معنی حبس ابد

فرهنگ فارسی هوشیار

حبس ابد

زندان اپد

فارسی به ایتالیایی

حبس ابد

ergastolo

فارسی به آلمانی

حبس ابد

Leben (n), Lebensdauer (m), Standzeit (f)

حل جدول

حبس ابد

زندانی تا پایان عمر

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

حبس

زندان،
(اسم مصدر) بازداشتن، زندانی کردن، بازداشت،
* حبس ابد (مؤبد): (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید تا آخر عمر در زندان باشد،
* حبس انفرادی: (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید در مدت زندانی بودن جدا از سایر زندانیان باشد،
* حبس با اعمال شاقه: (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید در مدت زندانی بودن کارهای دشوار انجام بدهد،
* حبس بول: (پزشکی) = حبس‌البول
* حبس تٲدیبی: (حقوق) حبس برای جنحه که مدت آن چند ماه و حداکثر سه سال است،
* حبس تکدیری: (حقوق) حبس برای بزه‌های کوچک از دو تا ده روز،
* حبس مجرد: (حقوق) = * حبس انفرادی

لغت نامه دهخدا

ابد

ابد.[اَ ب َ] (ع مص) خشم گرفتن. || رمیدن.

ابد. [اَ ب َ] (ع ص، اِ) استمرار وجود در زمانهای مقدره ٔ غیرمتناهیه در مستقبل، چنانکه ازل استمرار وجود است در زمان ماضی غیرمتناهی. (تعریفات جرجانی). استمرار وجود در ظرف آینده. زمانه ای که نهایت ندارد. زمانی که آنرا نهایت نباشد. همیشه. دائم. جاودان. جاویدان. همیشگی. آخر آخر. || چیزی که نهایت و آخر ندارد. (تعریفات جرجانی). || روزگار. دهر. زمانه.
- ابدالاَّباد. ابدالابید. ابدالدهر، همیشه.
- || هرگز. (مهذب الاسماء). هگرز. هیچگاه.
- الی الأبد، تا جاودان.
- تا ابد. تا به ابد، ابداً. جاودان:
ای در کمال اقصای حد
همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد
فضل خدائی تا ابد.
ناصرخسرو.
تو شاه عادل و رادی و در جهان مانَد
همیشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد.
مسعودسعد.
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز و لااُقسم بخوان تا فی کبد.
مولوی.
- حیات ابد. عمر ابد، زندگی جاوید. زندگانی جاودان: و نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه). و بسمت علم حیات ابد یابند. (کلیله و دمنه).
مر او را نه عمر ابد خواستم
بتوفیق خیرش مدد خواستم.
سعدی.
|| قدیم. ازلی. || فرزند یکساله. ج، آباد، اُبود، اَبدین، اَبید.

ابد. [اِ ب ِ] (ع ص) آنچه زاید بسالی پرستار یا ماچه خر. داه، کنیزک، ماده خر بسیارزاینده. || خر ماده ٔ رمنده.

ابد. [اَ ب ِ] (ع ص) رمنده. وحشی. متوحش. تور.

ابد. [اُب ْ ب َ] (ع ص، اِ) ج ِ آبِدَه. مثل اوابد.


حبس

حبس. [ح ُب ْ ب َ] (ع ص، اِ) پیادگان.

حبس. [ح َ] (ع اِ) کوه بزرگ. (منتهی الارب). کوه عظیم. || کوه سیاه. ج، حبوس. || حوض آب. ج، احباس. (مهذب الاسماء).

حبس. [ح ُ] (اِخ) زمخشری گوید: کوهی است مر بنی قره را. و دیگران گفته اند: میان حره بنی سلیم و الوارقیه باشد. و در حدیث عبداﷲبن حبشی آمده است: تخرج نار من حبس سیل. ابوالفتح نصر گوید: حبس سیل، که به فتح نیز روایت شده یکی از دوحره ٔبنی سلیم باشد. و آنها دو حره باشند که میان آن دو فضا است و جمعاً کمتر از دو میل است. اصمعی گوید: حبس کوهی است مشرف بر سلماء و تمثل جست به:
سقی الحبس و سمی السحاب و لم یزل
علیه روایا المزن والدیم الهطل
و لولا ابنه الوهبی زبده لم ابل
طوال اللیالی أن یخالفه المحل.
(معجم البلدان).
و به فتح با نیز گفته اند. (منتهی الارب).

حبس. [ح َ / ح ِ] (ع اِ) چیزی چون مصنعه که آب را سازند. || آب ایستاده. مرداب.ماء مستنقع. || سنگی که بر مجرای آب نهندتا آب، حبس شود. (معجم البلدان). || چوب یا سنگ که بر آبراهه نهند بجهت گرد آمدن آب تا ستور را آب دهند. || سقایه. || [ح ِ] آب مجتمع که ماده ندارد. آب حبس شده. گوی که در آن آب باران گرد آید. || میان بند هودج. || گردپوش فراش. روفرشی. جامه ای که بر فراش انداخته بر آن خوابند. || و میلی باشد از نقره که در وسط پرده ٔ منقش تعبیه کنند. (منتهی الارب).

معادل ابجد

حبس ابد

77

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری