معنی ثاقب
لغت نامه دهخدا
ثاقب. [ق ِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان. || سوراخ کننده. || نافذ. || رخشان. تابان.تابنده. || افروخته. || روشن کننده. || باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب). || نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز). || نیازک. || ستاره ٔ روشن.
- رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
- شهاب ثاقب، شعله ٔ افروخته. افروزه ٔ روشن:
زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب، عقل نافذ.
- نجم ثاقب، ستاره ٔ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سِر ستان.
مولوی.
|| اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب.
ثاقب. [ق ِ] (اِخ) نام شاعری از مردم بخارا و بیت ذیل از اوست:
قدم ببحر خطرناک عشق ماندم و آخر
کمر ز موج و کلاه از سر حباب گرفتم.
(قاموس الاعلام).
ثاقب. [ق ِ] (اِخ) شاعری از مردم هندوستان. وفات او بشهر بنارس در 1229 هَ. ق. و این دو بیت از اوست:
از پشت فلک بر شده در زیر زمین باش
با سیر و تماشای جهان خانه نشین باش
بر مائده ٔاهل دول دست مینداز
از مکسب خود قانع یک نان جوین باش.
(قاموس الاعلام).
ثاقب. [ق ِ] (اِخ) (شیخ مصطفی) از مشایخ طریقه ٔ مولویه و یکی از شعراست. او در کوتاهیه میزیست و اصل وی از ازمیر است و از برآوردگان مصطفی پاشا کوپریلی زاده است سپس به أدرنه شد و به طریقه ٔ مولویه درآمد و بعد از آن به قونیه رفت و پس از دیری خدمت پیر بمشیخت خانقاه کوتاهیه منتصب گشت و در 1148 هَ. ق. وفات کرد. او را دیوانی مرتب است و نیز سفینه ای دارد در مناقب عرفای مولویه. (قاموس الاعلام).
ثاقب. [ق ِ] (اِخ) شاعری از مردم انقره. او در اندرون همایون تربیت شده است و در 1258 هَ. ق. درگذشته است. وی را قولها و بعض اشعار است. (قاموس الاعلام).
فرهنگ معین
روشن، درخشان، روشن کننده، نافذ، سوراخ کننده، ستاره روشن. [خوانش: (قِ) [ع.] (اِفا.)]
فرهنگ عمید
نافذ (فکر)،
[جمع: ثَواقِب] روشن، تابان، درخشان،
(پزشکی) ویژگی دردی که صاحب آن میپندارد اندام او را سوراخ میکنند،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تابان، تابناک، رخشان، روشن، فروزان، منور، سوراخکننده، نافذ
نام های ایرانی
پسرانه، روشن، فروزان
فرهنگ فارسی هوشیار
تابان، درخشان
معادل ابجد
603