معنی جواز و پروانه

فارسی به عربی

پروانه (جواز) رسمی

إِجازَه رَسْمیه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

جواز

پروانه

کلمات بیگانه به فارسی

جواز

پروانه

فرهنگ فارسی هوشیار

جواز

امکان و تساهل، پاسپورت، گذر نامه، پروانه، اجازه نامه، رفتن و گذشتن تشنگی تشنگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

جواز

اجازه، اذن، پته، پروانه، تجویز، تصدیق، رخصت، رخصت‌نامه، روادید، گذرنامه، گواهی، مجوز


پروانه

اجازه، پته، جواز، حکم، فرمان، گواهی، مجوز، پره، ملخ، شب‌پره

فرهنگ معین

پروانه

نوشته ای رسمی که به دارنده آن اجازه کار معینی را می دهد مثل پروانه وکالت، جواز، اجازه نامه، حکم، فرمان پادشاهان. [خوانش: (~.) (اِ.)]


جواز

(جَ) (اِ.) = گواز: چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند.

فرهنگ عمید

جواز

نوعی هاون چوبی یا سنگی برای کوبیدن چیزی تا عصاره یا روغن آن را بگیرند، جوغن: ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت / چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز (فرخی: ۲۰۰)،

اجازه‌نامه، پروانه، مجوز،
پروانۀ سفر،
(اسم مصدر) جایز بودن، روا بودن،
(اسم مصدر) [قدیمی] رخصت، اجازه،
[قدیمی] گذشتن از جایی یا از راهی،

لغت نامه دهخدا

پروانه

پروانه. [پ َرْ ن َ / ن ِ] (اِ) حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید.و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس مانده ٔ صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک:
شاها غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.
خاقانی.
پروانه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان.
خاقانی.
|| دلیل. رهبر. || پیشرو لشکر. || حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانه ٔ چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). ام ّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خِرطیط. برنده:
بیاموز تا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور.
عطار.
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت...
سعدی.
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم.
حافظ.
چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.
حافظ.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفائی.
یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه
که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من.
(از وصاف).
|| مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات). || فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم:
شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خویش
پروانه ٔضیا به مه آسمان دهد.
ظهیر فاریابی.
نگردند پروانه ٔ شمع کس
که پروانه کس نخوانند بس.
نظامی.
و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی).
پروانه ٔ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه ٔ کیست.
حافظ.
پروانه ٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم.
حافظ.
پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات). || اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکره ٔ عبور و مرور. گذرنامه. بار:
گر نامه ای دهد نه به پروانه ٔ تو تیر
شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد.
انوری.
آنانکه چو من بی پر و پروانه ٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند.
خاقانی.
بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه.
حافظ.
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه ٔ دخول.
سعدی.
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ٔ مرادرسید ای محب خموش.
حافظ.
در شب هجران مرا پروانه ٔ وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع.
حافظ.
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد.
|| برات. حواله: و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان). || قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم). || حاجب. || فرمان رساننده. || گلی است. || مَلَخک (هواپیما، کشتی). || حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصاره ٔ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره) نامند.

معادل ابجد

جواز و پروانه

287

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری