معنی تلفیق

لغت نامه دهخدا

تلفیق

تلفیق.[ت َ] (ع مص) دو درز و یا دو سخن را بهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن و ترتیب دادن. (آنندراج). || سخن دیگران را ضمن سخن خود آوردن: از اشعار متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. (گلستان). || بربافتن و بیاراستن حدیث را. (از ناظم الاطباء). دروغ و باطل گفتن ومطابق کردن. (آنندراج). بیاراستن حدیث را و تمویه آن به باطل. (از اقرب الموارد). || طلب کردن امری را و دست نیافتن بدان. (از اقرب الموارد). || علمی که در آن از توفیق بین حدیثها که بظاهر با هم متنافی هستند بحث شود. (از کشف الظنون).

فرهنگ معین

تلفیق

(تَ) [ع.] (مص م.) به هم بستن، به هم پیوستن، مرتب کردن.

فرهنگ عمید

تلفیق

دو چیز را به هم آوردن،
[قدیمی] دو پارۀ جامه را به هم دوختن،
سخن را به هم پیوند دادن،
ترتیب دادن،
آراستن و با هم جور کردن،
به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلمات،

حل جدول

تلفیق

ترکیب کردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تلفیق

آمیزه، هم بندی

مترادف و متضاد زبان فارسی

تلفیق

آمیختگی، آمیزش، پیوند، ترکیب،
(متضاد) تفصیل

فارسی به انگلیسی

تلفیق‌

Combination, Conjunction, Integration, Marriage, Merger, Reconciliation

فارسی به عربی

تلفیق

اندماج، تجمیع، مصالحه

عربی به فارسی

تلفیق

ساخت

فرهنگ فارسی هوشیار

تلفیق

‎ به هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن ‎- 1 (مصدر) باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، (اسم) ترتیب. جمع: تلفیقات.

فرهنگ فارسی آزاد

تلفیق

تَلْفِیق، بهم پیوند دادن و ضمیمه یکدیگر نمودن، ترتیب دادن و با هم جور کردن، وصله کردن،

معادل ابجد

تلفیق

620

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری