زبان خیل سخن رانده است. کتاب خطبهالفصیح و تفسیر آن. کتاب المواعظ السنیه در15 کراسه. کتاب القائف.به اسلوب کلیله و دمنه در 60 کراسه و آن ناتمام مانده است.کتاب منارالقائف در ده کراسه و آن شرح کتاب القائف است. کتاب خماسیه الراح. ملقی السبیل در مواعظ.مبهج الاسرار. رسائل المعونه. تاج الحره. جامعالاوزان الخمسه. رساله الصاهل و الشاحج. رساله الملائکه. رسالهالسندیه. رساله الغفران. رساله العروض. رساله المنیح. رساله الاغریض. کتاب خادمهالرسائل. نظم السور. الحقیرالنافع فی النحو. اختصار دیوان بحتری. شرح شواهد جمل زجاجی موسم به عون الجمل و آن ناتمام مانده است. کتاب الشاذن یا کتاب السادن در بیست کراسه و آن در ذکر غریب کتاب الفصول و الغایات است. کتاب اقلیدالغایات در ده کراسه. کتاب الایک والغصون. تضمین الای و آن چهارصد کراسه است. کتاب تفسیر الهمزه والردف. کتاب سیف الخطبه در دو جزء. کتاب نشر شواهرالجمهره و آن سه جزء است و ناتمام مانده است. کتاب دعاء و حرزالخیل. کتاب مجدالانصار فی القوافی.کتاب دعاء ساعه. وقعه یا رقعهالوعظ. کتاب سجعالحمائم و آن چهار جزء است در سی کراسه. کتاب زجرالنابح. کتاب متعلق بزجر النابح موسوم به بحرالزجر. کتاب الجلی و الجلی و شاید مصحف الحلی الحلبی باشد چه این کتاب را به نام ابن الحلی از مردم حلب کرده است. کتاب السجعالسلطانی. کتاب سجعالفقیه. کتاب سجعالمضطرین. کتاب ذکری حبیب در غریب شعر ابی تمام. کتاب عبث الولید فیما یتصل بشعرالبحتری. کتاب الریاش المصطفی. کتاب شرف السیف و آنرا به نام نوشتکین دزبری کرده است. کتاب تعلیق الجلیس معروف به جمل. کتاب اسعاف الصدیق. کتاب قاضی الحق. کتاب الطل الطاهری. کتاب مختصر افتحی. کتاب فی الرسائل الطوال. کتاب رسل الراموز. کتاب المواعظ الست.کتاب ضوءالسقط تفسیر غریب سقطالزند. کتاب دعاء الایام السعبه. کتاب رساله علی لسان ملک الموت. کتاب بعض فضائل امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. کتاب ادب العصفورین. کتاب سجعات العشر. کتاب شرح سیبویه در پنجاه کراسه و آن ناتمام مانده است. ظهیرالعضدی یتصل بالکتاب العضدی فی النحو. رساله الفرض. کتاب رسائل قصار. کتاب عظات السور. کتاب الراحله. کتاب استغفر و استغری. کتاب یعرف بالرسالهالحفیه. کتاب مثقال النظم فی العروض. کتاب اللامع العزیزی. و گویند او را کتب دیگری در عروض و شعر بوده است که پاره ای ناتمام و بعضی تمام است و حسین بن عبداﷲبن احمد معروف به ابن ابی حصینهالمعری در رثاء ابی العلاء گوید در قصیده ای طویله و از آن قصیده است:
العلم بعد ابوالعلاء مضیع
والأرض خالیه الجوانب بلقع
اودی و قد ملأ البلاد غرائبا
تسری کما تسری النجوم الطلع
ما کنت اعلم وهو یودع فی الثری
ان الثری فیه الکواکب تودع
جبل ظننت و قد تزعزع رکنه
ان ّ الجبال الراسیات تزعزع
و عجبت ان تسع المعره قبره
و یضیق بطن الأرض عنه الاوسع
لو فاضت المهجات یوم وفاته
مااستکثرت فیه فکیف الادمع
تتصرّم الدنیا و یأتی بعده
امم و انت بمثله لاتسمع
لاتجمع المال العتیدو جُد به
من قبل ترکک کل شی ٔ تجمع
و ان استطعت فسر بسیرهاحمد
تأمن خدیعه من یضر و یخدع
رفض الحیات و مات قبل مماته
متطوّعاً بأبر ما یتطوع
عین تسهد للعفاف و للتقی
ابداً و قلب للمهیمن یخشع
شیم تجمله فهن لمجده
تاج و لکن بالثناء یرصع
جادت ثراک اباالعلا غمامه
کندی یدیک و مزنه لاتقلع
ماضیع الباکی علیک دموعه
ان ّ البکاء علی سواک مضیع
قصد تک طلاب العلوم و لا اری
للعلم بابا بعد بابک یقرع
مات النهی و تعطلت اسبابه
وقضی العلا والعلم بعدک اجمع.


ماهی

ماهی. (اِ) ترجمه ٔ سمک و حوت. (آنندراج).حیوانی که در آب زیست دارد و دارای ستون فقری می باشد و به تازی حوت نامند. (ناظم الاطباء). در اوستا، «مسیه » (ماهی). پهلوی، «ماهیک ». هندی باستان، «مستیه » (ماهی). کردی، «ماسی ». بلوچی، «ماهی »، «ماهیگ »، «ماهیغ». افغانی، «ماهئی ». لری، «موسی ». زازا، «ماسی ». گیلکی، «موهی ». مازندرانی و طالشی، «مویی ». گبری، «موسو». اورامانی، «ماس (آوی) ». جانورانی ذی فقار که در آب زیست کنند. شکل ماهیان غالباً دوکی است و از این جهت برای حرکت در آب کاملاً متناسب است بدن غالب آنها از پولکهای کوچک مستور است. انواع ماهی بسیار است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). جانوری است ذی فقار و آب زی از رده ٔ ماهیان که دارای اقسام متعدد است. حوت. ماهیان (ماهی ها) رده ای از جانوران آب زی هستند که پست ترین ذی فقاران بشمار می آیند. وجود برانشی در دوره ٔ نمو جنینی بقیه ٔحیوانات ذی فقار از جمله انسان و همچنین صفات دیگری که ذی فقاران عالی در دوره ٔ جنینی نشان می دهند ثابت می کند که ماهیان اجداد تمام مهره داران دیگر می باشند. ماهیان بعلت سازش با زندگی در آب شکل بدنشان از دیگرذی فقاران متمایز است و این سازش بیشتر در شکل بدن وباله ها که اندامهای حرکتی حیوانند و دستگاه تنفس، حاصل گشته است. شکل ماهیها عموماً دوکی است و از این جهت برای حرکت در آب کاملاً مناسب است. اعضای حرکتی ماهیها شامل هفت باله است که سه عدد فرد و دو زوج می باشند. باله های فرد عبارتند از باله ٔ دمی و باله ٔ پشتی و باله ٔ شکمی. باله های زوج عبارتند از یک زوج باله ٔ سینه ای و یک زوج باله ٔ شکمی. در ماهیان فلس دار، جهت خواب فلسها از جلو به عقب است و بدین جهت به سهولت در آب شنا می کنند. (فرهنگ فارسی معین):
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهی است دشمنانت کبودر.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به دست ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی (یادداشت ایضاً).
من شست به دریا فروفگندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
فردوسی.
شهنشاهش به بالین زار و گریان
بسان ماهیی بر تاوه بریان.
(ویس و رامین).
بمانده ماهی از رفتن بناکام
تو گفتی ماهیی است افتاده در دام.
(ویس و رامین).
همه احوال دنیایی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا ملکی نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
زماهیی که در او خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پرخار دیده اند ضرر.
مسعودسعد.
دست فگار نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکارگیر.
سنائی.
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد.
سنائی.
ماهیخواری بر لب آبی وطن ساخته بود و بقدر حاجت ماهی می گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می گذاشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 82). مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 83). در این آبگیر ماهی بسیار است تدبیر ایشان بباید کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 83).
گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام.
انوری.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.
خاقانی.
بر غمم گفتی صبوری کن بلی شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی آب ماهی می کند.
ظهیر فاریابی.
این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد... که ماهی تواند بود. (سندبادنامه ص 47). امروز به نیت و اندیشه ٔ آن آمده ام تا از ماهیان این نواحی... استحلالی کنم. (مرزبان نامه). ماهی چون این فصل بشنید یکباره طبیعتش بسته ٔ دام خدیعت او گشت. (مرزبان نامه). گفت این فصل که از من شنیدی به ماهیان رسان. (مرزبان نامه).
معروف شده مخالف تو
همچون ماهی به بی زبانی.
سیف اسفرنگ.
گر حرز مدح او را بر خط بحر خوانند
ماهی بی زبان را بخشد زبان قاری.
سیف اسفرنگ.
پس کلوخ خشک درجوکی بود
ماهیی با آب عاصی کی شود.
مولوی.
عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر گنده گردد نی زدم.
مولوی.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
سعدی.
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صدچون من به دام آرد کسی کو می کشد شستم.
خواجوی کرمانی.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
می تپد تا باز در دریا فتد.
(از اختیارات شیخ علی همدانی، از امثال و حکم).
عاشق چو برون فتاد از عشق بسوخت
یا در آب است یا در آتش ماهی.
واعظ قزوینی.
انواع ماهی: 1- اردک ماهی، گونه ای ماهی استخوانی از دسته ٔ فیزوستوم ها که فکینش شباهت به منقار اردک دارد (علت وجه تسمیه). طول این ماهی تا یک متر هم می رسد و بسیار پرخور است و انواع و اقسام ماهیهای کوچکتر از خود رابا حرص و ولع زیاد می خورد. شبها از دریا به رودخانه می آید و به نقاطی که ماهیها استراحت کرده اند می رود و آنها را طعمه ٔ خود قرار می دهد. از این جهت وجودش برای ماهیان مفید دیگر خطرناک است. بعضی از گونه های این ماهی در دریای خزر نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
2- اره ماهی، رجوع به همین مدخل شود.
3- اژدر ماهی، گونه ای ماهی پهن از دسته ٔ سفره ماهیها که اسکلت بدنشان غضروفی است و بواسطه ٔ داشتن دستگاه مولد الکتریسیته از سفره ماهیهای دیگر مشخصند، بدین معنی که در طرفین سر دو عضو کلیوی شکل دارند که هر کدام از عده ٔ صفحاتی درست شده است و هر صفحه مانند پیل ولتا می باشد که یک طرف آن دارای الکتریسیته ٔ مثبت و سمت دیگر الکتریسیته ٔ منفی است و شارژ الکتریکی این دو عضو مولد الکتریسیته تکانهای شدید متوالی شبیه کزاز ماهیچه ای هنگام ورود الکتریسیته ٔ متناوب به بدن تولید می کند و قدرت الکتریکی آن تا 30 ولت می باشد. قد این ماهی تا یک متر می رسد و در سواحل اقیانوس اطلس فراوان است. ماهی برقی. (فرهنگ فارسی معین).
4- اسپرماهی، سفره ماهی. رجوع به سفره ماهی شود.
5- پروانه ماهی، گونه ای ماهی استخوانی که بالهای سینه ٔ آن پهن و باله ٔ دمش گرد و قرمزرنگ است و قدش تا 16 سانتیمتر می رسد. رنگ بدنش سبز یا قهوه ای زرد رنگ با خطهای سیاه است و باله هایش رنگارنگ می باشد (وجه تسمیه به مناسبت رنگارنگ بودن این ماهی است) محل زندگی این ماهی در رودخانه ها و دریاچه های آمریکای جنوبی است. (فرهنگ فارسی معین).
6- پولاد ماهی، گونه ای ماهی استخوانی که در دریای خزر نیز موجود است. (فرهنگ فارسی معین).
7- تاس ماهی، رجوع به «تاس ماهی » در همین لغت نامه شود.
8- چلچله ماهی، گونه ای ماهی استخوانی از دسته ٔ آکانتوپتریژین که قدش در حدود 6 سانتیمتر است. شکل دم و باله ٔ شنای این جانور شبیه پرستو است. پهلوهایش قهوه ای رنگ و شکمش سبز و تمام بدنش دارای خطوط موازی سبز یا آبی است. این ماهی مخصوص دریاچه های چین و مالزی است و جهت زینت در اطاقها نگهداری می کنند. ماهی نر با آب دهانش در ته آب حبابهائی از هوا می سازد و ماهی ماده در این حبابها تخم ریزی می کند. تخمها پس از 60 ساعت شکفته شده و نوزاد ماهی از تخم خارج می گردد. این ماهی گوشتخوار است و اگر در منزل در ظرف آب نگهداری شود باید گوشت گاو بی چربی را چرخ کرده به آن داد یا در صورت امکان برای وی تخم مورچه تهیه کرد. (فرهنگ فارسی معین).
9- خورشید ماهی، گونه ای ماهی زیوری ریز استخوانی به طول 12 تا 15 سانتیمتر. وجه تسمیه اش بمناسبت رنگهای درخشان قرمز و طلایی آن است. محل زندگی این ماهی در دریاچه ها و رودهای آمریکای شمالی است. (فرهنگ فارسی معین).
10- ریگ ماهی، رجوع به «سقنقور» و «ریگ ماهی » شود.
11- سس ماهی، رجوع به «ماهی ریش دار» (شماره ٔ 45) شود.
12- سفره ماهی، گونه ای ماهی از راسته ٔ سلاسین که سر دسته ٔ تیره ٔ خاصی به نام سفره ماهیها میباشد که انواع اره ماهی و اژدر ماهی در این تیره جای می گیرند. سفره ماهی دارای بدنی پهن است و باله های سینه ای در بسیاری مواضع متصل اند. این حیوان برروی شنهای کف دریا می خوابد و به وسیله ٔ حرکات موجی باله ٔ شنا برمی خیزد، ولی در موقع شنا دارای سرعت بسیار است. اسپر ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
13- سگ ماهی، الف - تاس ماهی. رجوع به سگ ماهی و تاس ماهی شود. ب - تیره ای از ماهیها که جزو راسته ٔ سلاسین ها می باشند. اسکلت بدن این ماهیها فقط غضروفی است و جانورانی چابک و قوی و منحصراً گوشتخوارند. غالباًعظیم الجثه می باشند و برخی اقسام آن ممکن است تا 20متر طول پیدا کنند. انواع ماهیهای درنده و مخوف از قبیل انواع کوسه ها جزو این تیره محسوبند. نمونه ای ازاین تیره، سگ ماهیی به نام کار کاردن می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
14- شاه ماهی، نوعی ماهی استخوانی دریازی از راسته ٔ تله اوستئن ها (طول در حدود 25 سانتیمتر) که دارای گونه های متعدد است. قد این ماهی کوتاه است ودارای دو باله ٔ شنای پشتی است و در فک پایین دارای دو زایده ٔ ریش مانند است. زمینه ٔ بدنش متمایل به قرمز و دارای نقاط تیره در پهلوها و یک سطح تیره در پشت است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شاه ماهی شود.
15- شگ ماهی، گونه ای ماهی ریز استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن های دریازی که در دریای خزر نیز فراوان است و در حقیقت یکی از گونه های ماهی حشینه است که انواع آن را اهالی شمال به نام کولی و ریزه کولی نامند. ماهی کولی. (فرهنگ فارسی معین).
16- شمشیر ماهی، گونه ای ماهی استخوانی دریازی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ آکانتوپتریژین ها که طولش بالغ بر5 متر است. قسمتی از استخوان فک بالای این ماهی طویل شده به شکل شمشیر درآمده (علت وجه تسمیه). این ماهی در اکثر دریاها می زید و از زایده ٔ فک بالایش که بصورت شمشیر است جهت دفاع و احیاناً حمله به حیوانات دیگر استفاده می کند. سیف. سیف ماهی. سمک الذهبی. ماهی طلایی. (فرهنگ فارسی معین).
17- شیر ماهی، گونه ای ماهی استخوانی دریازی از راسته ٔ تله اوستئن ها که قد کوتاهی دارد و جزو ماهیانی است که در خلیج فارس نیز صید می گردد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
18- کوسه ماهی، رجوع به کوسه درردیف خود شود.
19- گاو ماهی، گونه ای ماهی کوچک استخوانی از تیره ٔ سیپرینیده ها که اقسام آن روخانه ای است و برخی نمونه های دریازی نیز دارد. این ماهی بیشتر به ماهی سیاه رودخانه معروف است. ماهی سیاه رودخانه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به گاو ماهی در ردیف خود شود.
20- لرز ماهی، رجوع به اژدر ماهی شود.
21- لعل ماهی، رجوع به لعل ماهی شود.
22- مارماهی، رجوع به مارماهی شود.
23- ماش ماهی، رجوع ماش ماهی شود.
24- ماهی آزاد؛ گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ فیزستوم ها که کیسه ٔ هوایی شنا در آنها با مری مربوط است. این ماهی سردسته ٔ تیره ٔ خاصی به نام ماهیان آزاد یا سالمونیده ها می باشد. محل ماهی آزاد در دریاهای سرد و معتدل نیمکره ٔ شمالی زمین است و در بحر خزر نیز وجوددارد. ماهی آزاد از بهترین و زیباترین ماهیها و درازاندام و درخشان و خوش هیکل است و جزو ماهیان فلسدار می باشد و از حیوانات کوچک تغذیه می کند. قد آن تا 2 متر می رسد. ماهی آزاد نر در سن جفت گیری کمرش آبی و پهلویش خاکستری نقره ای و شکمش قرمز رنگ است. در این موقع گوشت آن هم صورتی و بسیار خوش طعم می باشد. این ماهی در آب شور دریا می زید و در آب شیرین (رودخانه) تخم ریزی می کند. ماهی آزاد ماده بطور متوسط 20 تا 30 هزار تخم می ریزد و یک هفته پس از تخم ریزی نوزادها از تخم خارج می شوند (فصل تخم ریزی در بهمن و اسفند ماه است) در این هنگام مادر از رودخانه به دریا برمی گردد ولی بچه ها تا سن دوسالگی در رودخانه باقی می مانند و دراین وقت قدشان بین 40 تا 60 سانتیمتر است. پس از سن دو سالگی بچه ها به طرف دریا سرازیر می شوند و بقیه ٔ عمر خود را در دریا می گذرانند و در آنجا رشد می کنند.آزاد ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
25- ماهی اسبله، جزو ماهیان بحر خزر است. ماهیی است بزرگ که دهانی فراخ دارد و ریشو میباشد و دو ردیف دندان در دهان دارد. اسبیله. اسبیلی. (فرهنگ فارسی معین). این نوع ماهی بدون فلس است.
26-ماهی اسبیلی، ماهی اسبیله. رجوع به ماهی اسبله (شماره 25) شود.
27- ماهی اشه، رجوع به «ماهی حشینه » (شماره ٔ 33) شود.
28- ماهی اشنه، نوعی از ماهی باشد بسیار کوچک و آن را از جانب هرموز آورند و ماهیابه را از آن سازند و معنی ترکیبی آن ماهی نارس باشد چه اشنه به معنی نارس آمده است. (برهان) (آنندراج).
29- ماهی برقی، الف - اژدر ماهی. رجوع به اژدر ماهی شود. ب - گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ فیزوستوم ها که بدنی کشیده و دراز شبیه به مارماهی داردو مخصوص رودخانه ٔ آمازون است. طول بدنش تا دو متر می رسد که چهار پنجم آن بوسیله ٔ دمی اشغال شده و در آنجا یک دستگاه مولد الکتریسیته ٔ قوی وجود دارد که تا 800 ولت ممکن است اختلاف پتانسیل داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
30- ماهی پرنده، گونه ای ماهی استخوانی از دسته ٔ آکانتوپتریژین ها که فاقد کیسه ٔ هوایی هستند و یا اگر دارای کیسه ٔ هوایی باشند کوچک و تحلیل رفته است و به مری آنها ارتباطی ندارد. باله های سینه ای این جانور بسیار رشد ونمو کرده و تبدیل به بال حقیقی شده است و جانور به کمک آنها می تواند در حدود 5 متر از سطح دریا ارتفاع بگیرد و مسافتی بالغ بر صد متر پرواز کند و به این وسیله از چنگ دشمنان خود که مورد صیدآنها واقع می شود، فرار نماید. محل زندگی این ماهی در دریای گرم است و حدود 50 گونه از آن شناخته شده است و گونه ای از آن به نام چلچله دریایی در بحرالروم (مدیترانه) نیز وجود دارد.پرنده ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
31- ماهی تلاجی، ماهی کُلُمَه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کُلُمَه شود.
32- ماهی جنگی،گونه ای ماهی استخوانی که جزو ماهیهای زینتی است و اندام رنگارنگی دارد و قدش بین 5 تا 8 سانتیمتر است. باله ٔ شنای پشتیش باریک ولی بسیار بلند و دارای 7 تا 10 تیغه ٔ استخوانی است. این ماهی در آبهای هندوستان و سوماترا و جاوه و برنئو می زید و عشق شدیدی به جنگ دارد و به همین جهت در سیام آن را تربیت کنند و جنگ آن را با ماهیهای دیگر نمایش می دهند. (فرهنگ فارسی معین).
33- ماهی حشینه،یکی از گونه های ماهی ساردین است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حشینه و ساردین شود.
34- ماهی حلوا؛ گونه ای ماهی استخوانی از دسته ٔ آکانتوپتریژین ها که در باله های شنای خود دارای اشعه ٔ سخت می باشد و مخصوص دریاهای گرم و معتدل و در خلیج فارس نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
35- ماهی حمد؛ گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ آکانتوپتریژین ها که در حدود 40 گونه از آن شناخته شده و مخصوص دریاهای گرم کره ٔزمین هستند و درخلیج فارس نیز فراوان است. قد این ماهی متوسط و بدنش مخطط و کله اش زرد و پیشانیش قهوه ای و زمینه ٔ بدنش آبی رنگ است. ماهی همبلو. (فرهنگ فارسی معین).
36- ماهی حوض، گونه ای ماهی زینتی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از تیره ٔ سیپرینیده ها که حداکثر طولش تا 20 سانتیمتر می رسد. این ماهی به رنگهای مختلف قرمز و طلایی و ابلق و متمایل به سفید وجود دارد. اصل این ماهی را از چین می دانند ولی امروزه در اکثر نقاط کره ٔ زمین در حوضها نگهداری می شود. ماهی سرخ. ماهی قرمز. (فرهنگ فارسی معین).
37- ماهی خار؛ گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔتله اوستئن ها. وجه تسمیه اش بدان جهت است که به محاذات باله ٔ شنای پشتی و در جلو دارای چند تیغه ٔ استخوانی نوک تیز خار مانند است این ماهی از دو پهلو به هم فشرده است ولی از پشت و سینه و شکم برآمده می باشد. باله ٔ شکمی ندارد و روی کمر و دمش خطهای آبی دارد. ماهی پیرزن. (فرهنگ فارسی معین).
38- ماهی خاردار رودخانه ای، گونه ای ماهی استخوانی که مخصوص رودخانه ها (آبهای شیرین) است. طولش بین 30 تا 40 سانتی متر و وزنش بین 1 تا 2 کیلوگرم است. باله ٔ پشتی این حیوان دارای تیغه های استخوانی نوک تیز خار مانند است. رنگش سبز مایل به زرد و یا قهوه ای قرمز رنگ با خطوط پهن تیره است ولی در فصول مختلف تغییر رنگ می دهد. این ماهی در رودخانه های نیمکره ٔ شمالی می زید و گوشتش مطلوب است. (فرهنگ فارسی معین).
39- ماهی خاویار؛ رجوع به خاویار و تاس ماهی شود.
40- ماهی دراکول، یکی از گونه های ماهی خاویار است که دارای پوزه ٔ باریک و درازی است. (فرهنگ فارسی معین).
41- ماهی درشت قنات، گونه ای ماهی استخوانی از تیره ٔ سیپرینیده ها که مخصوص آبهای شیرین است ودر رودخانه ها و قناتهای پرآب می زید. قدش به 15 سانتیمتر می رسد. کمرش سبز و سر و پهلوهایش سفید نقره ای است. از حشرات تغذیه می کند. گوشتش پر استخوان می باشد و مزه اش خوب نیست. از فلسهای این ماهی، ماده ای به نام اسانس خاور (مشرق) بدست می آید که از آن مروارید بدل می سازند. از چهل هزار ماهی می توان یک کیلوگرم اسانس به دست آورد. (فرهنگ فارسی معین).
42- ماهی ریز؛ ماهی ریز نوع از ماهی خرد که آن را از دریای اتلانتیک و یا از دریای مدیترانه می گیرند و در روغن زیتون حفظ کرده می خورند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ساردین شود.
43- ماهی ریز قنات، گونه ای ماهی استخوانی از تیره ٔ سیپرینیده ها که مخصوص قناتها و رودخانه ها است. قدش تا 10 سانتیمتر میرسد. گوشتش خوشمزه است و به حالت دسته جمعی در ته نهرها حرکت می کند. شکم و پهلوهایش نقره ای می باشد. کمرش قهوه ای خالدار است. (فرهنگ فارسی معین).
44- ماهی ریزه کولی، یکی از گونه های شگ ماهی است که سفید رنگ و قدش بین 15 تا 20 سانتیمتر است و در مرداب بندر انزلی نیز فراوان است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شگ ماهی (شماره ٔ 15) ذیل همین مدخل شود.
45- ماهی ریش دار؛ گونه ای ماهی استخوانی از تیره ٔ سیپرینیده ها که در رودخانه ها می زید و قدش تا یک متر و وزنش بین 5 تا 6 کیلوگرم است. دور دهانش دو جفت رشته به فک اعلی آویخته است (علت وجه تسمیه). ماهی سس. سس ماهی. (فرهنگ فارسی معین).
46- ماهی زرین، الف - نوعی ازماهی باشد که در میان ریگ پیدا شود و چنان صاحب قوت باشد که در میان ریگ ده گز و پانزده گز بدود و آن در نواحی بغداد و ملک سند بهم میرسد و آن را به عوض سقنقور به کار برند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی):
ای تنم ماهی زرین و ره عشق تو ریگ
وی دلم تیهوی خونین و غمت با بزنی.
شرف الدین شفروه (از فرهنگ رشیدی).
ب - بعضی گویند ماهی زرین همان سقنقور است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سقنقور. (ناظم الاطباء). ج - ماهی قزل آلا؛ رجوع به ماهی قزل آلا شود.
47- ماهی ساردین. رجوع به ساردین شود.
48- ماهی سالور.رجوع به ماهی اسبله (شماره ٔ 25) شود.
49- ماهی سبیلی. رجوع به ماهی اسبله (شماره ٔ 25) شود.
50- ماهی سرخ. رجوع به ماهی حوض (شماره 36) شود.
51- ماهی سفید. گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها که طولش در حدود 50 سانتیمتر است. بهترین گونه ٔ این ماهی در دریای خزر فراوان است و همه ساله صید می شود و از ماهیهای اصیل دریای مذکور می باشد. گوشتش سفید خوش طعم است. این ماهی را پس از صید در شمال ایران بجهت محفوظ ماندن شکمش را پاره کرده امعاء و احشاء آن را خارج می کنند و نمک سود نموده دود می دهند و به نام ماهی دودی به بازار عرضه می کنند. (فرهنگ فارسی معین).
52- ماهی سلور، ماهی صلور. رجوع به صلور و سلور و ماهی اسبله شود.
53- ماهی سوف، گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها که بدنی کشیده و پوزه ٔ نسبهً باریک و دو باله ٔ شنای پشتی دارد. این ماهی گاهی قدش به 1/25 متر هم میرسد و وزنش در این حال بالغ بر 15 کیلوگرم می شود. کمر ماهی سوف خاکستری سبز رنگ و شکمش نقره ای سفید و بالهایش دارای خالهای سیاه رنگ است و بیشتر در ته آب زندگی می کند گوشت این ماهی لذیذ است و تازه و دودی آن مصرف می گردد. از تخم آن نیز خاویار تهیه می گردد. ماهی صوف. سوف. (فرهنگ فارسی معین).
54- ماهی سیم، ماهی شیم. (ناظم الاطباء). گونه ای ماهی استخوانی از تیره ٔ سیپرینیده ها که دارای فلسهای نسبهً درشت می باشد و باله ٔ شنای پشتی آن کوتاه است. شکل بدنش بیضی متناسب و قشنگی است و باله ٔ شنای مخرجیش تا حدی طویل است. این ماهی بیشتر در آبهای راکد رودخانه ها می زید و گاهی هم در دریا وارد می شود. طولش تا 50 سانتیمتر می رسد. بیشتر برای ازدیاد، این ماهی را در برکه های مخصوص تربیت ماهی، نگهداری می کنند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماهی شیم (شماره ٔ 57) شود.
55- ماهی شیر؛ نوعی ماهی در چاه بهار درازی آن گاه به یک ذرع و نیم می رسد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
56- ماهی شیشک، بیاح. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (دهار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
57- ماهی شیم، ماهی کوچک که بر پشت نقطه های سپید دارد. (آنندراج). ماهی سیم.قسمی از اره ماهی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء):
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود عارض بت رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
جز که تو زنده به مرده به جهان کس نفروخت
مار و افعی بخریدی بدل ماهی شیم.
ناصرخسرو.
یقین شناس که باخط مقاومت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم.
ازرقی.
زلفهایش به دست من چون شست
من چو صیاد و او چو ماهی شیم.
عمعق بخارایی (از آنندراج).
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به ماهی سیم شود.
58- ماهی صلور؛ ماهی سلور. و رجوع به صلور و سلور شود.
59- ماهی طلایی، الف - ماهی حوض. رجوع به ماهی حوض شود. ب - شمشیر ماهی، رجوع به شمشیر ماهی شود.
60- ماهی عنبر؛ کاشالوت. رجوع به کاشالوت و عنبر و گاو عنبر شود.
61- ماهی غاطوس، به هر فرد از پستانداران راسته ٔ قطاس ها اطلاق می شود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به قطاس شود.
62- ماهی غباد (ماهی قباد)، یکی از گونه های شیر ماهی است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیر ماهی شود.
63- ماهی قرمز. رجوع به ماهی حوض (شماره ٔ 36) شود.
64- ماهی قزل آلا؛ گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ فیزوستوم ها که مخصوص آبهای شیرین است و در رودخانه های سرد و معتدل نیمکره ٔ شمالی می زید. این ماهی لذیذترین ماهیهای آب شیرین می باشد و در نقاط ییلاقی رودخانه های ایران نیز فراوان است. طول ماهی قزل آلا بطور متوسط بین 25 تا 40 سانتیمتر است. بدنش کشیده و رنگش تقریباً زیتونی است. پهلوهایش دارای خالهای قرمز است و دهانش دندان دارد. ماهی زرین. ماهی قزل آله. (فرهنگ فارسی معین).
65- ماهی کپور؛ گونه ای ماهی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از تیره ٔ سیپرینیده ها که جزو ماهیان آبهای شیرین است و در رودخانه ها و آبهای راکد می زید و در شمال ایران نیز فراوان است. رنگش قهوه ای مایل به سبز است و در ناحیه ٔ پشت تیره تر و در ناحیه ٔ شکم روشن تر است. طولش بین 30 سانتیمتر تا یک متر است. (فرهنگ فارسی معین).
66- ماهی کفال، گونه ای ماهی استخوانی از راسته ٔ تله اوستئن ها و از دسته ٔ آکانتوپتریژین ها که در حدود 70 قسم از آن شناخته شده است. فلسهایش نسبهً درشت و گرد و قدآن به اندازه ٔ ماهی سفید است. این ماهی در اکثر دریاها می زید و قریب 30 سال قبل بوسیله ٔ مؤسسات علمی ماهی شناسی کشور شوروی تخم آن در دریای خزر ریخته شد و به وضع حیرت انگیزی نسل آن در این دریا رو به ازدیاد گذاشت بطوریکه اکنون تعدادش از سایر ماهیها بیشتر است و هر سال تعداد زیادی از آن صید می شود. (فرهنگ فارسی معین).
67- ماهی کلمه. رجوع به کله مه شود.
68- ماهی کوسه، لُخم (منتهی الارب). رجوع به کوسه در ردیف خود شود.
69- ماهی کولی، یکی از گونه های شگ ماهی است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شگ ماهی شود.
70- ماهی گرد؛ ماهی سیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهی سیم شود.
71- ماهی لقمه، یکی از اقسام سفره ماهی که دارای بدنی لوزی شکل است. قدش در حدود یک متر و دم آن دراز است. بر روی دم آن زایده ٔ اره مانندی قرار دارد که بوسیله ٔ آن صیادان و سایر جانوران دریائی را مجروح می کند و چون دارای ترشح سمی است تولید زخمهای خطرناک می نماید. گونه هایی از این ماهی در دریاهای جنوب ایران فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
72- ماهی مومک، یکی از گونه های ساردین است. (فرهنگ فارسی معین).
73- ماهی وال، ماهی بال:
ماهی وال است طمع دور دار
زود به دم در کشدت وال وار.
ناصرخسرو.
به آب و آتش گستاخ در رود، گویی
سمندر است در آتش، در آب ماهی وال.
امیر معزی.
رجوع به «بال » و «وال » شود.
- تخم ماهی. رجوع به ترکیب تخم ماهی ذیل تخم و خاویار در همین لغت نامه شود.
- چو ماهی تابه یا چون ماهی برتابه، کنایه از حد نهایی ناشکیبایی است. بی آرام. مضطرب. به ستوه آمده:
شورش من چو ماهی تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست.
خاقانی (از امثال و حکم).
از آن چون ماهیم بر تابه و چون ماه در نقصان
که همچون روی تو از ماه تا ماهی نمی دانم.
رضی الدین نیشابوری (از امثال و حکم).
و رجوع به «مثل ماهی برتابه » شود.
- ماهی بلورین، کنایه از انگشت معشوق است. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ماهی به خشکی بردن، با اقدام به کاری نامعقول خود را در تعب و زحمت انداختن. کار عبث و بیهوده کردن:
بدو گفت موبد که نیکو نگر
براندیش و ماهی بخشکی مبر.
فردوسی.
- ماهی بینی دراز، اسم فارسی دلفین است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). اسم فارسی دلفین است که به عربی خنزیرالبحرو به فارسی خوک ماهی خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ماهی پرنده، اسم فارسی سفنین بحری است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). حیوانی است بحری شبیه به خفاش دررنگ و بال و شکل و در دنباله ٔ آن نیشی مانند خار است چون کسی را بگزد الم عظیم به وی عارض شود و آن سفنین بحری را گویند سفنین بری به ترکیب مرغی است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- || نوعی ماهی است. رجوع به انواع ماهی شود.
- ماهی تازه، ماهیی است که نمکسود نشده و تازه صید شده باشد. این نوع ماهی را به تازی ابوالمسیح گویند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماهی دودی، ماهی سفید است که پس از صید، امعاء و احشاء آن را خارج کرده، نمک سود کنند و برای آنکه مدت زمان بیشتری محفوظ بماند آن را دود دهند. (دود دادن بدین طریق است که ماهیها را از سقف اطاقی آویخته و در کف اطاق مقداری هیزم ریزند و هیزمها را آتش می زنند و در اطاق را می بندند، هیزمها بطور ناقص سوخته تولید دود فراوان می کنند و ماهیها دودی می شوند) (فرهنگ فارسی معین).
- ماهی را تا دمش رساندن، (در تداول عامه) قسمت اعظم کاری را انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماهی ربیان، ملخ دریایی را گویند که به زبان عربی جرادالبحر خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماهی روبیان، ماهی ربیان. ملخ دریایی را گویند و نمک زنند وناپخته خورند و گاهی نیز در روغن بپزند و داخل طعام کنند و با طعام خورند و آن را در فارسی و بنادر میگو گویند و به عربی جرادالبحر خوانند. مبهی است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم فارسی روبیان. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- ماهی سرب، ماهیان سرب که به اطراف دام بندند. (آنندراج). گلوله های سربی به شکل ماهی که به اطراف دام بندند. (از فرهنگ فارسی معین):
دامن سفره سخت کرد به ترب
چون به اطراف دام ماهی سرب.
سلیم در هجو اکول (از آنندراج).
- ماهی سقنقور. رجوع به سقنقور شود.
- ماهی شور، 1- سمک مملوح. سمک مالح. ابوحبیب. سمک مملح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || اسم فارسی سماریس است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به سماریس شود.
- ماهی گول، ماهی خانگی که در حوضهای خانه زندگی کند. (ناظم الاطباء).
- ماهی گویا؛ یعنی زبان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
- ماهی نمک زده، سمک مملوح. سمک مُمَلَّح. (منتهی الارب). ماهی نمکسود. ماهی شور.
- ماهی و چشمه ٔ خضر، کنایه از زبان و دهان معشوق. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مثل شکم ماهی، موجی نرم. (امثال و حکم ج 3 ص 1455).
- مثل ماهی از آب بیرون افتاده، بی قرار. آشفته. مضطرب. (امثال و حکم ج 3 ص 1485):
دل ز بیم آنکه بر تو باد سردی بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی زآب.
انوری (از امثال و حکم).
- مثل ماهی برتابه، بی قرار و ناشکیبا.نظیر: مثل اسپند در آتش. مثل ماهی بر خشکی. مثل گندم بر آتش. (امثال و حکم ج 3 ص 1484).
- مثل ماهی بی آب، ناآرام. بی قرار. و رجوع به ترکیب مثل ماهی برتابه شود:
دلش بی ویس با فرمان شاهی
به سختی بود چون بی آب ماهی.
(ویس و رامین).
- مثل ماهی در (بر) خشکی، رجوع به ترکیب قبل شود: من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهیی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم).
بر جگر آبم نماند از دلنواز
همچو ماهی مانده ام بر خشک باز.
عطار (از امثال و حکم).
ماهی تو به دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
امیر معزی.
- مثل ماهی در شست، تپنده. (امثال و حکم ج 3 ص 1486):
می تپم چون ماهی و دانی چرا
زآنکه در دریا به شست افتاده ام.
عطار (از امثال و حکم).
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
می تپد از شوق چون ماهی زشست.
عطار (از امثال و حکم).
- مثل ماهی سقنقور، نرم. مبهی. (امثال و حکم ج 3 ص 1486):
ساق او ماهی سقنقور است
که تقاضا کند بدوعنین.
(از امثال و حکم).
- مثل ماهی شیم، نرم. پرنگار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486).
- امثال:
ماهی بزرگ، ماهی کوچک را خورد. (امثال و حکم ج 3 ص 1395).
ماهی را در دریا می فروشد. (امثال و حکم ج 3 ص 1395).
ماهی را نمی خواهی دمش را بگیر. نظیر: لقمه ٔ سرسیری است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماهی، ماهی را خورد ماهیخوار هر دو را. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماهی و ماست ! عزرائیل می گوید باز تقصیر ماست ؟. نظیر: لاتأکل السمک و تشرب اللبن. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
|| نام برجی است از دوازده برج. (آنندراج). نام برجی از دوازده بروج فلکی که آبام ماهی دان و یا آبام ماهی سپهر نیز گویند. (ناظم الاطباء). برج حوت:
ز ماهی به جام اندورن تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1100).
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
چو زین باز گردد به ماهی شود
بدان تیرگی و سیاهی شود.
فردوسی.
جهانی سراسر به شاهی مراست
سرگاو تا برج ماهی مراست.
فردوسی.
ز ره چون به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند.
فردوسی.
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه.
فردوسی.
زگاو و کژدم و خرچنگ و ماهی
نیاید کار کردن زین نکوتر.
ناصرخسرو.
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب.
خاقانی.
تا که آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر دُر بر میهمان افشانده اند.
خاقانی.
نان زرین به ماهی آمد باز
نمک خوش چه در خور افشانده ست.
خاقانی.
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی.
نظامی.
- خانه ٔ ماهی، برج حوت. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماهی بریان چرخ، کنایه از برج حوت:
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نورا میهمان کرد آفتاب.
خاقانی.
- ماهی سپهر، اشاره به برج حوت است و آن برجی باشد از بروج دوازده گانه ٔ فلکی. (برهان) (آنندراج). یعنی برج حوت. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برج حوت است. (انجمن آرا).
- ماهی فلک، برج حوت که آن راسمکه نیز گویند. صورت حوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِخ) به گمان قدما ماهیی که گاوی بر آن شد و زمین بر دو شاخ گاو ایستاده است.ماهیی که گاو بر پشت دارد و زمین بر شاخ گاو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماهی افسانه ای که به عقیده ٔعوام گاوی بر پشت آن قرار دارد و زمین روی شاخهای گاو ایستاده است. ماهیی مفروض در زیر کره ٔ خاک که گویند زمین بر دو شاخ گاو و گاو بر ماهی نهاده شده است:
یکی را ز ماهی به ماه آورد
یکی را زمه زیر چاه آورد.
فردوسی.
زمین هفت کشور به شاهی تراست
سر ماه تا پشت ماهی تراست.
فردوسی.
اگر من کنم رای آوردگاه
ندانی تو خود باز ماهی زماه.
فردوسی.
همه بندگانیم و شاهی تراست
زبرج بره تا به ماهی تراست.
فرخی.
گاو زماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری.
فرخی.
یکی را زماهی رساند به ماه
یکی را زمه اندر آرد به چاه.
اسدی.
از آن چون ماهیم برتابه و چون ماه در نقصان
که همچون روی تو از ماه تا ماهی نمی دانم.
رضی الدین نیشابوری.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت.
نظامی.
نموداری که از مه تابه ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.
نظامی.
چو بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی.
نظامی.
- تا گاو و ماهی (یا تا گاو ماهی)، تا آن سوی زمین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه عبارت است از عارف کامل و این معنی بحسب استغراق که کاملان را در بحر معرفت است مناسبت تمام دارد. و لفط «جز ماهی » به معنی غیرعارف کامل است. (کشاف اصطلاحات الفنون). عارف کامل که مستغرق در بحر معرفت است. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف دکتر سید جعفر سجادی).

فرهنگ فارسی هوشیار

تشرب

نوشیدن و آشامیدن

حل جدول

تشرب

نوشیدن، آشامیدن، چشیدن

معادل ابجد

تشرب

902

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری