معنی حاسد

لغت نامه دهخدا

حاسد

حاسد. [س ِ] (ع ص) نعت فاعلی از حسد. رشگن. رشک برنده. رشک بر. حسدبرنده. حسود. صاحب حسد. حسدکننده. حقود. بدخواه. (دهار) (مهذب الاسماء). آنکه زوال نعمت غیر را تمنی کند. تمناکننده ٔ زوال نعمت کسی. باثر. (منتهی الارب). ج، حاسدون. حاسدین. حُسَّد. حُسّاد. حَسَده: قُل اعوذ برب الفلق... و من شَرّ حاسد اِذا حَسَدَ. (قرآن 1/113- 5).
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
دلمان چو آب با می تن چون بهار بادی
از بیم چشم حاسد کش کنده باد باهک.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دو چیز را ز برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و زبهر حاسد دار.
فرخی.
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.
منوچهری.
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل.
منوچهری.
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشد بهتر رود سماری.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میرمؤمنین
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرداست ایزد جان آفرین
حاسدم برمن همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید چرا بر من بیک گفتار من
کوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین
کوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه، راست آید نقش کوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین
گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید چرا خوانند کمتر شعر من
ز آن تو خوانند هر کس هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین ؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین
شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر نوین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین
قول او بر جهل او، هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حورعین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیف است و مرا شعر سمین
شعر تو شعر است، لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از ششماهه افکندن جنین.
منوچهری.
نداشت سود از آن کآینه ی ْ سعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی). حاسدان را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). پدر ما [مسعود] خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام ماراست شد و پس از آن حاسدان و دشمنان دل او را بر ماتباه کردند... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). و چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). نبایدکه حاسدان دولت را که کار این است که جهد خویش میکنند که دل مشغولیها می افزایند سخنی پیش رفته باشد. (تاریخ بیهقی). و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگردند اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان بکوری.... روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام، و او را حاسدان و عاشقان خاستند. (تاریخ بیهقی). در این میانه عبدوس را بخواند و انگشتر خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند. (تاریخ بیهقی). و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند [محمود] را... بر ما [مسعود] درشت کردند. (تاریخ بیهقی). حاسدی مجال فساد یافته است. (تاریخ بیهقی).
تیر عزمت که خست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد.
مسعودسعد.
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوان است.
مسعودسعد.
از آن که آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دوچشم حاسد کور و دو گوش کردارد.
مسعودسعد.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
خسک شود مژه دردیدگان حاسد او
در آن زمان که بوی بنگرد بچشم حسد.
سوزنی.
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آبدندان تر از او کس نتوان یافت بباز.
انوری.
بر امید کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد.
خاقانی.
کشتن حاسد ترا درد حسد نه بس بود
کو بخلاف جستنت دارد امید مهتری.
خاقانی.
گر چه حاسد بخاطرم زنده ست
خاطرم کشت خواهد او را زار.
خاقانی.
گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش.
خاقانی.
عقل بکر است و اختران ثیّب
ثیّبانند حاسدابکار.
خاقانی.
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتند
حاسدان را صاعقه در خانمان افشانده اند.
خاقانی.
اگر حاسدان بغرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد. (گلستان).

فرهنگ معین

حاسد

بدخواه، رشک - برنده. [خوانش: [ح(سِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

حاسد

حسود

حل جدول

حاسد

حسود، بداندیش، بدخواه

رشک برنده

مترادف و متضاد زبان فارسی

حاسد

بداندیش، بدخواه، بدسگال، حسود، رشکین

فرهنگ فارسی هوشیار

حاسد

رشک برنده، حسد برنده، حسود، بد خواه، حسد کننده

فرهنگ فارسی آزاد

حاسد

حاسِد، رشک برنده، بدخواه (جمع:حُسّاد، حَسَدَه)،

معادل ابجد

حاسد

73

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری