معنی توران

لغت نامه دهخدا

توران

توران. (اِخ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

توران. (اِخ) دهی است به حران، از آن ده است سعد عروضی بن حسن و محمد فرازبن احمد. (منتهی الارب).

توران. (اِخ) دهی از دهستان برزاوند است که در شهرستان اردستان واقع است و 149 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

توران. (اِخ) نام ترکستان است و بعضی از خراسان و آن از مشرق است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367). ولایت ماوراءالنهر است. (فرهنگ جهانگیری). ملک ماورأالنهر، منسوب به تور. (فرهنگ رشیدی). نام ولایتی است بر آن طرف آب آموی، یعنی ماوراءالنهر. (برهان). چون این ملک را فریدون به تور، پسر بزرگ خود داده بود به توران موسوم شد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). ملکی است معروف، منسوب به تور که پسر فریدون بود. (غیاث اللغات) (آنندراج). جمیع بلاد ماوراءالنهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلمه ٔ توران، نام سرزمین تورانیان است، در پهلوی توران مرکب از «تور» + «آن » (پسوند نسبت و مکان). سرزمین توران به ایران ویج یا مملکت خوارزم متصل بوده، از طرف مشرق تا دریاچه ٔ آرال - که جغرافی نویسان قرون وسطی آن را دریاچه ٔ خوارزم نیز نامیده اند - امتداد داشته است. جنگهای ایرانیان و تورانیان بخش مهم داستانهای ملی ما را تشکیل میدهد. پادشاه توران، افراسیاب (در اوستا فرنره سینه)، با پادشاهان پیشدادی و پس از آن با پادشاهان کیانی در زد و خورد بوده است. در اوستا از این جنگ یاد شده و غیرمستقیم حدود خاک توران تعیین شده است. بطلمیوس جغرافیانویس یونانی قرن دوم میلادی تور را ناحیه ٔ خوارزم دانسته. خوارزمی (نیمه ٔ دوم قرن چهارم هجری) در مفاتیح العلوم ص 114 می نویسد: مرز توران معمولاً نزد ایرانیان ممالک مجاور جیحون است.در شاهنامه توران مملکت ترکان و چینیان است که بواسطه ٔ جیحون از ایران جدا می شود. در کتب ایرانی و عرب قرون وسطی تمایل مخصوص به اطلاق توران به سرزمین ماوراءالنهر مشاهده می شود. نزد خاورشناسان، تورانیان طوایفی بودند در دشتهای روسیه و مستملکات آسیایی روس حالیه، یا طوایف چادرنشینی که از دریای قفقاز تا رود سیحون (سیردریا) پراکنده بودند. از اوستا و کتب دینی پهلوی و داستانهای ملی و اقوال مورخان قدیم برمی آید که ایرانیان و تورانیان از یک نژاد بوده اند منتهی ایرانیان زودتر شهرنشین و متمدن شدند و تورانیان به همان وضع بیابان نوردی و چادرنشینی باقی ماندند. در کتب متأخر ناحیت ترک و خزر و چین و ماچین و تبت و شرق را به تفاوت خاک تور و ممالک روم و روس و آلان و مغرب را خاک سرم (سلم) دانسته اند. بر خلاف این پندار، توران و سرمان و دو مملکت دیگر سائینی و داهی (که در فروردین یشت آمده) هر چهار، مانند خود ایران مرز و بوم قوم آریائی است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
به منذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز
نگهدار ایران و توران توئی
به هرجای، پشت دلیران توئی.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز، ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذوالطول و المن.
منوچهری.
توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
ای سپاهت راسپاهان، رایتت را، ری مکان
ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق.
منوچهری.
گر تخت کیان زند به توران
جیحون به سر بنان شکافد.
خاقانی.
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید.
خاقانی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران به خراسان یابم.
خاقانی.
شر اندک، خوار مشمر، زآنکه اصل فتنه ها
کاندر ایران است و در توران، ز خون ایرج است.
ابن یمین.
رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 92 و 435 و تاریخ گزیده و مجمل التواریخ و القصص ص 324 و یشتها و فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 12 و 83 و حبیب السیر چ خیام و جهانگشای جوینی ج 1 ص 73 و نزههالقلوب ج 3 ص 279 و ماللهند ص 102 و مجمل التواریخ گلستانه ص 324 و ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 6 و 57 و 143 و مزدیسنا و تاریخ ادبیات برون ج 3 و یسنا و مجالس النفائس ص 264 و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2201، 2264، 2225، 2265 و تاریخ عصر حافظ و تورانیان شود.

توران. (اِخ) شهری است در ویتنام مرکزی (انام) که امروز آن را دانانگ نامند و 25 هزار تن سکنه دارد. این شهر بندری است که بر کنار خلیج زیبائی واقع است و محصول آنجا برنج و پنبه است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه ٔ تورانه شود.


توران خدای

توران خدای. [خ ُ] (ص مرکب، اِ مرکب) خدای توران. پادشاه توران. فرمانروای توران:
مگر شاه ارجاسب توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش بپای.
دقیقی.
هیونی فرستاد بگذارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای.
فردوسی.
رجوع به توران شود.


توران زمین

توران زمین. [زَ] (اِخ) توران زمی. مملکت توران. سرزمین توران:
برفتش سیاوخش و آن را بدید
مر آن را ز توران زمین برگزید.
فردوسی.
به منشور و فرطوس و خاقان چین
بدان نامداران توران زمین.
فردوسی.
به توران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
سپه زآن کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین.
نظامی.


توران گروه

توران گروه. [گ ُ] (اِ مرکب) لشکر توران. تورانیان. توران سپاه:
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه.
فردوسی.
ز شبگیر تا شب برآمد ز کوه
سواران ایران و توران گروه.
فردوسی.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغداران توران گروه.
فردوسی.
رجوع به توران و دیگر ترکیبهای آن شود.


توران سپاه

توران سپاه. [س ِ] (اِ مرکب) سپاه توران. نیروی جنگی توران. توران سپه:
دلیران و گردان توران سپاه
بسی نیز با او فکنده به راه.
فردوسی.
بهشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه.
فردوسی.
چو توران سپاه اندرآمد به تنگ
بپوشید سهراب خفتان جنگ.
فردوسی.
رجوع به توران و دیگر ترکیبهای آن شود.


توران ستان

توران ستان. [س َ / س ِ] (نف مرکب) ستاننده ٔ توران. تسخیرکننده ٔ توران. توران گشای. از القاب رستم:
ور عدو بیژن شبیخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر.
خاقانی.
رستم توران ستانست این خلف کز فر او
ایلدگزرا ملک کیخسرو میسر ساخته.
خاقانی.
رجوع به توران و دیگر ترکیبهای آن شود.


توران سپه

توران سپه. [س ِ پ َه ْ] (اِ مرکب) توران سپاه:
بشد پیش توران سپه او به جنگ
بغرید همچون دمنده نهنگ.
فردوسی.
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخجیر بیند پلنگ.
فردوسی.
دو بهره ز توران سپه کشته شد
ز خونشان زمین چون گل آغشته شد.
فردوسی.
رجوع به توران و دیگر ترکیبهای آن شود.


توران زمی

توران زمی. [زَ] (اِخ) مملکت توران.توران زمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
نبودی دل من بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران زمی.
فردوسی.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.

حل جدول

توران

سرزمین افراسیاب

نام های ایرانی

توران

دخترانه، نام دختر خسروپرویز، سرزمین تور، نام سرزمینی منسوب به تور پسر فریدون پادشاه پیشدادی که بر آن سوی رود جیحون یعنی ماوراءالنهرواقع بوده و از طرف مشرق تا دریاچه آرال امتداد داشته است

فرهنگ پهلوی

توران

از نام های برگزیده

معادل ابجد

توران

657

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری