معنی تنگه‌ای میان آسیا و آمریکا

ترکی به فارسی

آسیا

آسیا

لغت نامه دهخدا

آسیا

آسیا. (اِ) دستگاهی خرد کردن و آرد کردن حبوب یا گچ و آهک و مانند آن، یا گرفتن روغن و شیره ٔ نبات و جز آن را. رحی. طاحونه. آس.آسیاو. این کلمه بر همه ٔ انواع از بادی و آبی و دستی و ستوری اطلاق شود: و ایشان را [مردم سیستان را] آسیاها است بر باد ساخته. (حدودالعالم).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفته ٔ آسیاست.
کسائی.
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند و هم آسیا.
فردوسی.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّه ٔ آسیا.
فردوسی.
چه جای نشست تو بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا؟
فردوسی.
بدو گفت کای شاه خورشیدروی
بدین آسیا چون رسیدی بگوی.
فردوسی.
همی تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا دید بر آب زرق
فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان.
فردوسی.
چنان برخروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین.
فردوسی.
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراکنده مردان مه.
فردوسی.
یکی کوهش آمد به ره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
فردوسی.
که در آسیاماهروی ترا
جهاندار و دیهیم جوی ترا
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
لبیبی.
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا [بر] سر مرا.
لبیبی.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس.
لبیبی.
آسیای زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد و نی حزین.
ناصرخسرو.
این جای فنائی چه آسیائیست
آن دیگر بی شک چو آسیا نیست.
ناصرخسرو.
بسنگ آسیا ماند بگردش
فرود آید همی چون سنگ بر سر.
ناصرخسرو.
چیست بنگر ز آسیا مر آسیابان را، غله
گر نبایستیش غلّه آسیا ناراستی.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سر موش آسیا.
ناصرخسرو.
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
امیرخسرو.
گفت مرد آن بود که درهمه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد.
کمال اسماعیل.
- آسیا بخون گردانیدن، خلقی عظیم را در یک جای بکشتن.
- آسیا بخون گشتن، قتل و کشتاری سخت و عظیم روی دادن:
از ایشان [از ترکان] بکشتند چندان سپاه
کزآن تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
کزآن آسیاها بخون در بگشت.
دقیقی.
بخون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتی بخون گر بدی آسیا.
فردوسی.
دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب
آسیائی است که بر خون عزیزان گردد.
عبید زاکانی (از کلیات).
- از آسیا بانگ بودن، در امری خرد یا بزرگ بی ارزترین حصه و سهل ِ فعل و عمل را داشتن:
باتو باشم درست و ششدانگم
بی تو باشم از آسیا بانگم.
سنائی.
- در آسیای روزگار بگشتن، بتصاریف و تحولات و مصائب آن دچار شدن: و از پس برافتادن، سپاه سالار غازی سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود. (تاریخ بیهقی).
- ریش را در آسیا سفید کرده بودن، با سالخوردگی بی تجربه و جاهل بودن.
|| بتسامُح، سنگ آسیا. آسیاسنگ. حجر طاحونه. رحی. (السامی فی الاسامی). لافظه. (السامی فی الاسامی):
با گران جان مگوی هرگز راز
کآسیا چون دو شد شود غماز.
سنائی.
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
سعدی.
- آسیا، آسیای فلک، آسیای چرخ، آسمان:
ای خردمند پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو.
غافل کی بود خداوند از آنچ
رفت در این سبز و بلند آسیاش ؟
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای.
مسعودسعد.
- آسیا، آسیای معده، مجازاً، معده. جهاز هاضمه:
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ.
نظامی.
|| آسیاخانه.
- آسیا کردن، طحن. و برای آسیای آبی و آسیای بادی و آسیای ستوری و آسیای بزرگ و آسیای اشتری و آسیای گاوی و آسیای دستی و مانند آن رجوع به آس شود.
- آسیای باد، بادآس:
از شکست ماست گردش چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آبی آسیای باد را.
صائب.
- امثال:
آبیست زیر پرّه که می گردد آسیا، این معلول را بی شک علتی است.
آسیا بنوبت، آسیا و پستا، هر کسی را باید بانتظار نوبت خود بود.
از آسیا من می آیم تو میگوئی پستا نیست.
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا شده ست.
ناصرخسرو.
چو بارم آرد شد دیگرچرا در آسیا مانم ؟
صائب.
چون خشت به آسیا بری خاک آری
بد میکنی و نیک طمع میداری
هم بد باشد جزای بدکرداری
نشنیدستی تواین مثل پنداری...
؟ (از تاریخ گیلان مرعشی).
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان.
(گلستان).
گوئی مرا براه آسیا دیدی، سخت نامهربانی، چونانکه دوستی یا خویشی در میان ما نبوده و تنهایک بار براه آسیا یکدیگر را دیده ایم:
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی.
عطار.
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
؟

آسیا. (اِ) هر یک از دندانهای سرپَخ و درشت که خوردنی خشک و سخت را نرم و خرد کند، و شمار آن در آدمیان بیست باشد، ده در فک زبرین و ده دیگر در فک زیرین و جای آنها در پی ضواحک است. و نام هر یک از آن ده کرسی و به عربی طاحنه و رحی و مجموع آن طواحن و ارحاء باشد.

آسیا. (اِخ) (کلمه ٔ یونانی. ابوریحان بیرونی) و آن نام یکی از پنج برّ زمین است و آسیای کبری همانست. و این قطعه از چهار خشکی دیگر زمین بزرگتر باشد. آسیا قدیمترین ناحیه ٔ مسکون و مهد تمدن بشر است و حدود آن از شمال اوقیانوس منجمد و از مشرق اوقیانوس کبیر و دریای برنگ (برینگ) و از جنوب دریای چین و اقیانوس هند و از مغرب دریای احمر و ترعه ٔ سوئز و مدیترانه باشد. این قاره چهار بار و نیم از اروپا بزرگتر است (45 میلیون کیلومترمربع) و از ضمایم آن بحر خزر و کوههای اورال است. این برّ در قدیم بقسمتهای زیرین منقسم میشده است: آسیای صغیر. ارمینیه. خراسان (پارتیا یا باختر). بین النهرین (آرام نهرین. آرام ناهارائیم). بابل یا کلده. آشور و سوریه و کُلشید و عربستان و ایران و هندوستان و سیتی یا سارمانی (ممالک مردم سین یا چین). وممالک کنونی آن آسیای روس (سیبری و قفقاز). منچوریا. مغولستان. تبت. ترکیه. سوریه. فلسطین. بین النهرین.عربستان (عراق عرب). ایران. افغانستان. بلوچستان. ترکستان. هندوستان. بیرمانی. سیام. کامبوژ. آنام. تُنکن. هندوچین. چین. کره. ژاپن و مالاکاست. و مردم آن در حدود 953 میلیون است.


میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.

تعبیر خواب

آسیا

آسیا: سفر شد. 2ـ دیدن خواب رفاه و ثروت برای زنان، نشانه آن است که به لذتهای فریبنده و ناپایدار دست خواهند یافت، این خواب هشداری است برای زنان تا به جستجوی عشقی حقیقی در زندگی خود باشند. - لوک اویتنهاو

فرهنگ فارسی هوشیار

میان

وسط هر چیز مانند میان مجلس و شهر و یا میان باغ و امثال آن

فرهنگ عمید

آسیا

دستگاهی که به‌وسیلۀ آن غلات را آرد کنند،
جایی که غلات را آرد می‌کنند
از لوازم برقی منزل که مواد غذایی را پودر یا نرم می‌کند،
(زیست‌شناسی) = دندان * دندان آسیا
* آسیای آبی: آسیابی مرکب از دو سنگ مسطح و گرد است که در روی هم قرار می‌گیرد و سنگ بالایی به قوۀ آب حرکت می‌کند،
* آسیای بادی: آسیابی که با نیروی باد کار می‌کند،
* آسیای دودی: آسیابی که با نیروی مکانیکی کار می‌کند،

معادل ابجد

تنگه‌ای میان آسیا و آمریکا

937

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری