معنی جانها

حل جدول

جانها

ارواح

فرهنگ فارسی هوشیار

قابض ارواح

گیرنده جانها، ملک الموت، عزرائیل


انزلوا

فرود آیید خ: باز جانها را چو خواهد در علو بانگ آید از تقیبان که انزلوا خ (مثنوی)


واصل شدن

(مصدر) رسیدن پیوستن: ((بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را)) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: ((قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی. )) (مثنوی) رسیدن پیوستن

فرهنگ فارسی آزاد

تغرغرت النفوس

تَغَرْغَرَتِ النُّفُوسُ، جانها بلب رسیده است،

لغت نامه دهخدا

نان تنگی

نان تنگی. [ت َ] (حامص مرکب) کمیابی نان. قحطی. خشکسالی:
از این مرد ما را زیانها رسید
ز نان تنگی آفت به جانها رسید.
نظامی.


مفترق

مفترق. [م ُ ت َ رِ](ع ص) پراکنده و جداگردنده.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). پراکنده و جداگردیده.(ناظم الاطباء):
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدانها.
مولوی.


پوت

پوت. (اِ) مهمل لوت. در جمله ٔ اتباعی لوت و پوت این کلمه آمده است:
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت.
مولوی.
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع از اینروی است قوت جانها.
مولوی.
لوت بمعنی طعام است و پوت چون تابعی برای آن. و کلمه ٔ دیگری هست و آن قلیه پوتی است که از جگر گوسفند سازند واز این رو در لغت نامه ها گمان برده اند که یکی از معانی پوت جگر است. واﷲ اعلم. و صاحب برهان گوید: نوعی از خربزه هم هست.


لوت و پوت

لوت و پوت. [ت ُ] (اِ مرکب، از اتباع) خورشها. اقسام مطعوم. غذا. این لغت از توابع است به معنی اقسام خوردنیها و انواع طعامها و مأکولات و مشروبات. (برهان):
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع از این روی است قوت جانها
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت.
مولوی.
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار.
مولوی.
که بخور این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقأاﷲ قوت.
مولوی.
ز هر سو به دست آورد لوت و پوت
به شادی برآرد ز انده دمار.
ابن یمین.


بداختری

بداختری. [ب َ اَ ت َ] (حامص مرکب) نحوست. نَحْس. مَنْحَس. شقاوت. مقابل نیک اختری. (یادداشت مؤلف). بدبختی. بدطالعی:
همچو چنبر باد خفته همچو نیلوفر کبود
قد و خد حاسدت از رنج و از بداختری.
سوزنی.
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده اند
طغرای نیکبختی و نیل ِ بداختری.
سعدی.


ستاننده

ستاننده. [س ِ ن َن ْ دَ / دِ] (نف) صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده:
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستاننده ٔ باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستاننده ٔ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- ستاننده ٔ داد:
ستاننده ٔ دادِ آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
|| تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح:
ستاننده ٔ شهر مازندران
گشاینده ٔ بند هاماوران.
فردوسی.

آیه های قرآن

وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ

قطعاً همه شما را با چیزى از ترس، گرسنگى، و کاهش در مالها و جانها و میوه‏ها، آزمایش مى‏کنیم؛ و بشارت ده به استقامت‏کنندگان!


و لنبلونکم بشی‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین

قطعاً همه شما را با چیزى از ترس، گرسنگى، و کاهش در مالها و جانها و میوه‏ها، آزمایش مى‏کنیم؛ و بشارت ده به استقامت‏کنندگان!


إِذْ جَاؤُوکُم مِّن فَوْقِکُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنکُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا

(به خاطر بیاورید) زمانى را که آنها از طرف بالا و پایین (شهر) بر شما وارد شدند (و مدینه را محاصره کردند) و زمانى را که چشمها از شدّت وحشت خیره شده و جانها به لب رسیده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى‏بردید.


اذ جاؤکم من فوقکم و من اسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا

(به خاطر بیاورید) زمانى را که آنها از طرف بالا و پایین (شهر) بر شما وارد شدند (و مدینه را محاصره کردند) و زمانى را که چشمها از شدّت وحشت خیره شده و جانها به لب رسیده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى‏بردید.

معادل ابجد

جانها

60

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری