معنی جان شیرین

حل جدول

جان شیرین

نوشین روان

لغت نامه دهخدا

ناز جان شیرین ک...

ناز جان شیرین کار. [زِ ن ِ] (صوت مرکب) آفرینی است که مرشد به پهلوانی که عملی از اعمال ورزشی را خوب انجام دهد، گوید. (یادداشت مؤلف).


شیرین

شیرین. (ص نسبی) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت. (آنندراج) (بهار عجم). || طفل شیرخواره. (ناظم الاطباء). شیری. || هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت. (ناظم الاطباء). حالی. حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ. نوشین. (یادداشت مؤلف):
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
فردوسی.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
ناصرخسرو.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
استحلاء؛ شیرین آمدن. احلاء؛ شیرین یافتن. (دهار).
- شیرین پرست، که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد:
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی.
- شیرین کردن دهان (دهن) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن.
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن:
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد:
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
نظامی.
- عسل شیرین، عسل حلو:
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). لذیذ. عذب. (یادداشت مؤلف). طلیل. لَتِن. (منتهی الارب): استحلاء؛ شیرین شمردن. (یادداشت مؤلف).
- باده ٔ شیرین، شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین، لذیذ و مرغوب. (از آنندراج):
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت.
وحدت قمی (از آنندراج).
- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف): طرثوث، گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح. (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف). ملیح. (دهار). مجازاً، ملیح. (زمخشری):
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.
سنایی.
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.
خاقانی.
ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش.
مولوی.
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی.
سعدی.
خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری.
سعدی.
که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن.
سعدی.
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
سعدی.
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین.
سعدی.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش.
سعدی.
گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.
صائب تبریزی (از آنندراج).
تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.
گلخنی (از آنندراج).
- امثال:
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت. (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین، ابروی پرگره و گشاده. کنایه از حالت خشم و خشنودی. عبوسی و تبسم:
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش.
سعدی (گلستان).
- حرکت ناشیرین، رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب: عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی).
- حکایت شیرین، داستان خوش و جانفزا و شنیدنی:
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
- خواب شیرین، خواب خوش. (یادداشت مؤلف):
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
- زبان شیرین، زبان خوش. بیان شیرین و مطبوع: از خصلتهای [ستوده] گفتار خوب و زبان شیرین است. (تحفه الملوک). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفه الملوک).
- سخن شیرین، الفاظ ملیح.سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی. گفتار دلنشین. (یادداشت مؤلف):
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه.
رودکی.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
فردوسی.
فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم.
فردوسی.
- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی، خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن:
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن) چیزی در دل کسی، در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن: چون از ملک [جمشید] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه)... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان. (نوروزنامه). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن) کار؛ خوش آیند شدن آن. مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن:
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.
صائب (از آنندراج).
- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است. (آنندراج). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی، آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران. که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند:
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.
نظامی.
- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم):
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شیرین قبایی، لباس زیبا براندام دلربا داشتن:
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.
امیر حسن دهلوی (از آنندراج).
- شیرین قلم، که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن:
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
- شیرین کردن (گردانیدن) کسی (چیزی) را در دل کسی، دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی. (از یادداشت مؤلف): این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن) شود.
- شیرین نمک، شیرین و ملیح:
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته.
نظامی.
- طبع سخن شیرین، قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین. طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- فکر شیرین، فکر خوب. اندیشه ٔ خوش:
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.
مولوی.
- گفتار (پند، لفظ، عبارت) شیرین، الفاظ ملیح. سخن خوش و شیرین. (یادداشت مؤلف):
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.
سوزنی.
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی شیرازی.
|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن، بدون حلاوت: آب شیرین. (یادداشت مؤلف). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین، آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال. عذب. فرات. خوش. (یادداشت مؤلف):
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق.
(بوستان).
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی.
سعدی.
|| عزیز. گرامی. گرانمایه. (یادداشت مؤلف):
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.
فردوسی.
- جان شیرین، جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف):
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم.
دقیقی.
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.
فردوسی.
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم.
فردوسی.
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.
فردوسی.
که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.
فردوسی.
جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.
فرخی.
هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.
سعدی.
جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
- روان شیرین، جان شیرین. جان عزیز. (یادداشت مؤلف):
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست.
فرخی.
رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان، جان شیرین. جان عزیز و گرامی:
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
- شیرین روان، روان شیرین. جان شیرین. جان عزیز:
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست.
فردوسی.
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
فردوسی.
همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته.
فردوسی.
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.
فردوسی.
|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق. (یادداشت مؤلف). عزیز و نایاب. (غیاث).
- شیرین بودن متاع، بازار فروش داشتن. گرانبهایی آن:
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- شیرین بودن نان، قحط. تنگسالی. (آنندراج):
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.
خاقانی (از آنندراج).
|| زمین صالح. (آنندراج). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه. شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه. دوست داشتنی. گیرا. (از یادداشت مؤلف): مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی... (مجمل التواریخ و القصص).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.
(بوستان).
- امثال:
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن:
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت.
حافظ.

شیرین. (اِخ) نام معشوقه ٔ فرهاد. (ناظم الاطباء). نام زن پرویز که به صفت حسن موصوف بوده و فرهاد نیز بر وی شیفته و عاشق شد. در اشعار شعرا مثل است. (انجمن آرا) (آنندراج). معشوقه ٔ ارمنی و زوجه ٔ خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز بدو عشق می ورزید. (فرهنگ فارسی معین). داستان خسرو و شیرین از داستانهای معروف پیش از اسلام ایران بوده و در شاهنامه ٔ فردوسی و المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ثعالبی به آن اشارت رفته است، ولی نظامی گنجوی ظاهراً برای نخستین بار این داستان را گرد آورده و به رشته ٔ نظم کشیده است و شاعران دیگری مانند امیرخسرودهلوی، هاتفی، جامی به تقلید از وی، داستان معاشقه ٔخسرو پرویز را با شیرین به نظم آورده اند و نیز عده ای از شعرا چون وحشی بافقی، عرفی شیرازی، وصال شیرازی داستان عشق فرهاد را نسبت به شیرین منظوم کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی: خسرو و شیرین):
شب تیره شاه جهان خفته بود
که شیرین به بالینش آشفته بود.
فردوسی.
به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه.
فردوسی.
با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد.
فرخی.
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
حدیث خسروو شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود.
نظامی.
من اول بار دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
کسی کز دام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش.
میرخسرو.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است.
حافظ.
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده ٔ فرهاد.
حافظ.
من همان روز ز فرهاد طمع ببْریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.
حافظ.
شهره ٔشهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
من آن نیَم که ز حلوا عنان بگردانم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است.
بسحاق اطعمه.
- شاهد شیرین جمال، معشوقه ای که در حسن و زیبایی مانند شیرین است. (ناظم الاطباء).
- مثل خسرو و شیرین، سخت عاشق و معشوق هم. دو تن که بشدت یکدیگر را دوست دارند. (از یادداشت مؤلف).

شیرین. (اِخ) دهی از بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. سکنه ٔ آن 101 تن. آب از چشمه. صنایع دستی آنجا قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

شیرین. (اِخ) خواهر ماریه ٔ قبطیه که مقوقس ملک مصر به رسم هدیه خدمت حضرت مصطفوی (ص) فرستاد. (از حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 130). در مآخذ دیگر نام این زن را به صورت معرب «سیرین » ضبط کرده و نوشته اند که او را حسان بن ثابت شاعر معروف عرب به زنی کرده است. رجوع به فهرست نامهای کسان دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ذیل شرح حال ماریه ٔ قبطیه شود.


شیرین گوی

شیرین گوی. (نف مرکب) شیرین گو. شیرین گفتار.

فرهنگ عمید

شیرین

[مقابلِ تلخ] دارای مزۀ شیرین،
[مجاز] دوست‌داشتنی، خوشایند: مگر از هیئت شیرین تو می‌رفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰)،
[مجاز] زیبا
[مجاز] خوش‌سخن،
(قید) [مجاز] یقیناً، حتماً: شیرین پنجاه سال داشت،
[مجاز] دارای مزۀ مطبوع، گوارا،
[مجاز] عزیز: میازار موری که دانه‌کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰)،


جان

نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی،
روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، جان و روان یکی‌ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
[مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان،
نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می‌شود، حیات: جانش را گرفتم،
[مجاز] جوهره، هسته،
پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه،
* به‌ جان آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
خسته شدن و به ‌ستوه آمدن، به ‌تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷)،
بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن،
* به‌ جان آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به ‌تنگ آوردن، به ‌ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به‌ جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷)،
کسی را از زندگی بیزار ساختن،
* جان‌ افشاندن (فشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان‌فشانی کردن،
جان دادن، مردن،
* جان ‌باختن: (مصدر لازم)
جان خود را از دست دادن، جان سپردن،
[مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن،
* جان‌ بخشیدن (دادن) به کسی (چیزی):
او را زنده‌ کردن،
[مجاز] به کسی (چیزی) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن،
* جان سپردن (سپاردن): (مصدر لازم) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱)،
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغت‌نامه: جان ستدن)،
* جان‌ بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان به‌در بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغت‌نامه: جان بردن)،
از مهلکه نجات یافتن،
* جان به‌دربردن: [مجاز]
زنده ماندن،
نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن،
* جان دربردن: (مصدر لازم) [مجاز] جان به‌دربردن،
* جان‌ فشاندن (افشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان دادن،
جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان‌فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹)،
فداکاری کردن برای کسی،
* جان‌ کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن،
* جان کندن:‌ (مصدر لازم)
در حال مرگ بودن: مرد غرقه‌گشته جانی می‌کند / دست را در هر گیاهی می‌زند (مولوی: ۱۰۸)،
[مجاز] تحمل کردن سختی،
تلاش بسیار کردن،
* جان گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغت‌نامه: جان گرفتن)،

گویش مازندرانی

شیرین

شیرین


جان

تن، بدن، جان کلمه ای که به هنگام شادی و ابراز علاقه بیان...

ترکی به فارسی

جان

جان 2- دل

تعبیر خواب

جان

جان به خواب دیدن، فرزند است. یا مال یاعیال موافق. اگر بیند جان از تن وی بیرون شد، دلیل که فرزند یاعیالش بمیرد، یا مالش تلف شود یا خود هلاک شود. اگر جان خویش به صورت مردی نیکو بیند، دلیل که وی را فرزندی نیکو بیاید و حالش نیکو شود، یا به خدمت پادشاهِ خوش طبع جوانمرد پیوندد و حالش نیکو گردد. اگر جان خود را به صورت مردی زشت بیند، تاویلش به خلاف این است. حکایت: درخبر آمده است که: مردی پیش رسول خدا آمد و گفت: یا رسول الله (ص)، در خواب چنان دیدم که جان از تن من بیرون آمد و مرا درکنار گرفت و بعد از آن به آسمان رفت. حضرت رسول فرمود: وصیت کن که هر کس جان خود را در کف خود دید، دلیل که به کار مخاطره مشغول شود، که در آن وی را بیم جان است. اگر بیند جان از کف او به آسمان شد، دلیل که زود بمیرد. اگر بیند رنگ جان او زرد است، دلیل که در بیماری صعب بمیرد. اگر جان او را به گونه سرخ و یا سفید بیند، عاقبتش نیکو است و از غم رستگاری یابد. اگر بیند به گونه سیاه است، دلیل است که مستوجب عذاب حق تعالی بود. جابر مغربی گوید: اگر بیند مرده جان همی کند و خویشان او بر وی نوحه و زاری می کردند، دلیل که بر اهل بیت مرده غم و انده رسد. اگر بیند که خویشان وی آهسته می گریستند، دلیل که خویشان وی از وی شادی و خرمی رسد. - محمد بن سیرین

چون بیند که مرده در خواب جان می کند، دلیل است که جانش در عقوبت است. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی آزاد

جان

جان، اسم جمع از جِنّ (موجوداتی که دیده نمی شوند، اشخاصی که ایمان و انکارشان معلوم نیست)،

معادل ابجد

جان شیرین

624

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری