معنی حاضر و موجود

حل جدول

فرهنگ عمید

حاضر

[مقابلِ غایب] کسی که در جایی حضور دارد،
آماده، مهیا،
موجود،
[قدیمی] شهرنشین،
* حاضر شدن: (مصدر لازم)
آماده شدن،
حضور یافتن،
* حاضرِ غایب: (تصوف) حالتی که شخص در مجلس و میان جمع نشسته اما هوش و حواسش جای دیگر است، خلسه، ربودگی: هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای / من در میان جمع و دلم جای دیگر است (سعدی۲: ۳۳۹)،
* حاضر کردن: (مصدر متعدی)
آماده کردن،
آوردن،
از بر کردن،
* حاضر گشتن: (مصدر لازم).=حاضر شدن

فرهنگ معین

حاضر

آماده، مستعد، موجود، کسی که در حضور است. مق. غایب. [خوانش: (ض) [ع.] (اِفا.)]

لغت نامه دهخدا

حاضر

حاضر. [ض ِ] (ع ص) نعت فاعلی ازحضور و حضاره. مقابل غائب. شاهد. شهید. حضوردارنده.باشنده. عاهن. ج، حُضَّر، حاضرین، حضار، حضور. (منتهی الارب): فمن لم یجد فصیام ُ ثلاثه ایام فی الحج و سبعه اذا رجعتم تلک عشرهٌ کاملهٌ ذلک لمن لم یکن اهله حاضری المسجد الحرام... (قرآن 196/2). و بر همه کس لازم است ایستادن بحق او و وفا نمودن بعهد او دراین هیچ شک ندارم و ریب ندارم و فروگذاشت نمیکنم درباب او و بغیر او مایل نمیشوم و بر آنکه من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص وعام و نزدیک و دور و حاضر و غائب و چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد. (تاریخ بیهقی). بوالحسن عبداﷲ و عبدالجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم. (تاریخ بیهقی). حاضران را بر وی [حسنک] رحمت آمد. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش نبشتند در معنی شهادت. (تاریخ بیهقی). کدخدا و خاصگانش را حاضر نمودند. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه رااستادم بپارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا... به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست و به آوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند. (تاریخ بیهقی). شما که حاضرید اندر این که گفتم چه گوئید، همگان گفتند: آنچه خواجه ٔ بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست ؟ (تاریخ بیهقی). با وی بنهاده بود... باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی). چندان جامه و طرائف... و اصناف نعمت بود در این هدیه ٔ سوری که امیر و همه ٔ حاضران بتعجب ماندند. (تاریخ بیهقی).
زبهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
زبهر غائب فردا رسول تو قلمست.
ناصرخسرو.
کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. (کلیله و دمنه). یکی از حاضران تنبیهی واجب دید بخندید. (کلیله و دمنه). و ملک و جملگی حاضران آنرا پسندیده داشتند. (کلیله و دمنه). هرگاه که یکی از آن [طبایع] در حرکت آید زهری قاتل و مرگی حاضر باشد. (کلیله و دمنه).
گر زدرت غائبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد بدست مار بکف گو میا.
خاقانی.
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هرکه حاضر، دعات بِسْراید.
خاقانی.
هرگز وجودحاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
|| آماده ساخته. (فرهنگ اسدی نخجوانی).آراسته. بسیجیده. عتید. (منتهی الارب). مستعد. مهیا:برای انجام اوامر حاضرم: وَ وَجدوا ما عملوا حاضراً و لایظلم ربک احداً. (قرآن 49/18)، و آنچه کرده باشند حاضر باشد یعنی نسخه و تفصیل و نوشته ٔ آن به اجزای آن از ثواب و عقاب. (تفسیر ابوالفتوح چ 1ج 3 ص 428). || نقد. (مهذب الاسماء). عین: مهر حاضر؛ مهر نقد. مقابل مهر غایب، مهر نسیه. || آگاه. (غیاث). || به آب درآینده. (منتهی الارب). || (اصطلاح فقه) مقیم. آنکه در اقامتگاه خود حضور دارد. || شهرنشین. شهری. مقیم در شهر. آنکه در شهر نشیند. (مهذب الاسماء). روستائی. دهقان. تخته قاپو. مقابل بادی و تازی و اهل وبر و مسافر. ج، حضار، حضره. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). || قبیله و حی ّ بزرگ را گویند، مانند حاضر طی، و بدین معنی جمع است چنانکه سامر بمعنی سمار و حاج ّ بمعنی حجاج به کار می رود. حسان گوید:
لنا حاضرٌ فَعْم ٌ و باد کأنه
قطین الاله عزهً و تکرماً.
(معجم البلدان).
|| حال: زمان حاضر؛ زمان حال.
- امر حاضر. رجوع به امر... شود.
- حاضرآماده، از اتباع است.
- حاضر آمدن، حضور. شهود. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تحضر. (تاج المصادر بیهقی). اکتناع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). احتضار.ورود. (تاج المصادر بیهقی). تعیید. (تاج المصادر).
- || پیدا شدن.
- حاضر آمدن خواستن، استحضار. استشهاد. (تاج المصادر بیهقی).
- حاضر آوردن، حاضر ساختن. حاضر کردن: و بصواب آن نزدیکتر که مزدوران حاضر آرم. (کلیله و دمنه). بزرجمهر را به فرمان کسری حاضر آوردند. (کلیله و دمنه).
- حاضرباش، آمادگی.
- حاضرباش زدن، به وسیله ٔ اعلام حاضرباش، احضار کردن.
- حاضر بودن، آماده بودن. حضور داشتن. حاضر شدن. حضور یافتن. آماده شدن.
- حاضر کردن، اِحضار. اشهاد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ایراد. (تاج المصادر بیهقی). احتضار.
- || احضار کردن. آوردن. پیش آوردن:
چنین فرمود خسرو موبدان را
که حاضر کرد باید آن جوان را.
(منسوب به نظامی).
گرفتند حالی جوانمرد را
که حاضر کند سیم یامرد را.
(بوستان).
خلیفه خادمی را گفت که چند کس را از موالیان ما حاضر کن. (؟).
- || از بر کردن.
- حاضر و غائب کردن، در مدرسه یا در سان قشون، بررسیدن که کدام یک از شاگردان یا سربازان و جزآنان غائب اند. بررسیدن بحضور و غیاب شاگردان و سربازان و کارگران و غیره.
- دفتر حاضر و غائب، دیوان عرض. دفتر حضور و غیاب. دفتری که در مدارس و وزارتخانه ها شاگردان و یا اعضاء غائب و حاضر را از آن معلوم کنند.

حاضر. [ض ِ] (اِخ) ابن مهاجر باهلی، مکنی به ابوعیسی. تابعی است.

حاضر. [ض ِ] (اِخ) موضعی است از رمال دهناء. (معجم البلدان). || کوهی است از کوههای دهناء. (منتهی الارب).


موجود

موجود. [م َ] (ع ص، اِ) هست. (آنندراج). مقابل نیست ومعدوم. هرچه که صحیح باشد سؤال درباره ٔ او، که آیامعدوم گردد. (یادداشت مؤلف). هست شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هست کرده شده. (آنندراج):
خردرا اولین موجود دان پس نفس و جسم آن گه
نبات و گونه گون حیوان و آن گه جانور گویا.
ناصرخسرو.
مستنصر باﷲ که از فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش.
ناصرخسرو.
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 207).
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را.
سعدی.
- موجود ذهنی، هرچیز که هست ولی او را نمی توان دید، بل به ذهن و اندیشه وجود او را توان دریافت، مانند علم و هوش. مقابل موجودعینی. و رجوع به ترکیب موجود عینی شود.
- موجود شدن، هست شدن و آفریده شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء). به وجود آمدن. هستی یافتن. هست شدن. باشنده گردیدن. (از یادداشت مؤلف):
از این چار و از این نه ای برادر
نشد موجود سه فرزند دیگر.
ناصرخسرو.
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.
مسعودسعد.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
و رجوع به موجود شود.
- موجود عینی، موجودی که به چشم توان دیدش. آنچه هست و به چشم میتوان دید. مقابل موجود ذهنی،کتاب موجود عینی است و علم موجود ذهنی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موجود ذهنی و ماده ٔ جسم شود.
- موجود کردن، موجود گردانیدن. به وجود آوردن. آفریدن. هستی بخشیدن. خلق کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گرداندن:
چون نجوئی که ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 312).
... و اجناس و اعیان حیوان موجود کرد. (سندبادنامه ص 2).
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.
سعدی.
- موجود گردانیدن، آفریدن. به وجود آوردن. موجود کردن. از نیست به هست درآوردن. هست گردانیدن: رعد و برق و آب و ریاح و شهاب موجود گردانید. (سندبادنامه ص 2).
- موجود گشتن (یا گردیدن)، موجود شدن. به وجود آمدن. هست شدن. هستی یافتن. (از یادداشت مؤلف):
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.
ناصرخسرو.
و رجوع به موجود شدن شود.
- ناموجود، معدوم. که بوجود نیامده باشد. نیست:
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو.
|| دارای هستی و کفین هستی. (ناظم الاطباء). هستی دارنده. بوجود آمده. دارای وجود. مقابل معدوم، کائن. ثابت. (یادداشت مؤلف). هست. (السامی فی الاسامی):
هر آن ساعت که با یاد تو باشم
فراموشم شود موجود و معدوم.
سعدی.
و رجوع به جسم و کلمه ٔ اشراق ص 65 و 66 شود. || (اصطلاح فلسفی) هستی. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). کلمه ٔ موجود گاه اطلاق بر نفس وجودمی شود یعنی هستی نه چیزی که برای او هستی است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). پدید آمده در وجود. (ناظم الاطباء). موجود بما هو موجود، آن است که بدون آنکه تخصیص به امری و طبیعتی دون امری و طبیعتی داشته باشد، بلکه به طور مطلق موضوع علم الهی است که گاه گویند موضوع علم الهی وجود به ماهو وجود است. (از فرهنگ لغات و مصطلحات فلسفی).
- موجود تام، عقول و نفوس را گویند. (فرهنگ علوم عقلی).
- موجود فی نفس الامر، امری که فی نفس الامر با قطع نظر از فرض فارض موجود باشد چه آنکه اعتبارکننده ای موجود باشد یا نه. (فرهنگ علوم عقلی).
|| نزد موحدان موجود همان حق تعالی است که به جز او موجود نیست. (آنندراج). || هرچیز آماده و مهیا. (ناظم الاطباء). مقابل از دست رفته. حاضر. (یادداشت مؤلف): این گرد فناخسرو اکنون مزرعتی است که... موجود دخلش همانا صد و بیست دینار بیشتر نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.
سعدی.
- امثال:
کمال الجود بذل الموجود. (یادداشت مؤلف).
|| هرچیز برپا شده و ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء). برقرار. پایدار:
جهان را جهاندار محمود باد
وز او بخشش و داد موجود باد.
فردوسی.
|| یافت شده. (یادداشت مؤلف).


حاضر و آماده

حاضر و آماده. [ض ِ رُ دَ / دِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع است. رجوع به آماده شود.

عربی به فارسی

موجود

موجود , هست , دارای هستی , پدیدار , باقی مانده , نسخه ء موجود و باقی (ازکتاب وغیره)

مترادف و متضاد زبان فارسی

حاضر

حی، شاهد، موجود،
(متضاد) غایب، آماده، فراهم، مهیا، دردسترس،
(متضاد) نامهیا، مستعد،
(متضاد) نامستعد، اکنون، زمان حال،
(متضاد) گذشته، شهرنشین،
(متضاد) بادیه نشین، بادی، در دسترس


موجود

حاضر، حی، زنده، هست،
(متضاد) غایب

فرهنگ فارسی هوشیار

حاضر و غایب

حاضر و غایب کردن. خواندن نامهای جمعی برای تعیین کسانی که غایب اند چنانکه معلم شاگردانرا و صاحب منصب سربازانرا.

فارسی به عربی

موجود

حقیقی، حیاه، ذهاب، شیء، متوفر، مفید، موجود، هدیه

فارسی به انگلیسی

معادل ابجد

حاضر و موجود

1074

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری