معنی تنگدستان

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

فقرا ء

(تک: فقیر) تنگدستان درویشان (صفت اسم) جمع فقیر تهیدستان تنگدستان، عارفان درویشان.


فقائر

(تک: فقیره) درویشان تنگدستان


فقرا

(صفت اسم) جمع فقیر تهیدستان تنگدستان، عارفان درویشان.


مفلسین

(تک: مفلس) لیتکان تنگدستان (اسم) جمع مفلس درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) .

لغت نامه دهخدا

اشحاء

اشحاء. [اَ ش ِح ْ حا] (ع ص، اِ) ج ِ شحیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 60). تنگدستان.


فراخ درم

فراخ درم. [ف َ دِ رَ] (ص مرکب) پولدار. مرفه. ثروتمند:
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.


بلندی کردن

بلندی کردن. [ب ُ ل َ ک َدَ] (مص مرکب) فخر فروختن. تکبر کردن:
همان ننگ مردان که تندی کنند
ابر تنگدستان بلندی کنند.
فردوسی.


بیوه زاد

بیوه زاد. [وَ / وِ] (ص مرکب، اِ مرکب) از بیوه زاده. یتیم. کودکی که پس از مرگ پدر به هنگام بیوگی مادر متولد شود:
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.


زرپذیر

زرپذیر. [زَ پ َ] (نف مرکب) در شاهد زیر از نظامی بمعنی دهنده و بخشنده ٔ زر آمده است:
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هرکه زر خواست، زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 339).


فقرا

فقرا. [ف ُ ق َ] (ع ص، اِ) فقراء. مردم مسکین و بی چیز. (یادداشت مؤلف): در انبارهای غله باز کردند و غلتها بریختند و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فقرا و تنگدستان را مراعات کن. (مجالس سعدی). فقرا را به بی سروپایی معیوب گردانند. (گلستان).


تنگدست

تنگدست. [ت َ دَ] (ص مرکب) کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء):
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
مرا نیست این، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترّه ٔ جویبار
بیارم، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا...
عیدی بده که میوه ٔ عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگدستی، فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست.
نظامی.
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست.
نظامی.
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.
بروشکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی (بوستان).
فقیهی کهن جامه ٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست.
سعدی (بوستان).
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست.
سعدی (بوستان).
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجه ٔ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان).
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
سعدی.
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار.
سعدی.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید.
حافظ.
|| ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری) (از ناظم الاطباء):
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست.
فردوسی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.


هدایت

هدایت. [هَِ ی َ] (اِخ) (میرزا...) خلف میرزا شاه تقی نصرآبادی نویسد: جوان قابل بآرامی است در اوانی که به اصفهان بود به نوعی سلوک میکرد که دشمن و دوست زبان تحسین می گشودند و او را بیکدیگر مینمودند. در وقتی که والد او شیخ الاسلام مشهد مقدس بود وی نیز قاضی آن شهر بود و الحال شیخ الاسلام مشهد است. او راست:
به ما بیگانگیها چیست گاهی ؟
تبسم گر نمیخواهی، نگاهی
به جانان تحفه ٔ ما تنگدستان
گل داغی است یاریحان آهی.
(از تذکره ٔ نصرآبادی صص 177- 178). میرزاهدایت از شعرای قرن یازدهم هجری بوده است.


مراعات کردن

مراعات کردن. [م ُ ک َ دَ] (مص مرکب) نگهداری کردن. مشفقانه مراقبت کردن:
مراعات دهقان کن از بهر خویش.
سعدی.
غم جمله خوردر هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی.
سعدی.
فقرا و تنگدستان را مراعات کن.
(مجالس سعدی).
|| رعایت جانب و خاطر کسی کردن. ملاحظه ٔ حال او کردن. پروای دیگران داشتن. در حق کسی توجه و عنایت داشتن:
دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی
در کار من قدم ننهادی به پایمردی.
خاقانی.
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیشه با مردم گم مکن.
سعدی.
|| ملاحظه کردن. پروا کردن: اما دوستی بود ما را که برجای فرودآمدند و در دنبال ما نیامدند و مراعات کردند. (تاریخ بیهقی ص 597).


قوت

قوت. (ع مص) رجوع به قَوت و قیاته شود. || (اِ) خوراک. غذا. || خورش به اندازه ٔ قوام بدن انسان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روزی. (ترتیب عادل) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). ج، اقوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است. (منتهی الارب):
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت.
نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
ای روی توشمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان.
عطار.
با لفظدادن و نهادن مستعمل است. (از آنندراج):
آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.
میرمعزی (از آنندراج).
با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خند
قوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.
امینای فائق (از آنندراج).
- قوت لایموت، بخور و نمیر.
- قوت مسیح، کنایه از شراب یکشبه باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی).
- قوت مسیح یکشبه، کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. (برهان).
- || می یکشبه. (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی).

معادل ابجد

تنگدستان

985

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری