معنی تودیع
لغت نامه دهخدا
تودیع. [ت َ] (ع مص) بدرود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وداع کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج):
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان.
سعدی.
|| دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی): و قوله تعالی: ماودَّعک ربک و ماقلی. (قرآن /3 93)، و قالوا ماترکک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پروردن گشن را برای گشنی. (تاج المصادر بیهقی). ذخیره داشتن گشن را جهت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سپرد کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سپردن چیزی به کسی. گذاشتن چیزی در جائی. ج، تودیعات. (فرهنگ فارسی معین). || رخصت کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || چیزی در جای نهادن تا تباه نشود. (تاج المصادر بیهقی). در جامه دان نهادن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ودع آویختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ودع در گردن کودک انداختن. || ودع در گردن سگ انداختن. (از اقرب الموارد). رجوع به ودع شود.
فرهنگ معین
وداع کردن، بدرود گفتن، سپردن چیزی نزد کسی. [خوانش: (تُ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
وداع گفتن، وداع کردن، بدرود گفتن،
بدرود گفتن به مسافر،
[قدیمی] سپردن و گذاشتن چیزی در جایی یا نزد کسی که به همان حال باقی بماند،
حل جدول
نام دیگر سوره نصر
مترادف و متضاد زبان فارسی
بدرود، خداحافظی، وداع، بدرود گفتن، خداحافظی کردن، وداع کردن، امانتگذاری، ودیعه، ودیعهگذاشتن
فارسی به عربی
وداع
فرهنگ فارسی هوشیار
تر کردن و تر نهادن در آب و جز آن
فرهنگ فارسی آزاد
تَودِیع، خداحافظی کردن، وداع نمودن، ترک کردن و هجرت نمودن،
معادل ابجد
490