معنی حاجى فیروز

لغت نامه دهخدا

فیروز

فیروز. (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به فیروز دیلمی شود.

فیروز. (اِخ) مکنی به ابومخلد. او را الیاس نیز گفته اند. تابعی است. (یادداشت مؤلف).

فیروز. (اِخ) دهی است از بخش لنگه ٔ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فیروز. (اِخ) ابولؤلؤ. رجوع به ابولؤلؤ شود.

فیروز. (اِ) نام روز سیُم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سالهای ملکی. (برهان). رجوع به پیروز شود. || (ص) پیروز. (فرهنگ فارسی معین). مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد. (برهان):
چو تاج بزرگی به سر برنهاد
چنین گُرد بر تخت فیروز باد.
فردوسی.
کسی باشد از بخت فیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد.
فردوسی.
به فیروز بخت شه افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب.
فردوسی.
لب بخت فیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
عنصری.
عقیقین ِلبش فیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته.
فخرالدین اسعد.
دولت فیروز و رأی روشن و بخت جوان
همت والا و عزم فرخ و امر روان.
عبدالواسع جبلی.
- ترکیب ها:
- فیروزآباد. فیروز آمدن. فیروزان. فیروزاختر. فیروزبخت. فیروزبختی. فیروزبهرام. فیروزپی. فیروزجاه. فیروزجرد. فیروزجنگ. فیروزحال.فیروزرام. فیروزرای. فیروزرایی. فیروزسالار. فیروز شدن. فیروزفال. فیروزفالی. فیروز کردن. فیروزکلا. فیروزکوه. فیروزگرد. فیروز گردیدن. فیروز گشتن. فیروزمند. فیروزمندی. فیروزنین. فیروزه. فیروزی. رجوع به هریک از این کلمات شود. و با کلمات بهر و رزم و روز و طالع و عزم و نوش نیز آید.

فیروز. (اِخ) مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی، نام یکی از پادشاهان سلسله ٔ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است: یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساسانی را بر شاهان اشکانی گذاشته اند. آنچه از تاریخ ایران باستان پیرنیا استنباط میشود وی نامش بلاش بوده و پیروز لقب اوست: «بعد از تیگران اول برادرش «دیگران » به تخت ارمنستان نشست و این زمان مطابق با سلطنت فیروزشاه پارسی بود. او چهل سال سلطنت کرد بی اینکه کار مهمی انجام دهد. در موقعی که تیتوس دوم امپراطور روم مرد تیگران اسیر دختری یونانی گردید. فیروز به امپراطوری روم حمله کرد و از این جهت او را فیروز یعنی فاتح خواندند، زیرا قبل ازآن او را به یونانی ولوگزس مینامیدند - و در زبان پهلوی بلاش را ولگاش یا ولخاش می گفتند، ولوگزس یونانی شده ٔ این اسم است ». از این نوشته ٔ موسی خورن صریحاً استنباط میشود که فیروز لقب بلاش بوده و به معنی فاتح است و اینکه بعضی نویسندگان قرون اسلامی اسم شاهی از سلسله ٔ اشکانی را «فیروز» نوشته اند به جهت این است که لقب را اسم تصور کرده اند... در جای دیگر موسی خورن مورخ معروف ضمن اشاره به سی ودومین سال سلطنت همین فیروزشاه پارس او را بنام ولگاش (بلاش) یاد میکند. (از ایران باستان پیرنیا ص 2588 و 2589). رجوع به بلاش و نیز رجوع به ایران باستان ص 2582، 2563 و 2549 شود.

فیروز. (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فیروز. (اِخ) نام چند تن ازشاهان و شاهزادگان و نجبای ایران در زمان ساسانیان و دیگر ادوار پیش از اسلام است. رجوع به پیروز شود.

فیروز. (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان مشهد که دارای 36 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است. آن را اهالی، «پیروزآباد» نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فیروز گردیدن

فیروز گردیدن. [گ َ دی دَ] (مص مرکب) فیروز گشتن. فیروز آمدن.


فیروز گشتن

فیروز گشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) فیروز شدن. پیروزشدن. پیروز گشتن. غالب شدن. ظفر یافتن:
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی.
نظامی.

فرهنگ معین

فیروز

[ع.] (ص.) پیروز، برنده.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فیروز

پیروز

مترادف و متضاد زبان فارسی

فیروز

برنده، پیروز، پیروزمند، ظفرمند، غالب، فاتح، مظفر،
(متضاد) مغلوب

عربی به فارسی

فیروز

فیروزه , سولفات قلیایی الومینیوم

معادل ابجد

حاجى فیروز

315

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری