معنی تن

لغت نامه دهخدا

تن

تن. [ت ُ] (فرانسوی، اِ) درجه ٔ بلندی و پستی صدا و آواز، مایه. (از فرهنگ فارسی معین).

تن. [ت ُ] (فرانسوی، اِ) مقیاس وزن که معادل 1000 کیلوگرم یا /24 2291 پوند انگلیسی است. (از فرهنگ فارسی معین).

تن. [ت َ] (اِ) بدن. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا). جثه و اندام. (آنندراج). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت. (ناظم الاطباء). اوستا، تنو (جسم، بدن). پهلوی، تن. هندی باستان، تنو. افغانی، تن. شغنی، تنا. گیلکی ویرنی و نطنزی، تان. سمنانی، تون. سنگسری و لاسگردی، تان. سرخه ای، تن. شهمیرزادی، تن. اشکاشمی و وخی، تانه. یودغا، تُنُه. (حاشیه ٔ برهان چ معین)... لطیف، نازپرور، سیمین، آزاده، لاغر، زار، فرسوده، افسرده، خاکی، خوابناک از صفات و حصار، حریر، خار، رشته از تشبیهات اوست. (آنندراج):
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جامه ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا وتن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسائی.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا [کذا]
که به ز منت و بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.
عماره (ایضاً).
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره (ایضاً).
وزین لشکر من فزون از شمار
بریده سران و تن افکنده خوار.
فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان و کف افکنان.
فردوسی.
وز انسوی رستم چو شیر ژیان
بپوشید تن را به ببر بیان.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ وز تن بدرد پوست
به صیدگاه زبهر زه و کمان تو، رنگ.
فرخی.
جز مر ترا، بخدمت اگر تن دو تا کنم
چون تار عنکبوت، مرا بگسلد میان.
فرخی.
تو تن آسای به شادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو چونکه کنشت است و بهار نوشاد.
فرخی.
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگرید مرا دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
آن صنم را زگاز و از نشکنج
تن بنفشه شده ست و لب نارنج.
عنصری (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 20).
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
روز هر روزی خورشید بیاید برما
خویشتن برفکند بر تن ما و سرما.
منوچهری.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند.
منوچهری.
با تنی درست و دلی شاد و پای درست به نشابور آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). رسول گفت با تن درست و شادکامی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376).
یکی جامه ٔ زندگانی است تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچیند یکی روز، میوه ز دار.
اسدی.
تن از رنج دینار مفکن به رنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.
اسدی.
مرمرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد بابزن.
ناصرخسرو (دیوان ص 334).
تو چرانی گوروار و، شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گورتن
گور گیرد شیر دشتی لیکن از بهر ترا
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن
تن چرای گور خواهد شد بتن تا کی چری
جانت عریانست و تو بر گردتن کرباس تن.
ناصرخسرو (دیوان ص 339).
بد برتن تو ز فعل خویش آمد
پس خود تن خویش را مکن بسمل.
ناصرخسرو.
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
درما نیند و در تن ما روح پرورند.
ناصرخسرو.
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس، بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
آنجا ز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند.
خاقانی.
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار.
خاقانی.
رشته ٔ جان که چو انگشت، همه تن گره است
به کدامین سرانگشت هنر بازکنم.
خاقانی.
تن شمع را روشنی سربهایش
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هراستخوانی می کنم.
خاقانی.
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده بگل درنداد.
نظامی.
و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب، و نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر).
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته.
مولوی.
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو.
مولوی.
تن ز اجزاء جهان دزدیده ای
پایه پایه زین و آن ببریده ای.
مولوی.
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل.
مولوی.
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز گوهرهای اجلالی کند.
مولوی.
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6، بیت 1028).
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن کنی زره مو را.
سعدی.
برهنه تنی یکدرم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
تن خویش را بخیه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند.
سعدی (بوستان).
عبایی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامه ٔ زن کنند.
سعدی (بوستان).
تن تو، جامه ٔ جان است ای دوست
ولی وقتی که پاکیزه ست نیکوست.
پوریای ولی.
تن از فاقه چون ناشکیبا شود
خورش گر سبوس است حلوا شود.
امیرخسرو.
تن چو خواهد گذاشت هرچه که داشت
نیکبخت آنکه تخم نیکی کاشت.
امیرخسرو.
عرق از آن تن نازک در آفتاب چکد
چوآن گلی که در آتش از او گلاب چکد.
عرفی.
ز هجر یوسفش شد دیده تاریک
تنش مانند مویه گشت باریک.
عماد.
- آلوده تن، ناپاک تن. تیره تن. بدتن، خلاف پاک تن:
این یکی آلوده تن و بی نماز
و آن دگری پاکدل و پارساست.
ناصرخسرو.
رجوع به ناپاک تن و بدتن شود.
- از تن خویش داد دادن، محاسبه ٔ نفس کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 68).
- بدتن، بدسرشت. بدنفس. بدذات. ناپاک تن:
تو پاسخ چنین ده که این بدتن است
بداندیش و از تخم اهریمن است.
فردوسی.
ور ایدونکه گویی که تو بدتنی
بداندیش و از تخم اهریمنی
به گوهر نگر تاز تخم منی
نکوهش همی خویشتن را کنی.
فردوسی.
بکشتی و تا بوده ای بدتنی
تو بر گوهرو راه اهریمنی.
فردوسی.
که غمگین نباشد به درد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر.
فردوسی.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شد در دم اژدها.
فردوسی.
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن زشت خوی.
فردوسی.
- به تن خویش، شخصاً به شخصه. بنفسه: جسم آن چیزی است که یافته شود به بسودن و قائم بود به تن خویش. (التفهیم بیرونی). اگر بدرگاه عالی پس ازاین هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76). من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق به تن خویش گزاردمی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 195).هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 355). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرد است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 400). اعیان گفتند پس ما به چه کاریم که خداوند را به تن عزیز خویش این رنج باید کشید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 464). شاه به تن خویش برنشست... با پنج هزار سوار و با دویست فیل بر سر ایشان شبیخون کرد. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی). و چون افراسیاب از این حال خبر یافت به قتل فرزند سوگوار شد و به تن خویش آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 46). همچنین با ارمنیه جماعتی بیرون آمدند، منصور به تن خویش بجانب شام رفت. (مجمل التواریخ و القصص). دیگر باره مروان به حرب رفت به تن خویش. (مجمل التواریخ و القصص). و حصار ایلیا را بگشاد و بعضی گویند آن وقت گشاده که عمر به شام رفت به تن خویش. (مجمل التواریخ و القصص). هر مصراعی به تن خویش وزن و معنی دارد ولکن مصراع پیشین بامصراع پسین پیوند ندارد. (رادویانی یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پاک تن، خلاف بدتن. پاک سرشت. پاک نفس. پاکزاد:
خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.
پاک تن باشی و از پاک تنان باشی
هرچه می گفتم ارجو که چنان باشی.
منوچهری.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
- پیل تن، پیل اندام. آنکه اندامش چون پیل درشت باشد. قوی هیکل. درشت اندام:
از آن تیزتر خسرو پیل تن
به تندی درآمد به آن اهرمن.
نظامی.
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن.
سعدی (گلستان).
سپهدار و گردنکش وپیل تن.
سعدی (بوستان).
- تن از جان پرداختن، تن ز جان پرداختن، مردن:
او در این گفت و، تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت.
سعدی.
- تن بذل کردن، فداکاری کردن:
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر.
سعدی.
- روئین تن، آهنین بدن. آنکه اندامش در سختی چون آهن و پولاد باشد. آنکه تیغ در بدنش کارگر نیاید:
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم.
نظامی.
یکی تن شد ار زانکه روئین تن است.
نظامی.
زن ار سیمتن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است.
نظامی.
- روئینه تن، روئین تن:
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار.
سعدی.
- سیمتن، سپیداندام. آنکه اندامش چون نقره سپید و درخشان باشد. سیمین تن:
ز بس زر که آن سیمتن ساز کرد
در گنج بر خاکیان بازکرد.
نظامی.
زن ار سیمتن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است.
نظامی.
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم بدست سیم تنی.
نظامی.
ای سیمتن سیاه گیسو
از فکر سرم سفید کردی.
سعدی.
ساقی سیمتن چه خسبی، خیز
آب شادی برآتش غم ریز.
سعدی.
مرابه عاقبت آن شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد.
سعدی.
شنیدم سهی قامت سیمتن
که می رفت و می گفت با خویشتن.
سعدی (بوستان).
- سیمین تن، سیمتن:
کنم سیمکاری که سیمین تنم.
نظامی.
وگر تو سرو سیمین تن برآنی
که از پیشم برانی من برآنم.
سعدی.
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی.
- شمشادتن، آنکه اندامش چون شمشاد سخت و قوی و متناسب و موزون است:
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادتن.
سعدی (بوستان).
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
- فروتن، افتاده. آنکه نفس خود را حقیر سازد. خلاف تکبر:
فروتن بود هوشمند گزین
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
سعدی (بوستان).
- فروتنی، افتادگی. حقارت شخص خود. خلاف تکبر کردن:
بی مغز بود سر، که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان به ضرورت فروتنی.
سعدی.
- ناپاک تن، بدتن. خلاف پاک تن. آلوده تن:
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک ناپاک تن.
(از قصص الانبیاء ص 77).
رجوع به آلوده تن شود. || بمعنی جسم نیز آمده است که در مقابل جوهر باشد. (برهان). جسم. (فرهنگ فارسی معین). جسم مقابل جوهر. (انجمن آرا) (آنندراج). جسم مقابل عرض و خود چیزی. (ناظم الاطباء):
ای مج کنون تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
ای خریدار من ترا به دو چیز
به تن و جان و مهرداده ربون.
رودکی.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این ازغها پاک کن مرمرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
ابوشکور (ایضاً).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (ایضاً).
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد.
فردوسی.
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
فردوسی.
ستم باد بر جان او ماه و سال
که شد بر تن و جان شه بدسگال.
فردوسی.
که آزاده داری تنت را ز رنج
تن مرد بی آز بهتر که گنج.
فردوسی.
نکورای و تدبیر او مملکت را
بکار است چون هر تنی را روانی.
فرخی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔکندا.
عنصری.
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش.
منوچهری.
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده به تن.
منوچهری.
تسبیح چه می باید و سجاده چه باشد
بر مرکب بی طاقت تن اینهمه بار است.
عمعق.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن و جان پاک را فدای تن نجس داشتن. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
تن من است چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام مطیعسلطانم
غلام نیست به فرمان خواجه رام چنانک
من نبهره تن خویش را به فرمانم.
سوزنی.
چون جان بخدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنی چرا کند.
خاقانی.
از تن عقل پنج یک برگیر
سه یکی خور به روی خرم صبح.
خاقانی.
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چوجان آمیخته.
خاقانی.
باشد تنم مقیم در این حلقه ٔ کبود
دارالسرور جان را چون حلقه بر درم.
خاقانی.
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زآنکه صیقل گیره است.
مولوی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
تن بخفته نور جان در آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان.
مولوی.
تن به جان جنبد نمی بینی توجان
لیک از جنبیدن تن جان بدان.
مولوی.
تن قفس شکل است زان شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان.
مولوی.
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند.
مولوی.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.
سعدی.
تن بی روح چیست مشتی گرد
روح بی علم چیست بادی سرد.
اوحدی.
|| ذات و شخص. (فرهنگ فارسی معین). کس و شخص. (ناظم الاطباء). نفس و فرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شاه اسکندر را بر من بیشتر شفقت بود تا مرا بر تن خویش. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی).
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگان هم تنی چند را.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 37).
مگر آنکه باشد میان دو تن
سه تن نانهانست و چار انجمن.
فردوسی.
منم بنده ٔ شاهرا ناسزا
چنین برتن خویش ناپارسا.
فردوسی.
بفرمان یزدان دل آراستن
مرا چون تن خویشتن خواستن.
فردوسی.
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.
فردوسی.
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یک تن زپیمان من.
فردوسی.
دوتن را زلشکر، ز گندآوران
چو بهرام وچون زنگه ٔ شاوران.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 514).
بزرگان که خواهند پیوند را
تن خویش یا پاک فرزند را.
فردوسی.
در جهان هر دو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندرخور منظر مخبر.
فرخی.
تنی چند از آن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
باز رز را گفت ای دختر بی دولت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده است ترا حمیت.
منوچهری.
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه
نیست یکتن بمیان همگان ایدر به.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
هرگز به تن خود بغلط در نفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به دیدار.
منوچهری.
هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری.
وین دو تن دور نکردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی.
منوچهری.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
هرچند مرجع آن با یک تن است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 372). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 394). تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 359). منهیان را زهره نیست که آنچه رود بازنمایندکه دو تن را که من پوشیده گماشته بودم بکشت. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 427).
یکی تن وی و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی.
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی.
شما صد هزارید و او یک تن است.
اسدی.
چو لعنت کند بر بدان بدکنش
همی لعنت او، بر تن خود کند.
ناصرخسرو.
مرمرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
به تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
نشناسم از این عظیم گوباره
جز دشمن خویش بالمثل یک تن.
ناصرخسرو.
از بهر خدای سوی این دیوان
یکی بنگر به چشم دل ای تن
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
این پند نگاهدار هموار ای تن
برگرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و این ملک برسر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
شد بر او فراز و گفت ای تن
گر بخواهی سبک سه حاجه زمن.
سنائی.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن... مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
تندرستی و رای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو.
خاقانی.
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده ست.
خاقانی (چ سجادی ص 69).
هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
پس از هردو تن در خدا می گریزم.
خاقانی.
نیست بعالم تنی که محرم عشق است
گر بوفا ذم کنیش کارگر آید.
خاقانی.
اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را. (تذکره الاولیاء عطار). ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم.... و تن ایشان بر ایشان تنگ گشته است. (تذکره الاولیاء عطار). زنی باعصایی پیش آمد و در من نگریست گفت: یا تن ! که ترا پیش او می برند نترسی ! که او و تو بندگان یک خداوند جل جلاله اید. تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتواند کرد. (تذکره الاولیاء عطار).
بر سماع راست هر تن چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی.
تن فدای خارمی کرد آن بلال
خواجه اش می زد برای گوشمال.
مولوی.
باری به حکم تفرج با تنی چنداز خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. (گلستان). یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد. (گلستان).
بکوش ابن یمین دوستی بدست آور
که دشمنان سوی یک تن به صد بدی نگرند.
ابن یمین.
وندر او از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی شیرازی
|| در عبارت زیر کنایه از آلت رجولیت است: آن سرهنگ او را به خانه برد و به زیرزمین اندر کرد و تن خویش ببرید و به حقه اندر کرده مهر برنهاد و سوی اردشیر آورد و گفت. (تاریخ طبری بلعمی). || تنه:
تن خنگ بید ار چه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
درختی است ایدر دو تن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت.
فردوسی.
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
|| میان. سطح. عرصه:
صدرتو، دایره ٔ جاه و جلال است مقیم
در تن دایره هرجا که نشینی صدر است.
خاقانی.
|| حجم دراصطلاح هندسه: و مساحت تن او (حجم زمین) چنانک ارشی اندر ارشی یک ارش مکسر باشد چون مکعب. (ازالتفهیم). || آواز هریک زخمه، که با ترکیب تن ها، لحن ها سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وقت شبگیر بانگ ناله ٔ زیر
خوشتر آید به گوشم از تکببر.
تن او تیر نه، زمان بزمان
به دل اندر، همی گذارد تیر.
(از رسایل اخوان الصفا، یادداشت ایضاً).
|| به معنی خاموش هم هست، چه تن زدن خاموش شدن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خاموش. (ناظم الاطباء).

تن. [ت ِ] (اِخ) هیپولیت... فیلسوف و مورخ و منقد فرانسوی (1828-1893م.) است. وی کوشیده است که آثار هنری و ادبی را مانند وقایع تاریخی با سه عامل نژاد و مکان و زمان تشریح کند و به عضویت فرهنگستان فرانسه نایل شد. او راست: هوش. تاریخ ادبیات انگلیس. فلسفه ٔ هنر. مبانی فرانسه ٔ معاصر. لافونتن و داستانهایش. (از لاروس).

تن. [ت ِن ن] (اِخ) پادشاه صیدا که در نبرد با اردشیر سوم تسلیم شد و بدستور اردشیر پس از تسلیم مردم صیدا به قتل رسید. ورجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1167 و 1171 شود.

تن. [ت َ] (نف) ریشه ٔ اسم فاعل در بعض کلمات مرکب به معنی تننده آید: تارتن. کارتن. (فرهنگ فارسی معین):
من ندیدم گنده پیری این چنین
مرگ ریس و شرباف و مکرتن.
ناصرخسرو (دیوان ص 333).
تن چرای گور خواهد شد بتن تا کی چری
جانت عریانست و تو برگرد تن کرباس تن.
ناصرخسرو (دیوان ص 339).

تن. [ت َ] (پسوند) یکی از علامات مصدر فارسی است که به ریشه ٔ دستوری پیوندد... (از فرهنگ فارسی معین).

تن. [ت ِن ن] (ع اِ) همتا و حریف و همزاد. ج، اتنان. یقال: فلان تن فلان، و هماتنان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). همزاد. (مهذب الاسماء). || مثال. (ذیل اقرب الموارد). || شخص. (ذیل اقرب الموارد).

تن. [ت ُ] (اِ) یک نوعی ماهی که خشک آن را برای تریاق زهر مار بکار برند. (ناظم الاطباء). ماهی بزرگی است که در دریای مظلم و در دریای شام بهم می رسد و نمک سود می نمایند و خوردن نمک سود او جهت سم مار شاخدار و ضمادش جهت گزیدن سگ دیوانه نافع است و خوردن و قی کردن بعد از آن منقی معده و مخرج بلغم غلیظه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). به یونانی تونن گویند که در آبهای گرم و ملایم فراوان است و بمقدار قابل توجهی در دریای مدیترانه صید می شود وطول این ماهی یک تا سه متر و وزن آن سی تا پانصد کیلوگرم می رسد. گوشت مطبوعی دارد که آن را سرد کنند و یا نمک زده مصرف نمایند و بیشتر با روغن زیتون مانند ماهی ساردین کنسرو کنند و در بازارها عرضه نمایند.

تن. [ت ُ] (اِ)... تون و کوره ٔ حمام. (ناظم الاطباء). رجوع به تون و گلخن شود. || کوره ٔ شیشه گری. (ناظم الاطباء). || گل زردی که در رنگ آمیزی استعمال کنند. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

تن

(تُ) [فر.] (اِ.) مقیاس وزن برابر 1000 کیلوگرم. [خوانش: (تَ) [ع.] (ص.)]

بدن، جسم، نفر، شخص. [خوانش: (تَ) [په.] (اِ.)]

(~.) [فر.] (اِ.) درجه بلندی و کوتاهی صدا و آوازها، صدا، صوت، پرده (فره).

گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود، نوعی ماهی. [خوانش: (~.) [فر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

تن

درجۀ بلندی و کوتاهی صدا و آواز، طرز، گفتار، لحن،

[مجاز] کنسرو،
(زیست‌شناسی) نوعی ماهی بزرگ دریایی دوکی‌شکل، دارای استخوان و فلس، که بیشتر به‌صورت کنسرو مصرف می‌شود،

واحد اندازه‌گیری وزن، برابر با هزار کیلوگرم،

همتا،
همزاد

تنیدن
تننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تارتن،
* تن دادن: (مصدر لازم) [مجاز] = * تن دردادن
* تن دردادن: (مصدر لازم) [مجاز] راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری،
* تن زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
١. خودداری کردن،
شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن،
٣. به روی خود نیاوردن،
[قدیمی] صبر، شکیب، و خاموشی گزیدن: چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵: ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱: ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامهٴ طفلانه نگیرد آرام (صائب: ۱۰۸۰)،
* تن‌وتوش: [قدیمی]
تاب‌وتوان،
اندام و هیکل،

تمام اندام و قدوقامت شخص، بدن، جسم،
[مجاز] واحد شمارش انسان،

حل جدول

تن

هزار کیلو، کنسرو ماهی، کالبد و بدن

هزار کیلو، کالبد و بدن

هزارکیلو، کنسروماهی، کالبد وبدن

کنسروماهی

هزار کیلو

فارسی به انگلیسی

تن‌

Body, Metric Ton, Person, Physio-, Some _

فارسی به ترکی

تن‬

beden, vücut

فارسی به عربی

تن

جسم، طن

تعبیر خواب

تن

تن در خواب دیدن، دلیل بر غم و اندوه است و معیشت مردم و هر زیادت و نقصان که در تن بیند، دلیل بر عیش و معیشت کند. اگر بیند که تنش لاغر و نحیف بود، دلیل است بر درویشی و بستگی کارها. اگر تن را فربه بیند، دلیل کند بر توانگری و گشایش کارها. اگر بیند از تن او رشته بیرون می آمد و دراز می گردید، دلیل که زندگی به عیش و فراخی گذراند و مالش زیاده شود. اگر بیند آن رشته گسسته شد، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند که تن او آهنین شده یا مسین، دلیل که عمرش دراز است و روزی و نعمت بر وی فراخ شود. اگر بیند که تن او از آبگینه است، دلیل که اجلش نزدیک باشد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند تن او قوی و درست است، دلیل که کارش به نظام شود و راز او پوشیده بماند. اگر بیند تن او ضعیف است، دلیل که درویش شود ورازش آشکار شود. - محمد بن سیرین

اگر بر تن خویش زیادتی بیند، دلیل است بر توانگری و ظفر بر دشمن، اگر بر تن خویش نقصانی بیند، دلیلش به خلاف این است. اگر بیند هممه تن او آماس داشت، دلیل که بیمار شود. - امام جعفر صادق علیه السلام

سخن بزرگان

تن

هیچ قانون و مذهب و مرامی بد نیست؛ بسته به اینکه به دست چه کسانی بیفتد.

بیشتر مردم به اعمالی می بالند که وجود آن را در دیگران نکوهش می کنند.

اگر وقتی را که تنبلها صرف پایین آوردن مردم می کنند، صرف بالابردن خود می کردند، زودتر به مقصود می رسیدند.

ریاست باده ای است که هر کس نوشید، نمی تواند از مستی آن در امان باشد.

دو چیز آسان است: یکی شمردن عیبهای فرد شکست خورده و دیگری شمردن خوبیهای فرد پیروز.

آدم عاقل، افعی را که کشت، بچه اش را نمی پروراند.

همان طور که نور زیاد مانع دیدن می شود، فراوانی نعمت مانع لذت و کامیابی است.

آنکه با خودش تنهاست، هرگز کامل نیست.

زناشویی عبارت است از سه هفته آشنایی، سه ماه عاشقی، سه سال جنگ و سی سال تحمل.

بدگویی حسود دلیل برتری شماست.

گویش مازندرانی

تن

تند زود

مزه ی تند غذا

فرهنگ فارسی هوشیار

تن

بدن، جثه و اندام مقیاس وزن معادل هزار کیلو گرم

فارسی به ایتالیایی

تن

quintale

tonnellata

معادل ابجد

تن

450

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری