معنی تناسل
لغت نامه دهخدا
تناسل. [ت َ س ُ] (ع مص) زه و زاد پدید آمدن. (زوزنی). از یکدیگر زادن. (منتهی الارب) (از دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از هم زائیدن. (غیاث اللغات): هرکه خدمت... کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که بصورت گرمابه بهوس تناسل عشق آرد. (کلیله و دمنه). تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
ور مزاج گوهران را از تناسل باز داشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند.
خاقانی.
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته اند.
خاقانی.
فرهنگ معین
(تَ سُ) [ع.] (مص ل.) فرزند زادن، تولید نسل.
فرهنگ عمید
ایجاد نسل کردن، فرزند زادن، اولاد زیاد کردن،
حل جدول
زادآورى
مترادف و متضاد زبان فارسی
توالد، تولید مثل، خلق، زادوولد، زهوزا، زایش، فرزند زادن، زادوولد کردن، فرزند زادن
فرهنگ فارسی هوشیار
از یکدیگر زادن، از هم زائیدن، فرزند زادن
فرهنگ فارسی آزاد
تَناسُل، تولید مِثل کردن، تکثیر اولاد نمودن،
معادل ابجد
541