معنی تیم
لغت نامه دهخدا
تیم. [ت َ ی َ] (اِخ) بطنی است از غافق و از آن قبیله است: القاضی محمد التیمی که از انس روایت دارد. (از منتهی الارب). بطنی است از عرب. (ناظم الاطباء). || کوهی است شرق مدینه. (از منتهی الارب).
تیم. (اِ) کاروانسرای بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 342). کاروانسرای بزرگ را گویند. چه تیمچه کاروانسرای کوچک است. (برهان). کاروان سرا. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (اوبهی). کاروانسرای بزرگ است و حجره و خانه را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کاروانسرای بزرگ و بازار. (ناظم الاطباء). خانه و کاروانسرا. (شرفنامه ٔ منیری):
چو پوست روبه بینی به تیم واتگران
بدان که تهمت از دنبه ٔبسرکار است.
رودکی.
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.
ابوالعباس.
پیش گرفته سبد باشتین
هر یک همچون در تیم حکیم.
منجیک.
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم است دودر.
لبیبی.
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غله ٔ تیم
ولیکن آنکه ترا غله او دهد به غمست.
ناصرخسرو (دیوان ص 88).
چشم داری ماه را تا نو شود
تا بیابی از سپنجی سیم تیم.
ناصرخسرو.
به سخاوت سمری، از بس که وقف رباط
بر فسوسی بدهی غله ٔ گرمابه و تیم.
ناصرخسرو (دیوان ص 301).
و کوی بکار و تیمچه های بازار و مدرسه فارجک و تیم کفشگران و... همه بسوخت. (تاریخ بخارا ص 113). چون به گرگان رسید... یکی از خدم قابوس گفت که در فلان تیم جوانی آمده است عظیم... (چهارمقاله ٔ عروضی).
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر تیم را نگهبانی.
سوزنی.
مگر خواهد خرشاعر که از خرکرگان وی
چو تیم خرفروشانی شود دیوان اشعارم.
سوزنی.
امیدهاست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رسته ٔتیم.
سوزنی.
گه چو دمسنجک از شاخ به شاخ
گاه چون شبپرک از تیم به تیم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 903).
ای کلام تو رشک در یتیم
وی عطای تو دیه و خانه و تیم.
عطار.
سالی بگذشت کاندرین تیمارم
تا دست تو گیرم و سوی تیم آرم.
عطار.
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم.
اوحدی.
مست و بیخود درآمد از در تیم
کرده بیجاده، جای در یتیم.
خواجه عمید (از انجمن آرا).
نه مشغول گردی زیاد
به هر جا بنا کردی ایتام تیم.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| کنایه از دنیا. (غیاث اللغات) || گرم و پرواس بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 351) (از اوبهی). غم و اندوه و رنج. (از ناظم الاطباء). تعهد. غمخواری. (فرهنگ فارسی معین):
من ز تیم تو به تیمار گرفتار شدم
تو به تیمار مهل باز به تیم آر مرا.
؟ (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 351).
جانم ار در تیم تیمار فراقش نیستی
آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی.
خاقانی.
تیم. [ت َ] (ع مص) بنده ٔ خود کردن و رام و منقاد گردانیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بنده گردانیدن به عشق. (زوزنی). به بندگی گرفتن دوستی. (تاج المصادر بیهقی).
تیم. [ت َ] (ع اِ) بنده و از آن است تیم اﷲبن ثعلبهبن عکابه و تیم اﷲبن قاسط در نمر، و در قریش. تیم بن مره قوم ابی بکر (رض) و تیم بن غالبین فهر و تیم بن قیس بن ثعلبهبن عکابه ودر بکر تیم بن شیبان بن ثعله و در ضبه تیم اللات و تیم بن ضبه و در خزرج تیم اللات که پدران قبیله اند. (منتهی الارب). بنده و تیم اﷲ بنده ٔ خدا و پدر چند قبیله. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بنده و تیم اﷲ و تیم اللات و تیم قریش، هر سه نام قبیله ای است. (آنندراج).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
کاروانسرا،
بنایی شامل چند دکان یا حجره که بازرگانان در آنجا دادوستد میکنند، بازار: امیدهاست که از یال او ادیم برند / هزار کفشگر اندر میان رستهٴ تیم (سوزنی: لغتنامه: تیم)،
گروهی بازیکن که با یکدیگر در مقابل یک گروه ورزشی دیگر بازی میکنند یا مسابقه میدهند: تیم فوتبال،
گروهی مرکّب از دو نفر یا بیشتر که برای یک هدف مشخص تلاش میکنند: تیم پزشکی،
اندوه، دلتنگی،
غمخواری،
حل جدول
گروه ورزشی
مترادف و متضاد زبان فارسی
اکیپ، باند، دسته، گروه، تعهد، غمخواری، کاروانسرا، اندوه، دلتنگی، آویشن
فارسی به انگلیسی
Team, Warehouse
فارسی به ترکی
takım
فارسی به عربی
فریق
عربی به فارسی
اءتلا ف کردن
گویش مازندرانی
دانه، بذر، تخم، تبار، نژاد، دسته، یک عدد نشای آماده...
فرهنگ فارسی هوشیار
بنده خود کردن و رام گردانیدن یک دسته ورزشکار در یک رشته از ورزشی
معادل ابجد
450