معنی توش
لغت نامه دهخدا
توش. (اِ) به زبان پهلوی طاقت بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216). به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). طاقت. (فرهنگ جهانگیری). توانائی که تاب نیز گویندش. (شرفنامه ٔ منیری). تاب و توان. (اوبهی). تاب و طاقت. (انجمن آرا) (آنندراج):
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد زآن درد بی هوش گشت.
فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216).
عمودی بزد بر سر ترگ اوی
که خون اندرآمد ز تارک به روی
چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت
ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت.
فردوسی.
فرازآمد از هر سویی صدگراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد توش و تاو.
فردوسی.
ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور
ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار.
مختاری.
- توش و تاو، تاب و توان:
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
دقیقی.
نهاده ست بر قیصران باژ و ساو
ندارند با او کسی توش و تاو.
فردوسی.
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو، گوساله بی توش و تاو.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). قوت و توانائی بدن. (فرهنگ رشیدی). قوت. (فرهنگ جهانگیری). قوت و فربهی. (انجمن آرا) (آنندراج). قوت و توانائی جسم و بدن. (غیاث اللغات). قوت. توان. قدرت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از اوستا «تویشی » (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از «تو»، هندی باستان «تاویسی ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده. (رشیدی).
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار، هوش مرا.
فردوسی.
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار...
نگهدار دین و تن و توش من
همان نیز بینا دل و هوش من.
فردوسی.
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال.
اسدی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی).
هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس.
سوزنی.
خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد
در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم.
انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی.
تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108).
یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند. (تاریخ طبرستان).
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بودازو همیشه جوان.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
پنداشتم که زیر کدین مجاهدت
سندان روزگار به توش و توان، منم.
نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توش و تنم رفت مفرمای صبر
مرد به تن صبر کندیا به توش.
اوحدی.
بازنیاید به هوش عاشق رویت که او
توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد.
اوحدی.
کو آن توان و توش کزین خاکدان غم
خود را به آستان در دوست بردمی.
اوحدی.
|| تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند. (برهان). بدن و تن را گویند. (فرهنگ جهانگیری). بدن. (فرهنگ رشیدی). تن و توش. (انجمن آرا) (آنندراج). اندام. جثه. بدن:
برآمدبر آن کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با توش و یال.
فردوسی.
پراگنده شد دانش و هوش من
بخاک اندرآمد تن و توش من.
فردوسی.
بدو گفت ملاح مفزای کار
که اینجا بود کرگدن بی شمار
به بالای گاوی پر از خشم و جوش
یکی جانور به ز پیلان به توش.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
- بیمارتوش، بیمارتن. ناخوش تن. که تنی بیمار دارد:
به ذل غریبان بیمارتوش
به اشک یتیمان پیچیده گوش.
نظامی.
|| خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد. (برهان). به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد. (فرهنگ جهانگیری). خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
تو بشناس آن مرد گوهرفروش
که خالیگرش مر ترا داد توش.
فردوسی (ازفرهنگ رشیدی).
احولی دوبین چو بی بر شد ز توش
احولی صد بین ایما در فروش.
مولوی.
|| در ترکی امر به فرودآمدن باشد؛ یعنی فرودآی. (برهان). || به معنی سینه، از لغات ترکی. (غیاث اللغات).
توش. [ت َ وَ / وِ] (اِمص، اِ) تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً): صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً).
فرهنگ معین
تاب، طاقت، نیرو، تن، بدن، خوراک، لوازم زندگی. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ عمید
تاب، طاقت،
توانایی، نیرو: چو بگسست زنجیر بیتوش گشت / بیفتاد و از درد بیهوش گشت (فردوسی: ۵/۱۹۸)،
[قدیمی] تن، بدن، جثه،
[قدیمی] توشه، زاد،
[قدیمی] خوراک به قدر حاجت،
حل جدول
قدرت و قابلیت و نفوذ است گویند فلانی توش بر می دارد فلان کار را بکند.
قدرت و قابلیت و نفوذ است گویند فلانی توش بر می دارد فلان کار را بکند
فارسی به انگلیسی
Larder
گویش مازندرانی
حرارت – گرما
شتاب، سرعت، عجله، به کسی ضربه ناگهانی وارد آوردن، سیلی...
شکمو، انسان یا حیوان شکم گنده
جوش کوچک روی صورت یا بدن، بشتاب، زخم چشم، خارش
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) تاب طاقت توانایی، تن بدن جثه، توشه زاد قوت لا یموت.
فرهنگ عوامانه
قدرت و قابلیت و نفوذ است گویند فلانی توش بر می دارد فلان کار را بکند یعنی از دستش ساخته است.
معادل ابجد
706