معنی تصنع
لغت نامه دهخدا
تصنع. [ت َ ص َن ْ ن ُ] (ع مص) خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آراستن خویشتن. (دهار). روش نیکو نهادن از خود و خویشتن را آراستن و بتکلف نیکوسیرتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). روش نیکو نمودن از خود. (غیاث اللغات) (آنندراج): شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل ودعای خیر و ادای چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور. که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان). || آراستن زن حسن خود را. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خوش آمد و چاپلوسی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
فرهنگ معین
(تَ صَ نُّ) [ع.] (مص ل.) حالتی را به طور ساختگی به خود گرفتن، ظاهرسازی.
فرهنگ عمید
خودآرایی کردن،
خود را بهحالتی متکلفانه وانمود کردن، ظاهرسازی کردن،
حل جدول
ظاهرسازی
مترادف و متضاد زبان فارسی
ساختگی، ظاهرسازی، ظاهرسازی کردن، خودآرایی، خودآرایی کردن
فارسی به انگلیسی
Affectation, Ornateness, Preciosity, Preciousness
فارسی به عربی
حیله
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
آراستن خویش، خود آرایی کردن
فرهنگ فارسی آزاد
تَصَنُّع، ظاهر سازی کردن، به تَکَلّف خود را به حالتی وانمود کردن، خود را به حالتی یا به امری که حقیقت ندارد نشان دادن،
معادل ابجد
610